فیفیلی!!!

 سیلامممممممم خدمت همه بانوان و اقایون محترمه و محترم و نسبتا محترم...

اگر از احوالات اینجانب خواسته بوده باشید سالم میباشم هنوز و شما عزیزان هنوز نمیتوانید نفس راحتی بکشید از برای از دست دادن یک دستگاه..فروند.. نفر..(راستی واحد ژیگولو چیه؟؟ )...

و همچنین ارزو داریم که شما عزیزان هم بسی حالتان خوب بوده باشد و ما خیالمان راحت باشد همی...

امشب اومدم در باب یه مسئله ای که چند وقت بود میخواستم بگم ولی موقعیتش جور نمیشد و ایندفعه به لطف کامنت صمیم خانوم عزیز این موقعیت پیش اومد صحبت کنم تا رفع بعضی از ابهامات احتمالی بشود...

و این مسئله درباره موتور و موتور سواری هست...و علت اینکه چرا من گفتم موتور عمرا سوار نمیشم...

اره میخوام بگم که اتفاقا موتور هم وسیله ای خوب و مهیجیه واسه سوار شدن...ولی نه به این صورت...من موتور سواریو دوست دارم اونم با این متور باحالا هست از این گنده ها..کروسا..اره اونم تو پیست یا خیابونای خلوت اونم با تجهزیت ایمنی کامل و با سرعت خیلی بالا و با حرکات نمایشی...اره من اینجور موتور سواری رو هم دوست دارم هم پایه هستم بسی...ولی موتور سواری به روش معمولی اصلا خوشم نمیاد..اولا هرکی اومده باشه تو شهر یزد میفهمه که من چی میگم..واقعا ادم حالش از هرچی موتور و موتور سواریه بهم میخوره..از بس که مث مور و ملخ دور و ورت تو خیابون بیابون کوچه پس کوچه دارن ووول میخورن..هیچ قانونی هم دربارشون صدق نمیکنه الا قانون بی قانونیه خودشون...واقعا ادم اعصابش خورد میشه از دستشون...خیلی بد و وحشتناک میرن...این اولین دلیلشه که موتورو دوست ندارم..و اما دلیل بعدیشم بر میگرده به دوتا خاطره بد که من موتور دارم...که باعث میشه موتور رو دوست نداشته باشم...

اولیش برمیگرده به تقریبا ۸ سال پیش...وقتی که من پسر عموم و که بهترین دوستم بود و خیلی دوسش داشتمو از دست دادم...هرچند مقصر نبود و ماشینی از اون طرف خیابون منحرف میشه و میاد ایور خیابون بهش میزنه ولی از اونوقت طوری شد که از موتور اونم سوار شدنش تو این شهر حالم بهم خورد و متنفر شدم...اون یکی از عزیز ترین دوستامو ..پسر عموم و ازم گرفت...

 

دومین خاطره بدم که سن و سال من قد نمیده چون من نبودم واسه بابام اتفاق افتاده و اونکه تعریف کرد از موتور متنفر شدم بسی...اره بابامم۲۵ سال پیش نزدیک بوده جونشو از دست بده با موتور...عکسای موتور سواریه بابامو دارم همشو و هر وقت نیگاه میکنم لذت میبرم ولی به یاد اون صحنه تصادفش که تعریف میکنه میفتم حالم بد میشه...بابام تو موتور سواری خیلی وارد بوده..خیلی تقریبا یه حرفه ای...ولی یه روز با همون موتور که کلی حرکات نمایشی باهاش انجام میداد هر روز و هیچیشم نمیشد با یه غلطک که بر عکس میومده تصادف میکنه که اونجوری که بابام تعریف میکنه خیلی خیلی شانس اورده که زنده مونده...ولی یه پاشو نزدیک بود که از دست بده که اونم با دوسال توی بیمارستان خوابیدن و یه عالمه خرج و مخارج و اونم اوایل جنگ و بعد از انقلاب که وضع بیمارستانا چه جوری بوده..پاشو نیمه سالمش کردن دکترا..اونم با هزار دعا و نذر و نیاز از خدا خواستن...الام من نمیتونم اونجوری که بابام تعریف میکرد بکنم با اون حسا ولی میخوام بگم که خیلی اذیت شده..دکترایی که هیچی حالیشون نبوده کاری کردن که نزدیک بوده پای بابامو تا بالای زانو قطع کنن که دیگه با هزار دعا و نذر و نیاز و انتقال سریع به تهران یه پای درب و داغون که نزدیک به ۳..۴ سانتیمتر از اونیکی کوتاهتره به بابام برگردوندند...بابام میگفت اونشبی که میخواستن پاشو قطع کنن تا خود صبح روی تخت بیمارستان گریه کرده و از خدا خواسته که پاشو قطع نکنن هرجور شده اگرم تا اخر عمر درد میکشه پا داشته باشه و نذرشم این بوده که پاشو قطع نکردن تا اخر عمر کار کنه...روی پای خودش بایسته و کار کنه که محتاج هیچ کس نشه و به طور معجزه اسایی دم دمای صبح که دکترا میان دیگه پاشو قطع کنن میبینن از سیاه شدنای اون پا کم شده و خونریزیشم بند اومده و بلاخره صبر میکنن و میبینن اره پایی که تا سر زانو سیاه شده بود و باید قعطش میکردن تا بیشتر از اون پیشروی نکنه از سیاییاش کم شد و تقریبا تموم شد...اره دیگه کم کم پای بابام خوب میشه البته همراه با یه درد همیشگی که باهاشه..ولی از اون موقع تا حالا که نزدیک به ۲۵..۶ ساله داره رو پاهی خودش کار میکنه و اونم کار بنایی که واقعا من که مثلا جوونم کم میارم ولی اون به نذرش داره وفا میکنه هنوزم که هنوزه داره واسه ماها که بچه هاشیم کار میکنه..چون که خودش هیچ احتیاجی دیگه یه کار کردن نداره...هم ما میدونیم و هم خودش..البته تا حالا چندین دفعه بهش گفتیم همیگی که دیگه کار نکنه با این وضعیت پاهاش ولی گوش نمیکنه...هرکی واسش پیش نیومده شاید درک نکنه چقده سخته وقتی باید باباتو با پای درد ناکش توی خونه ببینی وقتی از سر کارش میاد خونه...وقتی هی بهش التماس میکنیم و اون قبول نمیکنه میگه مرد باید کار کنه...اره همه اینا رو گفتم که بگم چرا گفتم از موتور نفرت دارم و خوشم نمیاد...که بگم این موتور تا حالا دوتا خاطره خیلی تلخ واسم گذاشته..دیگه بسته...

بابا جون از همینجا که میدونم هیچوقت قرار نیست بخونیش بهت میگم دوستت دارم سعی میکنم با اینکه خیلی اذیتت کردم تا حالا قدرتو بدونم...

 

اره دیگه این بود دلیل اون که تو پست قبلیم گفتم موتور رو دوست ندارم...البته نه اینکه بترسما..اصلا..اصلا ازش نمیترسم..نه از موتور..نه از مرگ و نه هیچ چیز دیگه جز خدا....لی خوشمم نمیاد از این وسیله بد...

 

خب دیگه شاید پست تلخی شد این پست..حداقل واسه خودم که خیلی از خاطرات دوباره به یادم اومد..ولی قلمبه شده بود باید میگفتم ...

 

خب دیگه چی میخوستم بگم...

اهان بعد از نزدیک به ۳ ماه دیگه داریم میریم کاملا سوخت پاک رو داشته باشیم ..اره بعد ۳ ماه دیروز زنگ زدن که اره اگه ماشینتونو هنوز دارین بیارین مخزن گازشو نصب کنیم واستون..گفتیمم اااا چه جالب خوبه هنوز یادتونه... ...

اره دیگه فردا باز باید برم اونجا الاف بشم یه سه چهار ساعتی احتمالا...

بعدشم دیگه اینکه..من نمایشگاه کتاب میخواممممممممممممم بیاد یکی منو با خودش ببره..من دوست دارم...

ولی خدای هر حسابی میکنم میبینم نع...نمیشه اوضاع همه جوره قمر در عقربه نمیشه که بشه که بیام نمایشگاه...شما به جای من برید حالا نمایشگاه کتاب بخرین بخونین حال کنین...بلکه ماهم به فیضی برسیم...

اصن این بی عدالتیه...چرا نمایشگاه کتاب بینالمللی رو نمیان تو شهستانا بزنن..مگه ما چه گناهی کردیم..هان؟؟؟ ...

حالا کجای این مملکتو کشور گل و بلبلیمون قانون و عدالت هست که اینیکیش باشه...بیخیال بابا ...

بعدشم اینکه اخ جان... حالا که کارت سوختمو ندادین از فردا هی میرمم گاز میسوزونم..باشد که چشمتان درآد... نا مردااااا... ...

دیگه اینکه احساس میکنم حالا دیگه دارم خیلی چرت و پرت میگم...

اصلا خوابم نمیاد...

الان ساعت ۲:۳۰ دقیقه بامداد هستش...

من دوست دارم وشب و تاریکی رو...

تنهام...اینو هم دوست دارم و هم دوست ندارم...

بهدشممممممممم من میخواممممممممممممممممم... حالا چیشو دیگه بماند فعلا...

خوب باشید..مواظب خودتون باشید..منتظر ما باشین...فردا بازم میاییم به خونه هاتون..با یه عالمه خبر دیگه...

خوش باشین..فعلا...یا حق...

 

 

پی نوشت ۱ : ای مردشور این مملکت درب و داغون و بی در پیکر بیصاحاب مونده رو ببرن ایشالا که هیچ کاری بدون داشتن پارتی درست نمیشه..هیچ کاری...

پی نوشت ۲ :ریحان خانوم گفته بودم بهت اگه تا پنج سال دیگه هم نیای و بعد از پنج سال اومدی و همینجا نوشتی بازم من میام...گفتی ثبتش کن که بعدن نزنی زیرش..اینم ثبت...اینم امضا...zhigulu ...

----------------------------------

اهای بلاگ فاییها چرا  قاط زدین اخه؟؟؟با هزار زور و زحمت اگه بشه بیای تو بلاگاتون قسمت نظراتش عمرا باز نمیشه...

هویجوری مهز اطلاعتون گفتم...

---------------------------------------------

پی نوشت چهارمی!!!:جمعه...۲۱/۲/۸۶...

۱- اینقده خسته هستم که هر تکه از بدنم واسه خودشون دارن یه راهی میرن و یه سازی میزنن و الکی خوش و ناخوشن واسه خودشون...

۲-چشمام از همه بدتر...شدم یه چیزی تو مایه چشای گیلاسی موقع عملش...کور که میگن شدم واقعا...

۳-از خستگی دارم میمیرم از خواب ولی از سوزش و درد چشم نمیتونم چشمامو بزارم رو هم... ...

۴- از یه حرف بیجا و اشتباهی که یه لحظه الکی نمیدونم چی شد که به یکی گفتم اعصابم از دیروز تا حالا داغونه و هی هم بدتر میشه...واقعا که...اه اه... ...

۵- گریم میاد خیلی زیاد... ...

۶-خودش شد یه پست...ولی چون چشام فعلا در حالت کوری به سر میبرن  دیدم نمیتونم به کامنتا جواب بدم پست جدید نذاشتم..یه جورایی زیر ابی رفتم ...

۷-بیشتر این مرضا فردا بهتر میشه..اگه بتونم بخوابم البته یه جوری...

۸-خوش باشی...فعلا...

نظرات 60 + ارسال نظر
ستاره سه‌شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 03:47 ق.ظ http://www.setarehu.blogfa.com

سلاممممممم
آخ جان چه کیفی میده آدم اول بشه توی نظرات البته اگه اولی بوده باشم
چطوری؟منم خوبم بدک نیستم منظورم از بهشت زهرا همون ماله تهرانه اصفهان اسمش باغ رضوانه
منم باهات موافقم نمایشگاه اصلا باید اصفهان باشههههههه
راستی آیدیم رو که میدونی توی وبمه ادم کن منم بعضی موقع ها بی خوابی میاد سراغم باهم بحرفیم
راستی دوباره::بچه جان آدمی که متولد ۱۳۶۳ هست الان میشه ۲۳ ساله نه ۲۴ ساله تازش دیدی من از تو بزرگترم من متولد ۷ فروردینم اونم ۱۳۶۳ ژس ۲۳ سالمه و همچنین شما نیزززز
..
.

..
خدافظظظ فعلا

سلاممممممم ستاره خانومی...
اره اولی...مرسی...:دی
خوبم...خدا رو شکر..همیشه خوب باشی..اهان همون..باغ رضوان..:دی..ادم دلش میخواد..:دی
نه دیگه نشد..:دی..حالا اصفهانم باشه باز حالا یخورده بهتره...بازم نزدیکتره...به نظر من همین نمایشگاه بین المللی باید هر سال با همین عظمتش بدون کم و کاست تو یکی از شهرا برگکذاره بشه..البته شهرهایی که دوست دارن و تا حدودی امکاناتشو میتونن جور کنن..شهرهای بزرگ..اصفهان..شیراز..مشهد..یزد..کرمان..کرمانشاه..خیلی از شهرای دیگه...
ممنونم..نمیدونستم که الان فهمیدم.وگرنه زودتر از اینا مزاحم میشدم...:دی..من گفتم ۲۳ سال و تموم کردم نگفتم که ۲۴ ساله شدم که...اصن باشه هرچی تو بگی...

فعلا...

ستاره سه‌شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 06:51 ق.ظ http://www.meykade-ava.blogfa.com

سلام علی عزیز
پست جالبی بود
اره منم نمایشگاه رو با همه ی کتاباش مجانی دوست دارم
اصلا نمایشگاه باید مشهد باشه
هم زیارت هم ..................
خوب دیگه
موفق باشی

سلاممممم ستاره خانوم عزیز...
ممنون...
ایوللللللللللللل اینو خوب اومدی..اصن کتاباش باید مجانی هم باشه...خوشم اومد..:دی
تو کامنت قبلی گفتم به نظرم چه جوری باشه..هر سال تو یکی از شهر هایی که میخوان و امکاناتشو دارن باید باشه..اره مشهدم خوبه..اینقده دلم هوای مشهد رو کرده..خیلی دلتنگم..میام بزودی...
ممنونم..تو هم موفق باشی...

مرجان سه‌شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 07:35 ق.ظ http://shaghayeghe-vahshi.blogsky.com

سلام ژی ژی جونم !
آخی چه خاطره تلخی ! ولی باید خدا رو شکر کنی که بابات روی پای خودشه و اینکه سالمه و کار می کنه . دستشو ببوس

دوم اینکه : بسه ، درسته ! بسته ، اشتب !!!!!!!!!! (نیشخند)

بعدشم بیا با هم بریم نمایشگاه ! چطوره ؟ (نیش)

سلامممم گیگیلی جونم...
من همیشه به خاطر نعمت بودن بابام بلا سرم خدا رو شکر میکنم...ایشالا که بتونم قدرشو بدونم و زیاد اذیتش نکنم...

خندههههه...تو هم که شدی مث فاطمه..:دی..چشمممممم خانوم معلم...

بیا بریم..امسال که گذشت..ایشالا سال دیگه...چشمولک به قول خودت...:دی

یاسی سه‌شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 07:43 ق.ظ

سلام
خوندم! وقت ندارم الان. شب میام درست می نویسم واست:*

سلامممممممممم یاسی خانومی عزیز...
ممنون...مرسی هر وقت بیای خوشحالم میکنی...

یاسی سه‌شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 08:51 ق.ظ http://www.yasi3pd.blogfa.com

بابا بی خیال نمایشگاه امسال اینقد داغونه که دوبار از جلوش رد شدم ولی یه خوشم نیومد برم! یه جوریه! آخه مصلی جای کتابه؟!!!

بیخیالش شدیم دیگه...نمیدونم...هر دقیقه که یه نقشه ای واسه خودشون میکشن که..نمیدونم والا...

فاطمه سه‌شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:01 ق.ظ

بعد میگه نشست سوتیایی منو بگیری ...ببین چند تا سوتی دادی(نیش)

:دی...
خب راست میگم دیگه...
تازه چقدشو درست کردم...ویرایشش کردم..خندهههه...

فاطمه سه‌شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:03 ق.ظ

بی تربیت

چی میخوای تو

خجالت بچش

نیلوفر دس به من بزنی
کشتمتتتتت(نیش)

:دی...

!!!:دی...هیشی...:دی

نیخوام...:دی

وویییی نیلو دس بهش نزنیا..الان فاطمه عصبانیه خین و خین ریزی میشه...:دی...

پت سه‌شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 10:47 ق.ظ

سلاممممممم
خودم داشتم میومدما!!!!
نمایشگاه!‌ ایول من پایه ام...... خب تو که به صبح اومدن و شب رفتن عادت داری..... این دفعه هم به خاطر نمایشگاه برو..... :)
موتور که من اصولا مشکلا دارم باهاش.....
تهران یه جایی هست اسمش توپخونه است..... ممکنه گذرت افتاده باشه..... بعد که میخوای از خیابونش رد شی فقط باید چشماتو ببندی..... خیلی ترسناکه...... همینطور از تو جوب و بالای درخت موتور میباره رو سرت...... یا بازار بزرگم همینطوره..... سر بازار که خیابون اصلیه......

سلاممممممممممم...
مرسی...
اگه تو پایه ای من میام..البته امسال که به دار فانی پیوست..ایشالا سال دیگه...اره باید اخرشم همیننجوری بیام...اگه سالم برسم البته.:دی...
اره..وسیله مشکل داریه کلا...
نه فک نکنم اون طرفا رفته باشم...اره دقیقا مث خیابونای اینجاست پس...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 10:54 ق.ظ

می فرمودم...... نه اصلام غمناک و اینا نبود..... منم موافقم با پدرت.... آدم زنده اس به کارش......
دیگه؟ همین دیگه...
مزاحم نمیشم دیگه بیشتر......
موفق باشی

بفرمایید شما..خواهش میکنم..:دی...
اره نمیخواستم غمناکش کنم دیگه...اره دیگه..خدایی...
خواهش میکنم عزیز..تو مراحمی..کامنتاتتم باعث خوشحالیمه...ممنونم...

دختر باران سه‌شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 11:33 ق.ظ http://www.dostevagheyi2006.blogfa.com

سلام داداش علی خوب و مهربون
خوبی؟حال و احوالت خوبه؟روزگار بر وفق مرادت میگذره(چشمک)امیدوارم همینطور باشه
منم از موتور و موتور سواری بدم میاد ...خدا رحمت کنه پسرعموی گرامیتونو...من واسه شادی روحش فاتحه دادم ...و تو باید به وجود همچین پدری افتخار کنی و خوشحال باشی که اون زنده ست و میتونه کار کنه...امیدوارم پدر گرامیتون همیشه سایشون بالا سر شما و مادرتون و خواهر و برادراتون باشه...
در مورد نمایشگاه منم دوست داشتم برم حتی از طرف دانشگاه هم نفرات اول تا سوم رو میبردن و میتونستم برم اما نرفتم هم حوصله نداشتم و هم کلاس داشتم و هم اینکه به نظرم سفر مزخرفی بود با بچه ها ...سفر فقط با خونواده خوبه...اینکه همیشه نمایشگاه تهران باشه هم بی عدالتیه ...همه امکانات واسه تهران و بچه های اونجا هست اما بچه های شهرستان!و خوشحالم که بیشترین پیشرفت رو بچه های شهرستانا دارن و مخ های این مملکت هستن
هر وقت آپ کردی بازم خبرم کن البته شاید به زودی نتونم بیام ممنوع اینترنت شدم(خندههههه)
شاد و سلامت باشی داداشی عزیزم
خدانگهدار

سلامممممممممم ابجی خانوم گلم..باران خانومیه عزیزم...
خوبم مرسی..روزگارم میگذره دیگه...
ممنون مرسی...مرسی از فاتحه و به یاد بودنت...منم همیشه هم خوشحالم که سایش بالا سرمه و هم شکر گذار خدا هستم همیشه...ممنونم...
ایوللللللللل بابا شاگرد اول..:دی..خب میرفتی باران جانووخوب بود که...اهان..اره خب..سفر خانوادگی حالش بیشتره خیلی..خیلی خوشم میاد به معنای واقعی پایبند خانواده ات هستی..اینجوری خیلی کم ضرر میکنی و اشتباه تو زندگیت...اره دقیقا همینم هست..پیشرفتا و کشفیات و نوع اوریاها بیشترینش تو شهرستانا هست اونم با امکانات خیلی کم...
چشمممممممم حتما عزیز...ااا چرا؟؟؟:دی
تو هم عزیز..خیلی مواظب خودت باش...فعلا...یا حق

[ بدون نام ] سه‌شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 01:11 ب.ظ

امضاتو نذار این وسط جعل می کنیم ازشا!

ااااا راست میگیا...:دی...

ولی نه نمیشه جعل کرد..امضاهه خارجیه...خندهههه...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 01:12 ب.ظ

گازسوز کردی یا هنوز کار داره؟

نه بابا...نامرد عقدهای فک میکنه این مخزن گاز و دم و دستگاش که قبلا نصب کرده ارث باباشه...جر و بحث و دعوا و اخرشم مخزن و نصب نکرد...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 01:15 ب.ظ

۱۱۹ شدی ساعت اعلام می کنی آیا؟

اره دیگه...۱۱۹ هم خوبه که..کلی ثواب میکنم مادررر..:دی

نیاز سه‌شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 06:29 ب.ظ

سلام....ما که اخر نفهمیدیم فیفیلی یعنی چه؟؟؟...بعدشم کلی غمناک بود این پستت....بعدشم بچه حرفای سیاسی نزن میان اینجارو فیلتر میکنن مارو هم به جرم دوستی با تو میگیرن...برو توبه کن...توبه!

سلاممممممممم نیاز خانومی...فیفیلی؟؟ برو از صمیم بپرس که به من میگه فیفیلی..:دی...
اره..خیلی سعی کردم جوری بنویسم که غمناک بودنش زیاد اذیت نکنه ولی خب بیشتر نمیشد دیگه...
نیخواممممممممم...:دی...

مریم سه‌شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:39 ب.ظ http://maboodeman.persianblog.com

سلام
من تازه با بلاگتون آشنا شدم
خیلی جالبه
اگر دوست داشتی به منم سر بزن

سلامممم..
اهان...مرسی...
ممنونم...
چشم حتما...

هیرودیا جون چهارشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 06:01 ق.ظ http://m

سلام ژیگولو جونم
مرسی که اطلاع دادی
صبحت بخیر
عزیزم هستم!زیر سایه تونیم جناب.
می یام بازم!برم سر کلاس و برگردم.شب که اومدم پستت رو میخونم و کامنتی از خودم در میکنم!!!

سلامممممممممممممم هیرودیا جونم...
خواهش...
صبح شما هم به خیر و خوبی ایشالا...
خوشحالم..ایشالا همیشه خوب و خوش و سلامت زیر سایه پروردگار باشی و زندگی کنی...
ممنونم...اره برو دیرت نشه...ممنونم مرسی...:دی..هروقت بیای خوشحالم میکنی عزیزم...

صمیم چهارشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 06:21 ق.ظ http://alisa5050.persianblog.com

سلام ژیگول جان!!
میگم تو چقدر مبادی آدابی ها!!اول میای واسه من کامنت میذاری که یه توضیحی میخوام بنویسم صمیم خانوم و بهت برنخوره و بعد همچین قشنگ مینویسی که آدم مگه خر هار باشه بخواد بدش بیاد!!!!خیلی این نوشته ات به دلم نشست.چه پدر زحمتکش و مردی داری.خدا همیشه کنارتون نگهش داره و اونم رو پاهای خودش و با تکیه به بازوی خودش.پس همینه تو اینقدر جنب و جوش داری !!
ضمنا بادیکلا پسر خوب که جواب همه کامنت هاتو میدی اونم از نوع دونه دونه!خوشم میاد ژیگولوی فیییفیییییلیی!!!
پ.ن.
شرمنده این صمیم آدم بشو نیست!!من از طرف خودم از شما عذر میخوام جناب!!

سلامممم صمیم خانومی...
نه بابا...:دی...خنده.خب این وظیفه من بود که اول بگم بهت چیکار میخوام بکنم بعد...خواهش میکنم..ممنون...اره خدایی مرده..نمیخوام مثلا چون بابامه ازش تعریف الکی کنما...خدا کنه قدرشو بتونم درست بدونم...اره دیگه...:دی...
اره دیگه..مگه نمیدونستی...همه کامنتا رو من همیشه جواب میدم...خندهههههه..این فیفیلی رو انداختی سر زبون بچه ها...:دی...

ااااااا صمیم!!! اینا چه حرفیه..دخمل خوب تو از ادمم یه چیزی اونورتری..یعنی بالاتری خانوم...

ادامه صمیم!!! چهارشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 06:29 ق.ظ http://alisa5050.persianblog.com

میگم کمی تا قسمتی این رگ حسودی من با خوندن پ.ن. اولیت زد بالا و حالا مگه ول میکنه!نمیخخوووووووواااااااامممم!منم میخوام ریحان باشم.مگه من چیم کمتره که از این قولا به من نمیدن ملت؟هانننننننن؟! تو باید بابت این تبعیضی که بین کودکانت گذاشتی در همین تریبون توضیح بدی ژیگول خان نژاد پرست متولد ۶۵ دوست!!!صمیم دوست ندار...خواننده کش.....خواننده خوب پرون.....بازم تبعیضی ...نژاد پرست.... آخیش کمی راحت شدم!!

خندهههههه...تو صمیم خانومیه گلی...و خیلی خیلی واسم عزیزی...صمیم یه دونه هستش...و اونم از نوع خیلی دوست داشتنیش...من از همینجا بهت قول میدم که اگه جرات داری وبلاگتو تعطیل کن و دیگه نیا..خودم میام میکشمت..:دی...از اون کشتنا نه ها...:دی...
ااااا..من قلط بکنم تبعض بزارم...:دی...

اهان..مهم اینه که راحت شدی با گفتن اینا..:دی...بازم بگو..راحت باش...

ممنونم صمیم جان..ممنون...

فاطمه چهارشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 08:04 ق.ظ

امضاتو جعل کردم


اینارو کی نوشتی

وااااااا


ببین هنوز اونی کامنتی که مفصل می نویسم مونده هاااا(نیش)

ایوللللللللللل میگم تو هنر مندی باورت نمیشه...من اینقد زور زدم امضا خارجی کردم کسی جعل نکنه ولی تو اخرش کردی...:دی

فرداش نوشتم دیگه...

والا!!!

ایوللللللل پس منتظرشم...

نیلوفر چهارشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 08:19 ق.ظ

عذر می خوام فیفیلی کجای این پست بود؟

عذر میخوام..هم همه جای این پست بود و هم هیچ جاش...

الهه تنهایی چهارشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 08:39 ق.ظ http://myheaven.blogsky.com/

سلامممممممممممم
خوبی؟ ممنون که اینقدر به فکرمیییییییییییییییییی

شرمنده یه مدت بود تو اصلا به وبلاگم سر نمیزدم

چه خبرا ؟ حسابی کولاک کردی ها ! نه به من !!! نه به تو !!!
منظورم آپ کردنمونه ...
امیدوارم حالت خوبه خوب باشه ...

سلامممممممممممممممممممم الهه گلم...
خوبم مرسی عزیز...خواهش میکنم...

خسته نباشی..:دی..دشمنت شرمنده عزیز..نگرانت شده بودم...

سلامتی شما...اره میفهمم..:دی...بیا الان بعد از این پست منم شدم مث خودت...که تنها نباشی...

ممنونم مرسی عزیز..منم امیدوارم...

اقلیما چهارشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 12:41 ب.ظ

سلام
خوفییییی؟؟؟؟؟؟
من یه بار اومدم یزد و شاهد بودم که انواع دوچرخه و موتور اونجا زیاده.توی یکی از میدوناتونم مجسمه ی یه مرد با دوچرخه هست(فک کنم این نماد شهر یزده)
خدا به بابات عمر با عزت بده(الهی آمین)
خوش باشی
فعلا بای تا های

سلاممممم اقلیما جان...
ممنونم مرسی عزیز...
ایوللللل پس خودت از نزدیک دیدی...اره نماد شهره یزده..اخه قدیم به شهر دوچرخه ها معروف بوده...بازم به دوچرخه..از متور که خیلی بهتره...
ممنونم مرسی عزیز...
تو هم خوش و خوب و سلامت باشی عزیز...

فعلا...

اقلیما چهارشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 12:43 ب.ظ

رخودت بگو جریان فیفیلی چیه؟؟
ملتو از ابهام در بیار

فیفیلی؟؟؟

برید از صمیم بپرسید که به من میگه..به من چه..:دی...

مرجان چهارشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 02:00 ب.ظ http://shaghayeghe-vahshi.blogsky.com

ژی ژی تو رو جون فیفیلی قسم میدم امشب آپ کن !
باز می ترسم دیر آپ کنی ، اما خرمنی آپ کنی (نیشخند)

ااا قسم نخور دیگه..:دی...
من همیشه خرمنی اپ میکنم حالا چه دیر چه زود..عادت کردم..:دی...

ریحانه چهارشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 07:29 ب.ظ http://reyhan274.blogfa.com

..
راست میگیا ... گاز سوز کردن هم راه حل خوبیه !! چرا به ذهن خودم نرسیده بود تا حالا !؟؟‌
همش غصم شده بود که من با روزی ۳ لیتر بنزین کجا برم آخه :-s

پی نوشت ۱ : ببرن !!(همون مردشورشو )
پی نوشت ۲:‌دو نقطه دی !!!

اره دیگه..پس از همین الان برو ثبت نام کن شاید واسه بچه هات خوب باشه...:دی...
تا سر کوچه...:دی

امــــــــــــــــــین...
من به قولم عمل کردم...:دی...

عاطی چهارشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:42 ب.ظ http://dokhtare-tehrooni.persianblog.com

سلام
منم راجع به موتور کاملاْ باهات موافقم! من کلاْ از موتور میترسم! پدر من با اینکه ماشین داره چند سال پیش واسه کارایی که تو محدوده طرح بود و نمیشد با ماشین رفت یا شلوغ بود با موتور میرفت! ما میمردیم و زنده میشدیم تا برگرده! برای پسر عموت هم متاسفم .همچنین واسه پدرت ولی خداروشکر که اتفاق بدی نیوفتاد!
نمایشگاهم! میگن خیلی شلوغ بوده امسال من که تهران بودم نرفتم توام زیاد افسوس نخور برادر من!

سلامممممممم عاطفه جان..

ایولللللللل...اره تو تهران خیلی به درد میخوره متور..ولی کلا وسیله خطر ناکیه این موتور...ممنونم..ممنون و مرسی...

افسوس!!!نع..اصلا ...:دی

ممنونم عاطی جان...

هیرودیا پنج‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 01:11 ق.ظ http://mysanctum.persianblog.com

سلام ژیگولی جون
پست رو خوندم!
دلایلی قانع کننده ای برای نظرت داری!

سلامممممممممممم...
ممنونم....
ممنون..خب دیگه...

اقلیما پنج‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 08:21 ق.ظ

سلام
جریان فیفیلی رو فهمیدم .
یه راه حل رادیو داده( برای اونا که با روزی سه لیتر بنزین کمشونه):میتونن با اسب و الاغ و خر رفت و آمد کنن!!!

سلامممممم اقلیما جان...
ایوللللللللللللل...
ایوللللللل عجب راه حلی مهمی هم داده خداییی..اره اگه روزی ۳ لیتر باشه که باید بریم همون یه الاغ شیک بخریم سوارش بشیم..:دی...

مونیکا پنج‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:46 ق.ظ

سلام خوبی؟
از موتور؟تو خجالت نمی کشی؟بیا یکی بزنمت.من موتور دوس دارم هیچکی منو نمی بره مامانننننننننننننننننن
نه ولی محتاط بودن خوبه
خوش باشی

سلام خوبم...
اره...نع...اره بیا..:دی...بیا من میبرمت..گریه نکن..آ باریکلا کوشولو خانوم...
مسخره میکنی دیگه؟؟:دی...
تو هم خوش باشی...

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 10:19 ق.ظ

عمرا! :پی ..... خودت الان میری قشنگ مثله بچه های خوب میشوریش چون عصر لازمش دارم!‌ :دی

:دی...چشمممممممممممممممم بانو...

Oliera پنج‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 11:52 ق.ظ http://olier.persianblog.com

خاطراتت تلخ بود اما شیرین بیانشون کردی.
راستش من هم یه روز مرگ یه پسر نوجوون که هنوز پشت لبش سبز نشده بود رو دیدم. با موتور توی خط ویژه با یه اتوبوس شاخ به شاخ کرد که اون اتوبوسه هم ئیوانه وار تند میروند. شدت برخورد اونقدر بود که پاهای اون پسره خورد تو شیشه اتوبوس و اونو شکوند و کلش هم محکم خورد به جلوی اتوبوس و جنازه له شدش افتاد توی جوب. تا من خودم رو بالای سرش رسوندم دیدم که از گوشا و دهنش داره خون میاد. جابجا تموم کرده بود...
رفیق یزدی من٬ مواضب خودت باش
.....................بابایی

اره دیگه...دیدم به خودیه خود تلخ هست...اگه منم تلخ بیانشون میکردم اصلا خوب نمیشد...
اره خدایی..خیلی دیدن اینجور صحنه ها رو اعصاب ادم اثر منفی میزاره...
چشممممممممممم اقا...ممنون...

نیلوفر پنج‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 01:13 ب.ظ http://ajoojmajooj20.blogsky.com

سلام گلم
اسباب کشی کردم
اگه ممکنه لینک قبلیو عوض کن لینک جدیدو بزار
http://ajoojmajooj20.blogsky.com

سلامممممممم نیلو جان...
ایولللللللل مبارکه خانوم...
چشم حتما...
ممنون خبر دادی...

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 03:35 ب.ظ

محظ!

اهان مهذ...:دی...

سایه پنج‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:28 ب.ظ http://www.ghamnameyesayeh.persianblog.com/

سلام
یه جورایی دلگیر بودا
اما بهتر که اگه دلی گرفته میشه ... بیاد و خونه تکونی کنه و غم رو بیرون کنه
ایشالا که سالم باشی کنار خونواده

سلام سایه جان...
اره خب...
اره راست میگی...ممنون...
ممنونم مرسی عزیز...تو هم ایشالا همیشه...

کاکتوس پنج‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 11:55 ب.ظ http://cactu3.persianblog.com

خسته نباشی

سلامت باشی...

مرجان جمعه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 12:36 ب.ظ http://shaghayeghe-vahshi.blogsky.com

سلام ژی ژی جونم !
منم یادمه نمیتونستم بلاگ فا ها رو باز کنم ، آخرش فهمیدم سیستم خودم مشکل داره و ویروسی شده . فرمتش کردم ویندوزمو عوض کردم و الا دیگه مشکلی ندارم

بای بای فیفیلی (نیشمولک)

سلاممممممممم مرجان خانومی...
نه اینی که من گفتم مشکل از قاطی کردن خود بلاگ فا بود..سیستمم مشکل داره ها..به شدت ولی اون باز نکردن واسه خار خود بلاگ فا بود..ممنون از راهنماییت عزیز...

بای...:دی..

نیشمولک..!!!خندهههههههه

ا جمعه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 01:59 ب.ظ http://harfayetanhayi.persianblog.com

سلا م خوبی خوش میگذره؟ مرسی لینک منو گذاشتی .خیلی پستت قشنگ بود لذت بردم. راستی با( چشمهای سرد ) به روزم حتمن بیا. منتظرتما

سلام دوست خوبم..ممنونم...بد نمیگذره...ای...خواهش میکنم عزیز...اومدم همون روز و خوندمش..خیلی قشنگ بود..مثل همیشه...
فعلا...

ستاره جمعه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 05:30 ب.ظ http://meykade-ava.blogfa.com/

سلام علی عزیز
من اپم خوشحال میشم بیای

سلام ستاره جان...
ممنون خبر دادی..اومدم همونروز عزیز...

دختر آریایی جمعه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:58 ب.ظ http://ariai.blogsky.com

سلام ژیگولو جان....
امروز به یادت بودم...اما خونه نبودم....امشب که اومدی اومدم توی وبلاگت...
دلت که نگرفته بود امروز؟
امیدوارم هیچوقت نگیره....
خوبی؟
من کلا از موتور بدم میاد...از همون کارایی هم که باهاش میکنن بدم میاد....اه....
مسخره است....
نظر من اینه....
بازم میام....

فعلا....

سلامممممممم نگین جان...
ممنونم مرسی عزیز..تو لطف داری...ممنونم ...
نه..اینقده کار بود و خستگیه جسمی که فرصت دلگرفتگی پیش نیومد..:دی...
ممنونم مرسی...
مرسی..اره بد نیستم...
اره خب..واقعا وسیله خطر ناکیه...
ممنونم مرسی عزیز...

فعلا...

اعزامی شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:16 ق.ظ http://www.mehrzadeh.blogfa.com/

ای ژیگولو خدا بگم چی کارت کنه پسر
این کامنتدونیت خداوکیلی الان سه روزه که بالا نمیاد
باور کن جدی میگم !‌
خوبی دادا ؟ خوشی ؟ سلامتی ؟ خوب خدا رو شکر !
منم ای !! خوبم ! بد نیستم ! منم باز خدا رو شکر ! اومدم بگم فکر نکنی مهرزادی ها بی وفا شدن ها ! هر چند تو همیشه خیلی از ما با معرفت تری !!
کاری چیزی داشتی .... چی ؟؟؟ فقط به اعزامی بگو !

نمیدونم..هرکار خودت و خدا صلاح میدونین مشورت کنین بگو همون کارو خدا با من بکنه..:دی...
بیا..از کامنت دونیه خودت به اینجا هم سرایت کرد...
میدونم عزیز..شرمنده...
اره خوبم..ممنونم مرسی عزیز...
خداروشکر..ایشالا که همیشه خوب و خوش و سلامت باشی عزیز...
نه بابا..معرفت مهرزادیا به من ثابت شده هست..ممنون نظر لطفته عزیز...
چشممممممممممم حتما حتما حتما...ممنونم...

زم بور شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 07:15 ب.ظ http://www.etopia.blogfa.com

خیلی طولانی بود...
هیچ نفصشم نخوندم....
مرسی پشتکار..!

نیدونم..شاید...
خسته نباشی...
ممنون...

نیلوفر یکشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:05 ق.ظ

ماشالله این مرض کوری افتاده تو وبلاگستانا
مواظب خودم باشم
دیدی تو جواب کامنت نمیدی

خب دیگه خودت و خودم داریم میگیم دیگه مشکل از کجاست دیگه..همون مرض کوری...شما زرنگی خانوم خانوما...(چشمولک)...

فاطمه یکشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:18 ق.ظ

خدایا اینجا هم توبه:|

همه دارن کور میشن:|

خدایاااااااا توبه(گریه)

خندهههههه..اره هرچی فطمه میگه خدا...

:دی...

توبه دیگه...:دی

فاطمه یکشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:20 ق.ظ

من از دست شما فروردینیا چیکار کنم همش زیر آبی میرید(نگاه)

خجالت بچش بیا یه ذره رو اب بره....چیزیت نمیشه(نیش)


خوبم بد نیستم مرسی
سر درد باز امنمو بریده:|
مرسی دادا خان

نیدونم...بزن بکششون هرکاری دوست داری بر سرشون بیار..:دی...

اااااااا جدی میگی..من فک میکردم یهو اسمونی چیزی میاد به زمین واسه همین میترسیدم زیر ابی میرفتم..:دی...

خدا رو شکر عزیز...
ایشالا که زود خوب بشی..اینقد به این سرت فشار نیار فاطمه جان...
ممنون...خواهش...

اقلیما یکشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 10:33 ق.ظ

سلامممممممممممممممم
بابا من مردم از بس هی اومدم پست فیفیلیو دیدم!!!!!
بععععععد یهو دیدم پی نوشت داره
آره خووووو.ختاجت وکش بیا یه آپ باحال کن بینم
زود بیا تا نزدمت
فعلا بای تا های

سلامممممممممممممممممم...
ای خدا منو خفه نکنه..:دی
ایوللللللل چه عجب...
چشمممممممم من الان خجالتم...نیگا تموم شدم...
اوخ اوخ..چشم عزیز..امشب ایشالا...
فعلا...

سایه یکشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 10:41 ق.ظ http://www.ghamnameyesayeh.persianblog.com/

فصل بالا آوردن شده!
ما که حسابی بالا آوردیم
شما که خیلی دیر به دیر بالا میارید

چه کنیم دیگه..نمیدونم چم شده..امشب بالا میارم..:دی...

فاطمه یکشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 01:10 ب.ظ

دادا ژیگولو من یه لباس دارم نارنجی نیستا ولی کمتره

بعدش لباسمو از رخت جمشون کردم اومدم نشتم دارم تاشون می کنم یهویی مارک اینو دیدم برعکس کردم پشتشو بخونم

دیدم نوشته ژیگول


بعد در عرض یه ربع ثانیه ثانیه تو اومدی یادم ....نشستم با خودم می خندم
مامان در راستای همون لوسی وحشیت اینم اضافه کرد
که کم کم داری روانی هم میشی داری با خودت میگی می خندی(نیش)

(گریه)

دادا این همون کامنت بلند استا

فک کنم تا حالا اینو نگفتم باشم که عاشق موتور و دوچرخه ام و فک کنم به اندازه تمام موهای سرم از دوچرخه خوردم زمین...هنوزم که هنوزه دوچرخه ای گیرم بیفته حتی تو وسط یه کوچه پر از آدم هم سوارش می شم به روی خودم نمیارم که یه دختر گنده ام(نیش)
موتور اینم کم از اون یکی نداره...یادم میاد مدتا پیش داداشم از اون موتور نیمچه کوچولوها اسمش براوو البته فک کنم داشت...هر وقت میومد خونه باید منو یه دور می گردوند بعد می رفت خونه...تو همین یه بارها از پشت داداشم خوردم زمین ولی چون سرعتش کم بود اتفاق خاصی برام نیفتاد فقط دو تا پام با کمر زخمی شد که اینا برا من خیلی طبیعی بود
ولی من همچنان عاشقم....یه روزی هم بالاخره یه دور شهر با موتور می گردم

آفرین گاز سوز کن...به فک بچه هاتم باش یا مثل من اصلن بگو من ماشین نمی خوام ...از رو لج گواهینامه هم بگیر ولی ماشین سوار نشی...آفرین دادای خوبم...آیندگان هم سهمی از دنیا دارن...اهممم....تکبیرررررررررررر
راستی دادا وقتی داشتم امتحان گواهینامه می دادم از اون امتحان کتبی هست افتاده بودم...ولی تو شهر همون بار اول قبول شدم...(نیش)....جالبش اینجاست که هیچ کس فک نمی کرد بتونم از درون شهری قبول شم(نیشتر)

و اما بابا
امیدوارم تا روزی که خدا خودش مصلحت میخواد سایه اش بالای سر شما باشه...پدر نعمت خیلی بزرگ که ما ازش محروم هستیم...میدونی دادا حاضرم هر چی دارمو ندارم بدم ولی به اندازه یک هزارم ثانیه فقط همین قد دوباره ببینمش دلم خیلی خیلی بیشتر از اینا براش تنگ شده ...هنوزم بعد گذشتن ۱۰ سال نمی تونم نبودشو باور کنم و بعضی وقتا فک می کنم همین الان درو باز می کنه میاد تو...بعضی وقتا هم صداشو موقعی نماز میخوند می شنوم...میدونی درس زمانی از دست دادامش که داشتم میفهمیدم پدر یعنی چی...
خداوندا به حق تمام پدرای عالم هستی نگاه و سایه پر محبت پدرو از بچه ای نگیر...آمین....

دیگه چی موند اممممممممممممممممممم

امشب آپ می کنی دیگه ...اره دیگه خودت همین الان گفتی...تنبلی هم موقوف

ایشششششششش

(نیش)

ایولللللللللل نارنجی..جدی میگی فاطمه..مارکش ژ یگول بود؟؟ ایولللل خندههههه...لوسیت که خوبه..اون بعدیشم که نیستی..اینم که ماردت شوخی کرده...:دی...
اره تا دیدم خودم فهمیدم..ممنونممممممممممممم...
میگم که هیچی از تو بعید نیست...همینه دیگه..ایوللل..منم خود موتور رو دوست دارما...خیلی حال میده ولی جای خهودش نه تو این شهر شلوغ و بی در پیکر که همش خطره..ایوللللللل براوو..اره میدونم چی میگی...اخی خوردی زمین...خداروشکر چیزیت نشد زیاد...

اره گاز سوز کردن با وضع بنزین الان کار خوبیه...نه من عاشق ماشینم..از سر لجم گواهینامه نگرفتم..:دی...تکبیررررررررررررر..:دی
ایولللللللللللللل خانوم خانوما..بیا اینم یه نمونه دیگه از هنر مندیات...باز بگو نه...اره خب اکثرا اونم خانوما دفعه اول قبول نمیشن...:دی

اره میفهمم چی میگی وقتی میگی دلتنگشی..اخه منم دو روز بابام میره مسافرت نمیبینمش و با اینکه میدونم بر میگرده دلتنگش میشم چه برسه به اون که از دستش بدی و همش مجبور باشی با یادش زندگی کنی..خدا باباتو رحمت کنه فاطمه جان..متاسفم...خیلی سخته خیلی..خدا بهت صبر بده...
آمــــــــــــین...

دیگه؟؟
اره دیگه البته اونشب که نشد ولی امشب حتما...:دی...
چشممممممممم...

ایشششش..خندهههههه...

ممنونم فاطمه جان...

Mat دوشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 10:27 ق.ظ http://zsagi.blogfa.com/

سلام داش جیگول .... وبلاگت باحاله ....

موتور تو تهران واسه پیچوندن ترافیک خیلی به درد میخوره !!!

بینم همیشه اینقدر طولانی مینویسی ؟؟؟

سلاممممممممم...ممنونم مرسی...

اره خدایی اینم هست..خودم موتور سوار شدم تو تهران..خیلی به دردم خورد خیلی...بازم تهران خیلی بهتر از اینجاست..اینجا که موتوریاش وحشتناکن...

اره تقریبا...

سایه دوشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 08:15 ب.ظ http://http://www.ghamnameyesayeh.persianblog.com/

جیگولو جان
بیا کمی بالا بیار... دیگه وقتشه فک کنم!
هی میایم پست تکراری می خونیم عقده ای میشیما!!!

جانم سایه جان...
اره امشب میام..حتما حتما..
خدا نکنه عزیز..ممنون که به یادمی و بهم سر میزنی عزیز...

دختر آریایی دوشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:06 ب.ظ http://ariai.blogsky.com

سلام ژیگولو جون....
خوبی؟؟
چرا باز گریه؟؟
چرا دوستای من باید ناراحت باشن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من نمیتونم ناراحتی دوستامو ببینم؟؟؟؟؟؟؟
واقعا دلیلش چیه؟
خیلی دلم میخواد بیشتر از اینا بیام تو وبلاگت....نمیتونم...واقعا نمیتونم....
اما خب....قوا دادم جبران کنم...اینو دیشب توی واژه ای به نام پاک کن هم گفتم....برو ببین....
خودتو اذیت نکن.......دلم نمیخواد مثل مامان بزرگا باشم اما همیشه اینو به خودت یادآوری کن که به دنیا اومدی زندگی کنی نه مردگی.....

فعلا....

سلاممممممممم نگین جون...
خوبم...
به خاطر برق جوشکاری بود..چیزی مهمی نبود...:دی
ناراحت به اون حد و معنا نبودم عزیز...
میدونم چون خود منم عین تو ام..خودم ناراحت باشم ولی ناراحتی دوستامو نبینم خیلی بهتره...
نیدونم...:دی...
همینم که به یادمی و میای خیلی خیلی واسم ازشمنده و عزیز..جدی میگم...مث اومدنای همه دوستای خوب اینجام...چند شبه سرور شهرمون مشکل پیدا کرده..امشب حتما میرم میبینم..ممنونم نگین جان...
نه عزیز...نگران و ناراحت نباش...ممنونم نه حرفاتم مث همیشه خوبه و پر از امید و انرژی ممنونم واقعا...

فعلا عزیزم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد