۳۸

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام خدمت تمامیه دوستای گل و نازنین...

ایشالا که حال و احوالات خوب و خوش بوده باشه...

اول اینکه فک و فامیلا همون شنبه ای گفته بودم اومدن از سوریه...از ساعت ۱۲.۵ تا ۲ هم تو فرودگاه بودیم چون من به قندیل شدن تو اتاق خودم عادت دارمتو اون فرودگاه قندیل نبستم ولی بقیه افراد فامیل چرا...کمی تا قسمتی قندیلی شده بودن و تنها کسی که این وسط بیخودی میخندید به اون قیافه های قوض کرده دندونای بهم خورده اینجانب بیدم...البته خودمم سردم بودا ولی ترجیح میدادم الکی بگم اه چه هوای خوبی و بخندم الکی به اونا......

فرداشم که تا شب خونه عمه ام اینا(عمه بزرگیه)تلپ بودیمو...البته کاش نبودیم...جرواجر شدیم منو دختر عموم از بس مهمون امود براشون...منو دختر عموی گرام هم که مسئول پذیراییدیگه اخر شب که شد داشتیم وا میرفتیم...حالا من مثلا مرد بودمو قبی(همون قویه خودمون)این دختر عموم که دیگه هیچی...اینقده هم لاغره که این بشر..اه اهداشت میمرد...دیگه اخر شب شده بودو از مهمون دیگه خبری نبود که گفتیم حالا یه چیزی واسه شام اماده کنیم بخوریم...همه کاره هم که شده بودیم که دیگه...یه پا صابخونه شده بودیم واسه خودمون...زنعمو دومیه هم اونجا بود و مثلا اومد کمک ما...این دختر عموی ما هم چنان بلایی سرش اورد(البته از رو ضعف و خستگی)که دیگه توبه کرد بهمون کمک کنه بنده خدا...اره دیگه چنان قابلمه رو از رو سنگ کابینت برداشت و کوبوند پشت پای زنعمو که دیگه هیچی...حالا منو این دیوونه (دختر عمو)داریم میمیریم از خنده...زنعمو هم اینجوری...بنده خدا هم هم سنو سال ما که نبود که بخواد سرمون حداقل دادبکشه..انگشت پاش نابود شد رفت پی کارش..ولی خدایی هرچی درد کشید هیچی بهش نگفت..هیچی هم بهمون نگفت که خندیدیم...ولی اخ چقده خندیدیما اخر شبی...

اره دیگه خلاصه که این یه نمونه از شیرین کاریامون بود..بقیشم که فقط تو اون لحظه انجام گرفتنشون خنده دار بود الان دیگه مزه نداره...

دوشنبه صبح گفتیم یخورده میخوابیم و جبران خستگیه دیروزشو میکنیم که نشد که نشد...همون صبح اول صبحی با عموم طبق معمول یه دعوای اساسی کردیمو رفتیم دنبال کارای ماشینش...جالبه دعوا کردیم یه نیم ساعتی بعدم هردو لبخند ملیحی و ژکوندی بهم زدیمو دعوا تموم شد...ولی خیلی پر رویه این عموما...نمیدونم چرا این یکی اینجوری شده...هیچ کدوم دیگشون اینجور نیستنا...خلاصه که حرف زور زیاد میزنه به ادم...یه جورم میگه که نه بشه بگی نه ..اره هم که میگی و گوش به حرفش میکنی که خودت ...اره میشی تا شب...اخرشم میگه چرا اینجور کردی چرا اونجور شد...اه...اینم از دستمزد من...

سه شنبه ای هم مامانمو بردیم گچ پاشو دکتر باز کرد و گفت بهمون روش راه نره فعلا مواظبش باشین تا شنبه با عکس میایید پیش من من بگم چیکار بکنید...در این موردم که چاره ای به جز چشم گفتن نداشتیم...

از همون روزم این عمه اخریه که از اونوقتی که مامانم پاش شیکست خونمون بود تا سه شنبه که دیگه از اسب سواریاش(رو اعصاب ادم) راحت شدمو خودم شدم یه پا کدبانو...چیه چرا میخندی..هرکی بخنده به کدبانو گریه بنده اصن خره.....خلاصه که دیگه ناهار درست میکنم...جارو کشیدم خونه رو...ظرفا رو میشورم...ولی واسه خاطر مامانم همه این کارارو میکنم...مهم نیست اصلا...هاااااااا چیه...برنج پختم روز اولی که یه وجب روغن تهش وایساده بود...به من چه اصلا..مامانم گفت سه تا از این قاشق بزرگا روغن بکن توش...منم سه تا قاشق همچین تپل که نزدیک به چارتا قاشق میشد کردم تو برنجا...اینگده خوشمزه شده بود.....ولی دیگه فرداش اوستا شدم...

بابام وقتی برنجا رو میخورد میگفت به به...عجب غذایه..دستپخت کیه این اینگده جالبه...بنده هم با افتخار بادی به غب غب..گفتم من...بابام گفت آره کاملا مشخصه...منم اینجوری...اصن به ادم فضای کار کردن نمیدن که میرن جوونا معتاد میشن که...حالا منم اگه محتاد شدم بدونید واسه چیه......

دیگه اینکه هیچی دیگه همینا...عجب هفته ای بود این هفته...

اهان با تعمیرکار ماشینمم دعوا کردم پریروز اساسیا...مارو .........گیر اورده مرتیکه خر...ببخشیدا ببخشیدا البته روم تیفال...اخه اعصاب واسه ادم نمیزارن که...

دیگه این که...نمیخوام ناراحتیه هیچکدوم از دوستای نازنینم اینجامو ببینم هیچ وقت...یکی از اونا الان خیلی ناراحته...واسش دعا کنید ...از اون دعاهای خوب خوبتون...

الهه جان غصه نخور...صبور باش...میدونم داری سختی میکشی...ولی چاره ای دیگه ای نداری...پس خودتو اذیت نکن اینقده...همچنین شما ستاره خانوم ...

همیشه واسه همهتون دعا میکنم...البته فایده و اثرشو من دیگه نمیدونما...ولی کاری که از دستم بر میاد...

 

شاد باشین همیشه و پایدار...بدون غصه ببینموتون...دوستون دارم...

نظرات 12 + ارسال نظر
۱۱۱ جمعه 10 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 01:10 ق.ظ

اول شدم..

(:

پردیس جمعه 10 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 02:15 ب.ظ

بنده هم دوم شدم.باریکلا حسابی سرآشپز شدی واسه خودت.منم مامان اینا نبودن کلی هنرمند شدم!!!ولی طفلک باباها!!راستش من حاضرم هی جارو بکشم هی ناهاررر هی هی...ولی پذیرایی و ظرف شستن خیلی سختمه!!!توام خسته نباشی.ترشی نخوری یه چیزی میشی!

نه تو همون اولی...اره دیگه..ما اینیم(عینک دودیه)...ایولللللللللللللل هنرمند...تو همه جوره هنرمندی...مطمئنم...اره کارای دوست داشتنیی نیست مخصوصا پذیرایی...مرسی...من ترشی هم بخورمم یه چیزی میشم...:دی

پت شنبه 11 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 12:06 ق.ظ http://www.chocoholic.persianblog.com/

سلام
خوبی؟
ای بابا امشب اولین شبیه که عین بچه آدم آروم نشستم... البته هنوز خستم ولی خوب...

سلام...
خوبم...
مگه چیکار میکردی تو شبای دیگه؟؟؟
خسته نباشی حسابی...

پت شنبه 11 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 12:13 ق.ظ http://www.chocoholic.persianblog.com/

تو کی آپ کردی که من نفهمیدم!!! الان که دیدم نظرم نیست حدس زدم یه خبرایی شده و من خبر ندارم!!!
یعنی دیدم توش عمو و عمت هستن گفتم آپ همون دفس دیگه همشو نخوندم... ولی حالا خوندم

من...جمعه دیگه...اااااااا چه جالب....:دی...
خسه نباشی واقعا اره یخورده شبیه هم شده بود...مرسی

پت شنبه 11 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 12:16 ق.ظ http://www.chocoholic.persianblog.com/

این چیه هی می گه اسم و وبتونو بنویسین!!!!
عکس مامانتو حالا خونوادگی می گیرین یا پرسنلی؟؟!!!؟؟!؟!؟
بگو یکیم از تو بگیرن!!! همینجوری... دلیل خاصی نداره...
فکر کنم اصفهانی باشی آره؟ چون اصفهانیا میگن که تو غذا
یه چیزی بکن بقیه تقریبا می گن تو غذا یه چیزی بریز!!! مت اصفهانیه... اونم همینو می گه

خب ننویس تو همه نظراتت...مشکلی پیش نمیاد که...البته اگه میخواییا...
خانوادگی...:دی...
از من بگیرن همینجوری...از کجام؟؟؟:دی اهان..خدا رو شکر بازم دلیل خاصی نداره...
نه اصفهانی نیستم به هیچ وجه...همسایه اصفهانیا هستم...اره خب البته...خیلی از حرفامون با اصفهانیا تقریبا یکیه...

پت شنبه 11 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 12:17 ق.ظ http://www.chocoholic.persianblog.com/

یادت باشه اومدی اونورا دستور تهیه ی شله زرد و بهم بدی!!!
اینجا از این شکلکا نداره کسی نمی فهمه جدی می گم یا شوخی می کنم!!!
آپ شب رو هم خوندم... یه مدل دیگه بود دیگه

کدوم ورا؟؟؟اهان...باشه...خدایی شله زرد پارسال ماه رمضون درست کردم خیلی خوب شده بود...نمیخوام تعریف کنما...تو هم داری مسخرم میکنی فک کنما..ولی به هر حال اینو خوب بلدم...
همون میگم که منم بعضی وقتا نمیفهمم...خب بنویس اسم شکلکا رو یا رنگشونو من متوجه بشم...
اهان...اره مدلش فرق میکرد دیگه...

شاذه شنبه 11 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 08:43 ق.ظ http://shazze.persianblog.com

سلام. وبت جالبه. چند بار دیگه هم اومدم.
خودتو خسته نکن. آقایون قصه ی دخترونه اونم دنباله دار !دوست ندارن. من توقعی ندارم.

سلام شاذه خانوم گل...اهان...نمیدونم نظر که نداده بودی که...به هر حال مرسی...
نه به خدا...وقت نکردم این چند روزه...وگرنه من هم دوست دارمو هم میخونمشون...من یه چیزی که گفتم دیگه هستم تا اخرش...جدی میگم...فقط تو این چند روزه وقت نکردم...
مرسی...ولی من که گفتم نیومدن من فقط به دلیل کمبود وقت بود..میتونستم همینجوری بیاما ولی میخواستم خونده باشمو بیام...
به هر حال مرسی و منم میام...

صمیم شنبه 11 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 12:06 ب.ظ http://alia5050.persianblog.com

سلام ژیگولو خان.ترکوندی با این آپت!!!راستی دلم واسه غر زدنات تنگ شده بود گفتم یه سر بیام پیشت.
میگم خوبه زن عموت نکشتتون.حالا چقدر به این لاغری دختر عموت گیر دادی.
ضمنا ورود به جرگه بانوان خانه دار متاهل را هم بهت تبریک میگم!!!!!!!!!!!حال کردی؟!

سلامممممممممم صمیم خانومیه عزیز...مرسی...اهان...خوبه واسه غر زدنامم دلت تنگ بشه خوبه...میام غر هم میزنم که نیمیای اپ کنی که خانوم...
اره...اره خدایی هیچی بهمون نگفت ولی معلوم بود حرصمون کرده میخواد خفمون کنه...
خب اخه فجیح لاغره...تازه گیرم که ندادم که...
اره خدایی از این جمله جور کردن تو حال کردم...حالا بخند نوبت منم میشه...:دی(شوخی کردم)...

مریم شنبه 11 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 07:44 ب.ظ http://maryam-1.blogfa.com

خدایی خنده داشت کدبانویی گری تو یکی !! دیگه داری واسه خودت یه " نوشین " میشیا !!

خندیدی خدایی بهم؟؟؟اشکال نداره...
خودمم خندم میگیره...من تنها بودم یه ۱۰ روزی اوندفعه ای هیچی واسه خودم نپختما...نمیدونم چی شده...

نوشینو که خدا بیامرزه...ولی نه پولای اونو که من ندارم که...

پت یکشنبه 12 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:04 ق.ظ http://www.chocoholic.persianblog.com

سلام خوبی؟
آپ کردم.... یه ماجرای عجیب از یه حیوونه عجیب...
وسعم رسید!!!
موفق باشی

سلام..خوبم..ممنون...
والا من که هرچی اومدم وبلاگتو باز کردم که همون داستا قبلیه هست که...
خوبه خدا رو شکر...
تو هم همینجور...

آوا یکشنبه 12 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 07:33 ق.ظ

چرا نیومدی؟!
نظر نمیدوم تا نیای
البته شاید دوست نداشته باشی با من باشی
باشه اما من ادرسم رو میدم نخواستی خبرم کن
http://hoboot.blogtak.com/

سلام...اومدم امروز به مهز اینکه ادرستو دیدم...
من اومدم دیگه...اخه ادرس نداده بودی که زودتر من کجا باید میومدم...
نه من خیلی هم دوست دارم و میام هستم باهات...
نه من پیدات کردمو میام...

زیتون یکشنبه 12 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:52 ق.ظ http://zeytoonparvardeh.blogsky.com

سلااامم
چطوری؟ خوش میگذره .با برفا چه میکنی کدبانو؟ !
مرسی که واسمون دعا میکنی ...
راستی ببخشین که من یخورده دیر به دیر میاما آخه واقعا درسسس دارم ( از این کله سبزا! )

سلامممممممم...
خوبم مرسی...اخی...حالا اره میگذره...
با برفا که حال میکنم میبینمشون...
خواهش...
نه اشکال نداره هروقت وقت کردی تونستی بیا...
همون از اون کله سبزا...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد