۳۷

سلام...

میدونم اینایی که الان میخوام بنویسم و فردا اگه بخونمش پشیمون میشم که چرا نوشتم...ولی...

باز شب شده...

شبو دوست دارم...

ظلمات شبو با ستاره های درخشانشو دوست دارم...

خدایا هروقت خواستی منو ببری شب ببرم...

نفسم طبق معمول بالا نمیاد...

اینم یکی از همدمامه...

کاش نفسای اخرم بود...

میدونم که نیست...

ولی کاش بود...

خدایا بستمه دیگه...به خود خودت بیخیال شو حالا دیگه...

خسته شدم خدایا. میفهمی خدا صدامو...

بغضه هم همین الان ترکید...

اخی...راحت شدم...داشت خفه ام میکرد...

خدایا مگه من از زندگیم چی میخواستم...هان؟...

مگه من از تو که خدایی چی خواستم ...هان خدا؟...

خدایی راحتم کن...

نه از اون راحتیی که همه مد نظرشونه و بهم توصیه میکنن و تو نصیحتاشون بهم میگن...

نه اون راحتیو نمیخوام...

دیدین پشت ماشین بیابونیا نوشته: خدایا این زمین با من خسته چرا یار نیست...

حالا من...

خدایا این زمان  با من خسته چرا یار نیست...

 دوباره مث همیشه  بقیه حرفامم یادم رفت...

خب بیخیال همه اینایی که گفتم...

من کوتاه نمیام خدا...هرکار دوست داری بکن...

تا اینجام و نبردیم همینم که هستم...

هرکار دوست داری بکن...

دوست دارم خدا...

 

نظرات 5 + ارسال نظر
فاطمه چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 12:30 ق.ظ

سلام خسته نباشی

تو هم کهش ب بیداری
صب بیدار
ما کی می خوایم بخوابیم

نمی دونم والا

دوست دارم خدا.....
همین برا تمومو زندگی بسه
بایییییییییییییییی

سلام فاطمه جان...مرسی

آره دیگه...نمیدونم کی میخوابیم...:دی

آره...واسه تموم زندگی..کاش اعتقادمون خیلی کاملتر از این بود...دیگه گل گل بود اونوقت...ولی همینشم خوبه...

نیاز چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:30 ق.ظ

سلام علی جان....چطوری؟

چی شده؟چرا اینجوری؟.....

من میتونم کمکی کنم؟....

خواهش میکنم بگو...خوشحال میشم بتونم کاری کنم.....

نبینمت زار مهربون....

سلام نیاز عزیز...بد نیستم...

نمیدونم..دلتنگی...دلگرفتگی...همش زیر سر این دل وامونده هستش...خوب میشه...

مرسی...فقط باش و خوب باش...بزرگترین کمکه...+دعــــــــــــــــــــــــــا...

حالا میگم بهت...شاید درد دلمو...مرسی خانوم...

مرسی...بعضی وقتا میشه دیگه اینجوری...سعی میکنم حالم خوب باشه...

م چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:39 ب.ظ

سلام
یه وقتایی این احساسی که تو الان داری به منم دست میده
دلم میخواد نه هیچکس رو ببینم و نه هیچ کاری کنم
فقط برم حالا کجا نمیدونم
درکت میکنم
خدا کنه زود این دوران رو پشت سر بذاری و دوباره خوشحال و سرحال بشی دوست من

سلام مریم جان...
چه بد...نمیخوام هیچکدوم از دوستام به این حسه گرفتار بشن...
...
آره رفتنو هستم...دقیقا همین حسه...رفتن و ندونستن به کجا...
مرسی..
ممنون..ایشالا..سعی میکنم اگرم ناراحتم نشون ندم...مث بیشتر وقتا...اینجور بیتره فک کنم نه؟

ستاره پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 05:06 ق.ظ http://setarehu.blogfa.com

سلام ژیگولوی عزیز ممنون از تمام محبتهات و اینکه دلداریم میدی و بهم سرمیزنی.امیدوارم توام زود از این حالت غمگین این نوشتت بیای بیرون.مواظب خودت باش

سلاممممممممممممم ستاره خانوم گل...خوبی خانوم؟خواهش میکنم دوست خوب و مهربون...
مرسی..میام بیرون حتما... دوستای خوبی که اینجا دارم خیلی از ناراحتیام یادم میره...بازم مرسی...

پردیس پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 09:55 ب.ظ

همه آدما همینطورن ٬ اول میان ٬ دردو دل و غراشونو به خدا می زنن بعدم می گن راضییم به رضای تو٬فی الواقع چاره ای ندارن.امید وارم یه اتفاق خوب باز امیدوارت کنه رفیق.

اخه خدا همونوقت که جوابتو نمیده که زبون تو زبون بشی مث دعوای ادما که...یکی دیگه از خوبیای خدا و فرقی که با مخلوقاتش داره همینه دیگه...حداقل ادم یخورده خالی میشه با خدا دعوا میکنه...حالا اثرات بعدیش بماندا..چه خوب چه بد...که به نظر من خدا خرای خودشو میشناسه...میدونه که چه جو....ببخشید ادمایی رو خلق کرده ایشالا که اثرات بدی واسه ادم نداره...
در چاره ای دیگه ای هم نداشتن اره...موافقم..خب کاری نمیتونیم بکنیم که..اون خداست..همه چی دست اونه...باید راضی باشیم به رضای اون...هرچند که نیستیم خیلی وقتا...یا اگرم میگیم از ته دلمون نیست من فک کنم...ولی دوست داشتن خدا امریه کاملا جداگانه...

اتفاق خوب!!!؟ فک نکنم...ولی از خدا هیچی بعید نیست...امیدوارم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد