۳۰

سلام........... ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام به همگی...

خوبین ایشالا ...خوشین همگی...

طاعات و عبادات همگی قبول باشه ایشالا...

خب یادتونه من یه زمونی کار اموزی و از این چیزا میرفتم و اخرای دوره که شده بود در به در دنبال نمرش بودم ؟ اره دیگه بلاخره پریروز نمرشو بعد از گذراندن هفت هشتا از خوان (خان) های رستم دادم به دانشگاه تا ثبتش کنن واسم...(مرسی ممنون کاری نبود خجالتم ندید)...

حدود ۷...۸ روز دنبال مهندسه دویدم تا پیداش کردم تا بهم نمره داد حدود ۱۵...۱۶ روز دنبال جناب استاد گرام بودم تا گزارش کارمو تحویل بدمو ازش دفاع کنمو نمرمو بده...چند روزم که گزارش کارمو کامل میکردم...ولی خدایی استاده تو دوره کار اموزی خیلی حال داد یه دفعه بیشتر واسه بازدید نیومد ولی واسه گزارش کارم بیچارم کرد اینقده گیر دادو سوالای جورواجور از این گزارش در اورد که میخواستم گزارش کاره رو بزنم تو سرش و دوتا هم تو سر خودم...

و بعد تمام ایم سختیها و مشقتها یه نمره ۵/۱۷ بهم داد...

اخه با مسئولای دانشگاه هم بهم زده از شانس خوب من که همیشه جولو جولوی من داره میره واسه همینم حرصشو سر ماها خالی میکنه و نمره خوب نمیده...حالا من که خوبه مثلا اشنا بودم با پسرش دوست بودمو از این حرفا بهم این نمره رو داد وگرنه که به هیشکی دیگه بالاتر از ۱۵ نداده ...

خب دیگه اینکه این ماه رمضون همه چیش خوبه ها  شکر خدا از نظر روزه گرفتن الا این بر طرف نشدن تشنگیه من تو کل روز ... من نمیدونم چمه که سحر که بیدار میشم واسه سحری نزدیک ۲ لیتر اب میخورم اخه این شیکمم دم اذون دیگه داره میترکه  مثلا اینجوری اب بدنم رو ذخیره میکنم که تو روز تشنم نشه ولی همین که اذون صبح که میگه و من نمازمو میخونم میبینم ای داد بیداد که من از همین الان تشنمه...گریههههههههههه دیگه تا افطار...

هوای اینجا هم که ماشالا دوباره شده مث تیرماه...گرم و داغ و خوب و سوزان...

خب دیگه پاشم برم بخوابم که مامانم از بس سحر صدام میکنه و من بیدار نمیشم (البته اگه تا اونوقت خواب رفته باشم...که بیشتر شبا تا سحر بیدارما)تهدید کرده که دیگه بیدارم نمیکنه و سحری بی سحری...

خب... خوب و خوش و پایدار باشین همگی... منو هم تو این ماه عزیز از دعاهای خوب خودتون بی نصیب نذارین...مرسی از همه دوستای خوبم که به من لطف دارن

نظرات 18 + ارسال نظر
م جمعه 14 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 09:44 ب.ظ

سلام
آقا مبارکه نمرتون
بلاخره پاس شد خداروشکر
شیرینی
نه زولبیا بامیه بده
نمازو روزه هاتونم قبول باشه
منم خیلی دعا کن
یادت نره ها
راستی شما تو یزد زندگی میکنی؟

سلام...
مرسی...
اره پاس که میشد فقط نمره اش مهم بود که حالا بد نشد...
چشمممممممممممممم...
و همچنین شما مریم خانوم...
من همه دوستامو دعا میکنم...
چشممممممم...من که همیشه دعا میکنم تا خدا چجوری منو قبول ئاشته باشه...
اره یزدم...چطور مگه؟

مریم جمعه 14 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:26 ب.ظ

هوای کجا شد مثل تیر ماه ؟؟؟؟؟
..
من ولی اصلا تشنم نمیشه ... دو روزم آب نخورم هیچی به هیچی ..
..
راستی منم مثل تو فکر میکنم .. نیشونو میگم ... فکرشو بکن ! حیف این همه وقت و نیرو و هزینه که واسه حمایت از اینا گذاشتیم .... بهتره یواش یواش هدف انجمنو ارتقا بدیم .

هوای اینجا دیگه...این شهر ۵/۱ فصل ما...

چقده خوش به حالته پس...راحتی به خدا...قدرشو بدون...

ایوللللللللللللللل که مث من فک میکنی...
همین به خدا ...اه اه اه ...
اره بهتره ارتقاء بدیم...ولی در چه زمینه ای ایا؟؟؟اینشو تو بگو...

فصل غم شنبه 15 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:56 ب.ظ http://www.faslegham.blogfa.com

سلام خوبم خوبی؟؟
تشنم نمیشه تو طول روز ولی بعد افطار تا سحر خودمو خفه میکنم از بس آب میخورم...
-------------
اون قالب هم چون بلاگفا قاطی کرد و پستای منم همش قاطی شد یعنی یه جورایی موقتی پرید منم مجبور شدم اون قالب رو بزارم...حالا هم درستش کردم...
فقط به خاطر تو...(چشمک)
غمگینم نیستم اصلا راستش منو چه به غمگینی...

سلام معصومه جان عزیز...اره خوبم مرسی...
بازم خوبه تو طول روز تشنه ات نمیشه...من که همش تشنمه...اصن من نمیدونم هدف خدا از خلقت من چی بوده...نمیدونم حواسش کجا بوده زمانی که منو می افریده که من اینجوری شدم...:دی

اره اومدم دیدم...نه اخه یهو زود قالبت عوض شد گفتم چی شده...
مرسیییییییییی(چشمک)...
خوشحالم...خیلی خوبه...

گیلاسی یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 01:42 ق.ظ

کی بود به من میگفت حتی اگه بیرونم هم بکنی من بازم میام !!!
دلم از دست خیلی ها گرفته.... سر این قضیه مسخره دارید اعصاب منو بهم میریزید همتون...
به سمیه میگم یه بار تو می امدی یه بار من می امدم..هر سری می امد به مسخره برام می نوشت حالا نوبت توه بیای من امدم !
تو خودتم که فقط از من دلخور بودی.... ازم یه سوال پرسیدی که من جوابش رو بر اساس صداقتم و بر اساس بی سیاستیم بهت گفتم بعددیگه نیومدی پیشم...
شهرام هم یه جور دیگه....
علی با یکی دیگه دعوا میکنه پیش من نمیاد...
بعد شماها همه جا میاید الا پیش من ... منم باید اسم شما ها رو هر جا میرم ببینم ولی به علت پدر کشتگی قرار نیست پیشم بیاید...
می دونم دوستی های اینترنتی یکی من یکی توه..ولی من تو همون دوستای اینترنتی دوستای دارم که یه ساله هر دفعه بهم سر زدن و انتظاری هم ازم نداشتن..من هم وقتی تو وبلاگم بهشون جواب میدم یعنی دارم جبران میکنم...
هر وقتم وقت کنم میام و وبلاگشون رو میخونم...
نمی دونم من بی معرفتم یا شماها..فقط میدونم دلم براتون تنگه .... تو ..سمیه..علی...پوریا.... نیمدونم چرا انقدر زود فراموش میشم!!!
بی خیال... درد دل بود...

سلام محدثه جان...جوابتو اومدم تو وب خودت دادم...نمیدونم میری میخونیش یا نه...حالا اینجا هم جواب میدم ولی اینجا بیشتر مطمئنم که نمیای دیگه بخونیش...ولی به هر حال...

اره من بودم که میگفتم...خود جمله خودمه...
تو خودت به من نصیحت میکردی که دلت از دست چیزای کوچیک سعی کن نگیره هیچ وقت...پس چی شد...
خب اخه خداییش اینجوری شده بود دیگه...نشده بود گیلاس؟
خدایی تو یادته چه جوابی به من دادی...؟ یه بار دیگه بو اون جوابتو به من بخون و خودتو بذار به جای من ...ناراحت نمیشدی گیلاس؟؟؟گفتم خداییا...واصلا تو از کجا میدونی که من دیگه نیومدم پیشت...هان؟
من با اون کاری ندارم...من با کسی دعوا نکردم کامنتای اخر پست قبلیمم اگه بری بخونی بهش جوابشو دادم...
پدر کشتگی...من چه پدر کشتگیی با تو دارم...هان...اونم با تو؟اشتباه میکنی...
اینو واسه خودتم توضیح دادم...واسه من یکی من یکی تو نیست و نبوده هیچ وقتم...
من هیچ وقت از تو توقع نداشتم مث اینکه از هیچ کس دیگه ای هم ندارم...فقط اگه بهم سر میزدی بعضی وقتا خوشحالتر از اون چیزی میشدم که بتونی فکرشو بکنی...
واسه من که ......... ولش کن...
حتما من بی معرفت بودم...اخه خودت گفتی من محبت که ندارم حتما بی معرفتم هستم دیگه...نمیدونم...ولی من خیلی بیشتر از تو دلم برات تنگ شده...
تو هیچ وقت فراموش نمیشی لااقل من خودمو میگم واسه من...حتی اگرم بخوای فراموش نمیشی...
مرسی که درد دلتو گفتی بهم...
خوش باشی...الانم که سرما خوردی ...ایشالا زیاد طول نکشه و زودی خوب بشی...

بنفشه یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 08:34 ق.ظ http://ravieghese.mihanblog.com

سلام
خیلی جالب بود.
این دردسر توی همه دانشگاهها و همه رشتهها هست
خدارو شکر که بالاخره خلاص شدی
و خدارو شکر تر که من از این دردسرا خیلی وقته راحت شدم
دلم نمیخواد دوباره عین اسب دنبال نمره و ...بدوام
خوشحالم که با وبت آشنا شدم
دوس داشتی به من سر بزن

سلام بنفشه خانوم عزیز...
مرسی...
اره میدونم همه جا هست...فقط کمتر بیشتر داره ولی همشون یکین...اه اه..
اره همین..خدارو شکر...
این دیگه بیشتر خدارو شکر ...ولی من هنوز وسط راهم...
اره خیلی مذخرفه...حالا تو که خلاص شدی که خوبه...
خواهش میکنم...
اومدم پیشت عزیز...

پرستو یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 09:53 ب.ظ

سلام ممنوم از وقتی که برایم گذاشتی خوشحالم کردی سعی خودم را میکنم برای نوشتن حرفهایم خوشحالم که مرا درک کردی دوست من احساس خوبی دارم از حرفهایت یک دنیا ممنون

سلام پرستو خانوم...خواهش میکنم اینا چه حرفیه...اره سعی خودتو بکن به نظر من از این فکرو خیالا میای بیرون و کمتر حداقل وقت میکنی که بهش فکر کنی...
مرسی...خوشحالم که ناراحت نشدی از حرفو پیشنهادم و احساس خوبی میگی داری...
من که کاری نکردم...فقط میخوام از این وضع روحی که داری زودتری خلاص بشی...

بهبودیت و سلامتت ترزومه پرستو جان...فعلا...

بنفشه دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:41 ق.ظ http://ravieghese.mihanblog.com

سلام
ممنونم که اومدی و دعوتم رو قبولیدی.
اومدم بگم به کامنتت جواب دادم و اجازه بگیرم که لینکت کنم یا نه؟
از دوستی با تو خوشحال میشم عزیزم.
منتظرتم .

سلام عزیز...
خواهش میکنم...جای خیلی قشنگی بود...
مرسی اره اومدم دیدم...اجازه ما هم دست شماست...
منم همینطور...امیدوارم که دوست خوبی واست بتونم باشم...
منم...میام بازم پیشت...

بنفشه دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 04:19 ب.ظ http://ravieghese.mihanblog.com

سلام
چطوری عزیزم.
من الان اومدم و دیدم برام دو تا کامنتیدی ...اگه هستی خبر من تا با هم بحرفیم.
دوسمت دارلم و الان لینکیندیدمت.

سلام...
خوبم مرسی...
اها...مث اینکه نبودم حتما...بد شد...حالا ایندفعه...
منم همینطور...مرسی از لینکیندنت...

بنفشه دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 04:22 ب.ظ

راستی من از پستای قبلیت فهمیدم که اهل یزدی درسته؟
جای قشنگیه اما دلگیره ...من یه بار اومدم اونم درست نیمه شعبان امسال اونجا بودم اما تقریبا همه جا رفتم
حمام خان
موزه آب همون که بیشتر به موزه عکس قنات و ... شباهت داره
ده بالا و امامزاده جعفر
یه شبم توی هتل روشن بودم
اما بهم خیلی اون دوروز خوشگذشت
ادمای گرم و .... داره
اما نمیدونم چرا انقدر بد نگاهمون میکردن.فچ کنم فخمیده بودن ما مال یه ولایت دیگه ایم.
به هر حال خیلی جذاب بود ...دعا میکنم بتونم بازم یه بار دیگه بیام اونجا.

اره اهل یزدم...درست فهمیدی...البته تو شناسنامه کامل خودمم گفتم...
اره دقیقا...همینه که میگی...حالا واسه من که زندگی میکنم اینجا قشنگیشم کم کم تکراری میشه و فقط دلگیریش میمونه و این اذارم میده..بی خیال...
ااااااا چه جالب...نیمه شعبان...
اره حمام خان جای قشنگیه...
اونم اره راست میگی...اخه یزدیا سیستم ابرسانیشون از چند صد سال قبل همین قنات بوده و الانم هنوز خیلی از قناتا هست...واسه همین خیلی بهش اهمیت میدن...
ااااااا اینکه دیگه خیلی به روستای ما نزدیک بودی که تقریبا ۵ کیلومتر...اسمشم طزرجان هست...نمیدونم شنیدی یا نه...همسایه همون ده بالا هستش...
همون هتل سنتیه دیگه ..اره...؟
خوشحالم که تو این شهر دلگیر بهت خوش گذشته..خیلی...بازم بیا...
گریمیشون که گرمن و .... چی؟
اره مشکل مردمون اینجا همینه...کاملا میفهمم چی میگی اخه نه این که شهر کوچیکه و بافت سنتیه خودشو تا حدود زیادی حفظ کرده هنوز اخلاق و رفتاراشونم سنتیه هنوز...نمیتونن عوض بشن...اره چون که شهر مذهبی هست به نسبت و زیاد با همه جور مد و تیپی برخورد نداشتن تا یه تازه وارد میاد میفهمن و همونجوری که گفتی نگاه میکنن...هیچی ته دل خیلیاشون نیستا...یعنی قصد و منظوری ندارن از این جور نگاه کردنا ولی خب نمتونن هم براشون عادی باشه...
اره بیا اینجا بازم...مخصوصا عید نو روز که خیلی همه چی بهتره و هواهم خیلی خوبه...البته اگه باد نیاد...
خوشحالم که جذاب بوده واست...

آریاناز دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:18 ب.ظ http://ariyanaz.persianblog.com

واسه چی میخوای برات دعا کنن؟ ها؟

اول سلام...
بعدشم اینکه خوش اومدی...
دعا مگه بده...؟ ها؟
حالا واسه هرچی...
خوشبختی...سلامتی...موفقیت..پول...همه چی...

پردیس سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 08:29 ب.ظ

چقدر دلم واست تنگ شده !!..میگم من دوتا میل زدم اولیو زدم بعد حس کردم یه جاییش میلنگه دویمم زدم٬ نماز روزه های توام قبول منم تشنه م میشه وای از روزی که سحر پا نشم!!

سلام...منم همینجور...چرا نمیای بنویسی دیگه تو ؟؟؟
مرسی...وقت نکردم بیام نت...حالا میرم چک میکنم...خواهش میکنم...اره این تشنه شده خیلی بده...همون اون که دیگه از همش بدتر...

گیلاسی چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 01:08 ق.ظ

خوندمش هر دو جا انقدر منفی بافی نکن...

من کجاش منفی بافی کردم بهم بگو لطفا...اگه میشه البته...

م چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 08:27 ق.ظ

سلام
گفتی یزدی هستی
خوب منم چند سالی اونجا زندگی کردم
درس میخوندم
حاج خلیفه ها خوبن؟ هنوز هستن؟من عاشق لوز پسته ایش بودم
مردم یزد مردم خوبین البته نمیشه گفت تو یه شهر همه خوبن یاهمه بدن اما تو یزد تعداد خوبا خیلی زیاده حداقل بنظر من
موفق باشی دوست من

سلام مریمی...
اره دیگه...
اهانننننننن پس بگو...دانشگاه یزد؟؟؟
اره خوبن و چه خبی : دی...اره هنوز هستن...ایوللللللل...
اره نمیشه گفت همه خوبن یا بدن قبول دارم اینو...مرسی شما خوب دیدی...شایدم...
شما هم همچنین...معذرت بهت سر نزدما...اخه نبودم چند روزی حالا توضیح میدم تو اپم...

... پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:31 ب.ظ

روزه نمازا قبول...

بعدشم نمیترکی که..میترکمی؟؟!
من بدونه سحری روزه میگیرم هیچیم هم نمیشه..

دروغ نگم فقط دوبار که سحری قورمه سبزی داشتیم دو قاشق خورشت خالی خوردم...

ولی کلن بدونه سحری روزه میگیرم...

ولی سحر پامیشم تا نماز بخونم....

بعدشم از سحر پا شدن چون خاطره خوبی دارم فقط بیدار میشم ولی غذا حوصله ندارم بخورم..

شما هم...
اره دیگه میترکم...
شما از بس قبی هستی ماشالا هزار ماشالا...
اهاننننننن...زحمت کشیدی...
میگم که از بس تو بچه خوبی...ههههه...
افریننننننننن...این یه کارت خیلی خوبه...البته تو همه کارات خوبه ها ولی این دیگه خیلی خوبه...اصن تو خودت نمره بیستی...
اهان ...خاطرهه رو میخوام واسم بگی...یادت نره...خیلی دوست دارم...

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:47 ب.ظ

خدا لعنت کنه باعث و بانی کسی و چیزی که باعث میشه کامنتها و آپهای آدم بپره...

همون خدا لعنت کنه...ولی اگه اصن کامنت و اپی در کار باشه که بخواد بپره یا نپره...!!!

... پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:51 ب.ظ

میبینم که اینجا قشون کشی و خون و خونریزی بوده...

هر کس هر حرف نامربوطی به من بزنه نمیبخشمش...

اره جات خالی...نبودی که...میخواستن صابخونتو خفه کنن تو ست قبلی مخصوصا...

اره حتما همین کارو بکن...

... پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:52 ب.ظ

منم نظرم رو بگم: من از کسایی که از آدم انتظار دارن ولی خودشون سعی نمیکنن انتظار دیگرون رو برآورده کنن و منطقی نیستن خوشم نمیاد...

اره بگو حتما...؟
ایوللللللللللللللللللل به این نظر...ولی ایشالا که اینجور نیست...

... پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:53 ب.ظ

کاش آدما همون چیزی که ادعا میکردن بودن...این رو منظورم گیلاس بود...

من نمیدونم...در اصل حرفت موافقما...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد