۱۷

سلامممممممممممممممممممممم...

من نمیدونم چرا این روزا اینقد بی حوصله ام...شاید به خاطر این هوای گرم این تابستون لعنتی باشه...نمیدونم...فقط اینو میدونم که خیلی کار ریخته سرم...کارای خودم...دانشگاه...کلاسا...کار اموزی...الانم که دیگه نصف بیشتر بدو پسدوهای کارای بابام...اخه بابامم بعد چند سال رفته مسافرت یه چند روزی ...

تمام این کارا هم میکنما فقط همش با بی حوصلگی...اصلا حال هیچ کاری رو ندارم...

قبلنا وقتی یه کاری رو انجام میدادم و تموم میشد کلی ذوق میکردم و خوشحال بودم با خودم که از پس مسئولیتی که پذیرفتم بر اومدم و اون کارو انجام دادم ...خیلی کیف میکردم ...نمیدونم واسه شماها هم پیش اومده اینجور حسی بهتون دست بده یا نه ...ولی برا من زیاد پیش اومده...الانم بعضی وقتا این حسه بهم دست میده ها ولی خیلی کمتر شده...

الان تو این روزا احساس میکنم تنبل شدم...ولی شب که میشینم فکر میکنم میبینم نه بابا خیلی کار انجام دادم ...پس این حس تنبل بودن از کجا میاد نمیدونم...

اصلن میدونید چیه همش به این فکر میکنم که من خیلی از بقیه عقبم ...همه مردم از من فعالترند و موفق تر

همه اینا هم فکرو خیاله ها ...ولی مدام تو ذهن منه ... همش دور سرم میچرخه...

چرا ایا؟؟؟

من تنبلم ایا؟؟؟...نمیدونم ...قاطی کردم...

خدا عاقبتم رو به خیر کنه...(چه ربطی داشت حالا)...

حالا در راستای تنها بودن و معقوله گرسنگی و غذا یه شیرین کاری هم کردم امروز...بذارید بگم...

دیشب اصلا گشنم نبود...یعنی سر شب خیلی گشنم بودا...ولی من هی با این شکمم لج کردم تا بلکه ادم بشه هی گشنش نشه...خلاصه از دیروز ظهر که ناهار خورده بودم دیگه تا امروز ساعت ۱۲ ضهر که از کلاس اومدم دو لقمه مثلا صبحونه خوردم که بتونم ناهارو خوب بخورم جبران بشه...این دو لقمه نون پنیر خوردن همانا و بی اشتها شدن همانا...خلاصه که امروزم ناهار نخوردم . حدودای ساعت ۵ بعد از ظهر بود که خوابم برد ساعت ۶:۳۰ پا شدم ...همین که اومدم از جام بلند بشم سرم گیج رفت افتادم ...دیدم نه بابا ضعف کردم اساسی ولی هنوزم اشتها نداشتم که بر دارم یه چیزی بخورم ...دیگه دیدم نه بناست بمیرمپا شدم با هر جبری بود یه غذای مختصری خوردم یه خورده حالم اومد سر جاش...

آره دیگه اینم از کارای منه ... ولی خیلی حال میده ها...جالبه واسم...

خوب دیگه برم بخوابم که صبح زود باید پا شم ...

ولی من هنوزم حوصله هیچ کاری رو ندارم...اصلا هیچ کاری واسم جذابیت نداره...

یکی یخورده جذابیت بده به من...

الانم ساعت ۱:۴۰ هستش...من که هرچی تنزیمات تو وبلاگم و کامی و حتی خونه بودو زیرو رو کردم...ولی فکر نکنم درست شده باشه...حالا ساعت اپ کردنو ببینم چند میزنه ...اونوقت معلوم میشه درست شده یا نه...

فعلا...بای همتون...

نظرات 4 + ارسال نظر
مریم چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:16 ب.ظ http://maryam-1.blogfa.cmo

حال میکنی معرفت هم گروهیتو .... ؟؟!!
خب شایدم درست فکر کردی .. همین که همه از تو فعال ترن و تو از همه یه جورایی عقب تری ... به نظر من بی خود به خودت امید واهی نده که : نه !! اینا همش توهمه و ساخته ی ذهن خسته ی منه ..
بهونه نیار و کار کن ... کـــــــــــــــــــــار ، فعالیت ، تلاش بی پایان و بدون وقفه ..
تو باید بیشتر از اینا فعالیت کنی ... چیه بست نشستی تو خونه همین جور یه سره به فکر شیکمتی ؟ .... بابا یه خورده از آدمای دور و برت یاد بگیر ..
پسر جان !! سعی کن تو زندگیت اصولا همش کار کنی !!
آهان ... راستی اون ساعتتو فهمیدم منظورت چی بوده ... والا چی بگم .. من کاملا در این خصوص بی اطلاعم ...
..
راستی بابا معرفت !! .... پیشنهادمو میگما ... بابا بد جوری شرمنده کردی ... ولی خدایی این جوری خیلی توپ شد ...
موفق باشی ..
..
آهان راستی !! کار یادت نداره .
تبلی ممنووووووووووووووووووووع !!!!

آره مریمی...بازم به معرفت تو...
جدی میگی...تو فکر میکنی من تنبلم؟؟؟
همین کارو دارم میکنم خوب...ولی گفتم که با بی حوصلگی...
من اصلنم به فکر شیکمم نیستم...به تنها چیزی که اهمیت نمیدم همینه...اصلا به خورد و خوراک اهمیت نمیدم...
از تو باید یاد بگیرم فکر کنم...بابا اکتیوووووووووو...دی:
خسته نباشی که بی اطلاعی تو...!!!
خواهش میکنم...معرفت از خودته...آره منم موافقم...خیلی بهتر شده...اونوقت که بود اصلا حواسم بهش نبود...
کارم میکنم...چشممممممممممممممممممممممم...

سولماز پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:09 ق.ظ http://www.antianjoman.blogsky.com

سلام دوست گلم
سعی کن از این وضعیت بیای بیرون وگرنه افسرده می شی

سلاممممممم سولماز جان مهربون...

من کارم از افسردگی و اینا گذشته...حالا دیگه میتونم افسردگی رو قورتش بدم...

مرسی میای اینجا عزیز...

پردیس پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:09 ب.ظ http://jinglebells.persianblog.com

دوروز ننه بابات سپردنت دست ما ٬ نزنی خودتو بکشی آبرومون بره!...راستی چرا اینقدر بی انگیزه شدی آیا...؟!

پردیس واقعا منو خندوندی با این کامنتت...من بهشون میگم شماها مواظبتم نبودید من خودمو کشتم...دی:

نمیدونم...اگه میدونستم که دیگه اینجوری نبودم عزیز...

آنجلیکا پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:05 ب.ظ http://thebluesky.blogsky.com

هوم...
منم مثل تو شدم
همش فکر می کنم کاری انجام نمیدم

هوم...سلام...
اااااااااااااا...چه جالب...پس همدردیم تو این مورد...
همون...من دقیقا اینجوریم...وای اصلا واسه هیچکس خوب نیست...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد