۲۸

سلامممممممممممممممممممممممممممممم

خوبین همگی...منو نمیبینین خوشحالین...اومدم که زیاد ذوق مرگ نشید از نبود من  

خوب حدود یه هفته اس که من اپ نکردم...خیلی کار دورم ریخته...کارایی که هیچ فایده ای هم نداره فقط ادم مجبوره که انجامشون بده...

خب به سلامتی این فصل تابستون زیبا و دوست داشتنی و گند و مزخرف امروز دیگه روز اخرشه و قراره اگه خدا بخواد تموم بشه...

فردا هم اول مهره شروع پاییز خیلی دوست داشتنی و فقط بعضی موقع هاش خیلی دلگیر و گند...که ولی بازم بهتر از این تابستونه...

فردا دوباره خیلی چیزا شروع میشه و واسه خیلیا از جمله بچه مدرسه ایها خوب و خوشاینده و واسه بعضیاشونم خیلی چندش اور و بد...

که واسه خود منم همین جور بوده همیشه...از روز اول مهر خوشم نمیومده هیچ وقت از اینکه اختیار کارم دست خودم نیست از اینکه طبق ساعتهای خاص و از قبل تعیین شده باید مجبور بودم که برم سر کلاس مثلا یا بیام خونه بدم میومده...حالا بازم تو دانشگاه بهتر شد و از شدت این اجبار بودنش کمتر شد ولی بازم یه جور دیگه مجبور بودم ...

من همیشه روز اول مدرسه ها که میشه یاد روز اول مدرسه رفتن خودم میوفتم ... اولین روزی که میخواستم برم کلاس اول...درست یادمه سال ۱۳۶۹ بود ...

اونوقتا مثل الان نبود که رسانه ملی ما اینقد پیشرفت کرده باشه ۱۰۰۰ تا برنامه و گزارش واسه مدرسه رفتن بچه ها بسازه و روشنشون کنه که مدرسه چه خبره...که مدرسه اگه ادم تکالیفشو انجام نداد نمیزننش شایدم چون اونوقتا میزدن واقعا نمیشد گفت که مدرسه گله...مدرسه خوبه...مدرسه مهربون و دوست داشتنیه ولی الان میشه گفت...

اره دیگه منم...نه تنها من بلکه خیلی از بچه های هم سن و سال من واقعا از مدرسه رفتن وحشت داشتن ...

شاید واسه خیلی از شماها اینجور نبوده هرگز مدرسه تون و مدرسه رفتن و نمیتونین بفهمین من چی میگم و شایدم بخندین که چه ترسویی بودم من...ولی واقعیت اینجوری بود...

اره داشتم میگفتم تعدادی از بچه های فامیلمون پسر خاله ها و پسر عمو و ...... که هرکدوم نسبت به سنشون دو سه سالی بود که مدرسه رو تجربه کرده بودن به غیر از بد گفتن و وحشتناک جلوه دادن مدرسه که خیلیاش حقیقت بود و خیلیای دیگش خالی بندی اونا منو از مدرسه و درس خوندن بیزار کرده بودن و اصلا دوست نداشتم برم مدرسه و یخوردشم به دلیل وابستگیم به خوانوادم بود فک میکردم مدرسه اونا رو از من میگیره واسه همینم روز اول مدرسه که شد با هزار زور و زحمت از خواب بیدار شدمو بعد از کلی فیلم بازی کردن ناموفق برای مریض جلوه دادن خودم و تعریف کردن مامانم از مدرسه اجبارا با کوهی از غم راهیه مدرسه شدم و مامانمم چون که بابام گوش به حرف نکرد که منو بذاره مدرسه خودش همرام اومد ... بعد از حدود ۳ ساعت تو افتاب واستادن بلاخره مدیر و ناظم و دست اندر کاران مدرسه پیداشون شد و هرکدومم بسته به زوری که داشتن حرف زدن و بعد کلاسا رو مشخص کردن و من رفتم سر کلاس...همه بچه ها که مث من نبودن که کلاسو کرده بودن باغ وحش اصلا کلا راحت بودن با کلاسه و کاملا خونه دومشون که چه عرض از خونه خودشونم راحتتر بودن ...تا اینکه بعد از حدود یه ربع که رفته بودیم سر کلاس دیدم یه خانومه اومد سر کلاس و چند نفر از بچه درس خونی با تجربه که سال قبلم کلاس اولم تجربه کرده بودن خودشون خودشونو مبصر کرده بودنو گفتن که بر پا این خانوم معلمه...حالا بگم که تو تمام این مدتی که من سر کلاس نشسته بودم این مامان بیچاره من از بس که من گریه کرده بودم و بهش گفته بودم که بایداونم باهام باشه کنارم وایستاده بود (بچه ننه هم خودتونین)خوب اخه میترسیدم...و نمیدونمم از چی میترسیدم...فقط میترسیدم ...

خانوم معلمه که اومد تو کلاس یه نیگا به مامانم کرد و گفت شما اینجا چیکار میکنیناحتمالا تو اون لحظات مامانم میخواسته کله منو بکنهبعد خود خانوم معلمه فهمید که اوضاع از چه قراره...اومد پیش من نشست مامانمم از بس یه ساعت سر کلاس وایساده بود خانوم معلمه گفت خسته شدیین بشینین...

حالا رو این نمیکت کوچولوا که اندازه بچه ها بود مامانم به زور و به اسرار من نشست و خانوم معلمه هم اینورم نشست ...

خلاصه که بعد از کلی ی ا س ی ن خوندنه خانوم معلمه و یخورده هم مامانم بنده راضی شدم که تنهایی و بدون مامانم سر کلاس بشینم ...ولی خدایی خانوم معلمه واقعا مهربون بود و دلسوز و من هنوزم خوبیاش و مهربونیاش یادمه...

خلاصه اینا گذشت ...خیلی خانوم معلمه دوستم میداشت هوامو داشت ...کلاس اول خیلی خوب بود و با همه خوبیاش تموم شد (میگم خوب بود...به نسبت میگما اخه هنوز از اونایی که اون بالا گفتم بدم میومد)...کلاس دومم باز یه خانوم معلم داشتیم که اونم خیلی خوب بود ولی مث اولیه نبود...

کلاس سوم شاید بهترین دوران بچگی من بود بهترین دوران مدرسه رفتنم...و همه اینا هم فقط فقط مدیون یه نفرم و اون یه نفرم معلممون بود...یه مرد مهربون دلسوز و فداکار ...واقعا اقا بود...هرچی ازش بگم بازم کمه...حالا یه روز درست حسابی لز اونم میگم...

بعد از کلاس سومم که دیگه همینجور الکی به زور و اجبار میرفتم مدرسه ولی خوشم نمیومد...

نمیدونم چرا اینا رو گفتم فقط گفتم که هر وقت اول مهر میشه یادمو اینا میاد...

راستی یه بوهایی هم دارم من احساس میکنم حدود یه هفته اس...

اره بوی ماه رمضون دوست داشتنی...خیلی این ماهو دوست دارم ...حالا فردا یا پسفردا مینویسم دربارش که چقده این ماهو دوست دارم...

خوب دیگه برم که این کامی داره اعصاب منو خورد میکنه از بس تو این صفحه ای که دارم تایپ میکنم هی میره واسه خودش و بعد از کلی تایپ کردن وقتی نیگا به صفحه میکنم میبینم هیچی تایپ نشده اینجوری میشم...

خوش باشین همگی...منو هم اگه بیکار شدین دعا کنین

فعلا...بایتون

نظرات 23 + ارسال نظر
زیتون جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:10 ب.ظ http://zeytoonparvardeh.blogsky.com

سلام خوبی؟
منم معلم کلاس اولمو دوست داشتم .اما دومی رو بیشتر .
ولی من هنوز راحت نشدم از دست این چیزایی که تو میگی .دیگه آخرین ساله . ولی خدایی من که دلم تنگ میشه واسه مدرسه .با اینکه همش در حال فحش دادنم بهش (نیشخند)

سلام...بد نیستم...
خوبه...بعضیاشون دوست داشتنین بعضیاشون کمتر و بعضیاشون که دیگه اصلا...
اها...حالا راحت میشی ایشالا...
حالا بیا دانشگاه جا برای فحش دادن خیلی بیشتر میشه غصه نخور...(چشمک)

پردیس جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:45 ب.ظ

من اینهمه کامنتیدم همش پرید!!...میگم این صفحه شاد نشد ببخش چون من عکس بهتری ندیدم.منم کلاس سومم رو خیلی بیشتر از همه کلاسا دوست داشتم اول و دوم که محشر بودم!!همش دم دفتر .. ولی سوم خیلی مزه داد!

کجا کامنتیده بودی ایا؟؟؟
خوبه...دستت درد نکنه مرسی واقعا...
دم دفترم زیاد رفتم...الکی الکی...والا...
کلاس سوم خیلی خوب بود یادش به خیر..

م جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 08:00 ب.ظ

سلام
من تو دبستان و راهنمایی شاگرد معمولی بودم اما دبیرستان همیشه بهترین بودم
یادش بخیر

سلام...
تو همیشه بهترینی...الانشم هستی...تو اصلن تو خودت نمره بیستی...جدی میگما...
اره یادش به خیر...با تموم خوبیا و بدیاش...

م شنبه 1 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:04 ق.ظ http://www.roozanehayam.blogsky.com/

من کلاس اول دبستان تنها رفتم مدرسه
راستشو بخواهی یک کم نگران بودم بدم نمیومد گریه هم میکردم اما غرورم اجازه نمیداد
همیشه خوش باشی دوست من

بابا ایوللللللللللللل...
کلاس اول دبستان و غرور...؟ بابا مغرور...خوب کردی گریه نکردی...اصن چه معنی میداده...
تو هم دوست خوب من...

معصومه شنبه 1 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 04:36 ب.ظ http://www.faslegham.blogfa.com

سلاممممممممممممممممممممم خوبی؟؟
من که دوباره سرما خوردم بد جور یه جورایی خروسک گرفتم(خنده)
آخی چرا گریه کردی من که اصلا عین خیالم نبود منم مصل تو یه چیزایی نوشتم از اول ابتدایی ولی باور کن وبت رو همین الان خوندماااا(چشمک)
راستی کار آموزیت چی شد؟؟

سلامممممممممممممممممممممممممممم معصومه جان...خوبم مرسی...
اخی چرا مواظب خودت نبودی؟ رفتی شمال سرماهه رو خوردیا...
اره اومدم خوندم...اخه گریم میومد خب...
هنوز نمرمو نگرفتم...ههههه...

مریم شنبه 1 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 06:41 ب.ظ

نوشین شروع شد ... میرم بعدا میام ...

من که این هفته هم تکرارشو دیدم دوباره...

مریم شنبه 1 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:31 ب.ظ

خب تموم شد ..
میدونی به نظر من آذر باید بره پیش نسرین و ازش یاد بگیره که چه جوری میتونه یه بچه رو تک و تنها بزرگ کنه ...
..
مدرسه رو چرا دوست نداشتی پسر خوب ؟؟؟
نیشششششش .......
تو چه بیکار بودی چه سرت تا مخرج میم شولوغ بود باید منو دعا کنی .....
میفهمی ؟؟
باید !!!!!

به سلامتی...
اره...همون...اخی طفلی...
نمیدونم...خوشم نمیومد ازش هیچ وقت الانم هنوز نمیاد...کار زوری بود اخه...
نیششششششششششش...
من همیشه دعا میکنم...
اره...
میکنم دیگه...

کودک شنبه 1 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:12 ب.ظ http://koodak62.persianblog.com

سلام.خوش بحالت که فقط اون روز رو یادت می یاد . من هر سال همش استرس دارم اول مهر .هر سال اون کابوسه ۱۲ ساله رو دوره می کنم.

سلام...
چه بد...کابوس ۱۲ ساله...
ایشالا که دیگه یادت نیاد...

harry یکشنبه 2 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:49 ب.ظ

salam
منم کلاس اول که رفتم همش گریه میکردم .معلممون دیگه داشت بالا می اورد از بس گریه کرده بودم من((:

سلام...خوش اومدی...
هههههههه...ایوللللللللللللل حال معلمه رو گرفته بودیا...
راستی ...شما ؟؟؟

... سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:10 ق.ظ

حالا میشه راحت و با خیال آسوده و چشمانی باز اینجا رو دید زد...

مبارک باشه پس...نیش

تو که نمیای دید بزنی که هیچ وقت که...

... سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:11 ق.ظ

سلام..

به سلامتی از اون افتضاح در اومد اینجا...

سلام...

فقط به خاطر تو...

یه وقت نخونیا یه خطشو حتی...باشه سمی؟ افرین...:دی

نیما دینگالیگا سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:51 ق.ظ http://dingaliga.persianblog.com

سلام خوبی؟....زمان مدرسه رفتن منم همینجوری بود(یه زمان بودیم فکر کنما من البته انگار سال ۷۰ بودم!)...بعد من روز اول اینقدر گریه کردم و تا دو هفته هم مامانم تا توی کلاس بدرقه ام میکرد!روز اولم نرفتم توی کلاس و بیرون واسادم گریه کردم تا وقتی که مامانم اومد دنبالم یعنی اصلا روز اول نرفتم توی کلاس!!!تا کلاس چهارم هم ۶ بار فرار از مدرسه داشتم که شرح ما وقع توی آرشیو وبلاگم موجوده دو سال پیش نوشتمش!:((...آره خلاصه الان که کلی بوق میزنن واسشون و جشن و فلان!زمان ما این چیزا نبود آقــــــــــااا!!!!

سلام نیما خان...مرسی...
اره فکر کنم یه سال فرق داشتیم...
اره گریه..تنها کاری که میشد اون موقع کرد...ولی من ۳...۴ روز مامانم بیشتر نیومد بعدش دیگه عادت کردم کم کم...خسته نباشی واقعا...
ههههههه من دوبار بیشتر فراری نشدم...
اره دیگه...والا...

م چهارشنبه 5 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:39 ق.ظ

معلوم هست کجایی؟

نه...خودمم نمیفهمم کجام و چی کار میکنم...دو روزش که تهران بودم و تو راه...

معصومه پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:21 ق.ظ

کجاااااااااااااایی؟آپ کن دیگه..

سلام معصومه...نمیدونم کجام...

باشه فردا فک کنم...حال ندارم...نمیدونم چمه...

بانو اینویزیبل پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 05:43 ب.ظ http://thantalus.com

قیچیش کن! چقدر طولانیه!!

از قیچی کردن که گذشته...ایشالا ایندفه کمتر مینویسم...

تو که کمم باشه فک نکنم حوصله کنی و بخونیش...

بانو اینویزیبل جمعه 7 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 04:48 ق.ظ http://thantalus.com

اختیار دارین کوتاه بنویس خبرم کن نوشتی من میام تا تهشم می خونم

خواهش میکنم...

چشممممممممممممممممم...

الان دارم میرم بنویسم بیا بخون...اینم خبر...:دی

... جمعه 7 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:41 ب.ظ

من که همش رو خوندم:(

اره میدونم...:(

... جمعه 7 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:42 ب.ظ

خب در مورد مدرسه رفتنت بود دیگه..حالا من به روت نیاوردم چقد بچه ننه ای اشکالش چیه؟!!

بچه ننه هم خودتی...

اشکالی نداره اصلا...

مریم جمعه 7 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 09:29 ب.ظ

هویجوری !!
جواب همینجوریته !

مرسیییییی...

هویجوری...

م شنبه 8 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:44 ق.ظ http://roozanehayam.blogsky.com/

سلام
خوبی؟
رسیدن بخیر
آقا ما چشممون خشک شد این پست عوض نشد
حالا که اومدی باید جبران مافات کنی

سلام...
مرسی خوبم...
خواهش میکنم...
خدا نکنه...اره فک کنم ۸ روز شده...
چشمممممم مریم خانوم...

عاطفه شنبه 8 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:38 ب.ظ http://www.titishbala.com

عاطفه شنبه 8 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:38 ب.ظ http://www.titishbala.com

ماه رمضون روزه نخوریاااااا چطوری؟؟

عاطفه شنبه 8 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:39 ب.ظ

من دانشجو شدم ..روزه میخورم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد