بلاخره آپیدم...

سلام سلام ســـــــــــــــــــــــــــــــــلام...  
چه حال چه احوال...؟خوبین؟
راستش خودمم بعد از اینهمه غیبت و بد قولی نمیدونم چی باید بگم...کامی خدا لعنت کرده همچنان خرابه...بعد از ۴..۵ دفعه ویدوز بالا پایین کردن و هزار مسخره بازی یکی دورزی خوب بود اونم به زور هزار خواهش و التماس..که همون دفعه ای بود که ۴..۵ روز پیشی جواب کامنتا رو دادم و میخواستم فردا شبش اپ کنم که باز قاط زدن جناب کامیه بیشعور و ابروی مارو بردن ...خلاصه دیگه اینقد کار و گرفتاری و از اینورم ماه رمضون وقت نکرم ببرم شرکت یه خاکی به سرش بریزم..این شد که دیشب در طی یه عملیات مخوف  شدیدا غیر سری رفتم کامیه پسر خالمو کش رفتم اوردم خونه... (قابل توجه که خونه پسر خاله نسبتا نیمه گرام و خونه ما ۲۳ تا پله فاصله داره و راه نزدیکه کلا...  )..دیشب یخورده با چندتا از بچه هایی که ان بودن حرفیدم و یخورده دلتنگیام برطرف شد و بعدم جواب کامنتایی که نداده بودمو دادم و دیگه سحر شد..رفتم واسه سحریه و دیگه هم که وقت نشد اپ کنم...
امشب دیگه دورخیز کردم  اومدم که اگه خدا بخواد اپ کنم...
به هر حال هر دلخوریی از من دارین یا بی معرفتیی بوده و سر نزدم بهتون همش تقصیر این کامیه بی شعورمه...
و اما از مشهد بگم...
در کل میشه گفت خوب بود و خوش گذشت به جز مواردی که الان میگم..
کلا سفر ما یه هفته شد دقیق دوشنبه راه افتادیم و دوشنبه هفته بعدش رسیدیم یزد...همسفرامونم خانواده عموم اینا بودن..عمو بزرگه...ما ۵ نفر بودیم بابا و مامان و داداشمو ابجی گلمو خودم..خانواده عموم اینا هم ۵ نفر بودن و دوتا هم بزغاله البته...عموم زن عموم و دوتا دختر عموهام و پسرشون و دوتا بزغاله های دختر عموم...همش خدا خدا میکردیم دختر عموم و این دوتا بزغاله هاش نیای چون میدونستم چه بچه های زر زرویی هستن اینک اخرش دعاهای ما نگرفت و اینا هم اومدن...دختر عموم یه بچش ۵/۳ سالشه و پسر اونیکیش ۵/۲ سالشه و دختر...پدر همه رو دراوردن این دوتا...یعنی چنان باغ وحشی بودن رو اعصاب ادم که چیزی به اسم اعصاب واسه ادم نمیموند...رفتنی بعد از ظهر راه افتادیم ۵..۶ ساعت تو راه بودیم رسیدیم طبس شب ساعت ۱۱ شام خوردیم گرفتیم خوابیدیم.اخه هم عموم خسته بود نمیتونست رانندگی کنه و هم بابای من...البته منم استثنا اونشب خسته بودم از بس از صبحش یه کله تا اونوقتی که حرکت کردیم اینور اونور دوییده بودم دیگه نا نداشتم شب..خلاصه صبح ساعت ۶ حرکت کردیمو دیگه ساعت ۳ بعد از ظهر رسیدیم دم حرم...البته خیلی زودتر از اینا باید میرسیدیم ولی خب عموم اینا با این بزغاله هاشون هی ۵۰ بار تو راه وایسیدیم..تشنشون میشد گشنشون میشد دستشوییشون میگرفت خلاصه میگم پدرمونو در اوردن دیگه..ماشین عموم اینا هم که قاتل بنزین یه بارم بعد از طبس وسط بیبون بنزین تموم کرد باک ماشین ما هم نمیشد ازش کشید خلاصه تا رفتیم بنزین پیدا کنیم بیاییم یکی دوساعتی هم معطل شدیم..۱۰ لیتر بنزین خریدیم ۵۰۰۰ تومن به سلامتی و دیگه اومدیم تا پمپ بنزین بنزین زدیم...ماشینشون البته از این مزدا دوکابینا بود مشکلی از لحاظ کارت سوخت نداشتن منتها این عموم یخورده کم حواسه یادش رفته بود بنزین بزنه...
مشهدم که هر چی بگمن شلوغ بود کم گفتم..غوغایی بود..مخصوصا این اخر تعطیلیا بود و بعدشم که ماه رمضون دیگه اوج شلوغی بود..با هزار مکافات و البته کمی خوشانسی یه سوییت گرفتیم همون نزدیکه حرم که خداییش بزرگ بود نسبتا تمیز..سه شب اونجا بودیم یه شبم خونه یکی از فامیلامون موندیم و دیگه شنبه صبحش حرکت کردیم به سمت یزد..کلا مشهد زیاد نبودیم یعنی زیاد وقت نشد که بمونیم..مامانم اینا هم که بیشتر مایل بودن تو این وقت کم به زیارت بپردازن تا به تفریح..این شد که فقط یه کوسنگی رفتیم یه شب و یه بازار که الان اسمش یادم نیست...حرمم که دیگه نمیشد رفت تو از بس شلوغ بود..من نمیدونم این مردم اخه چرا اینجورین...یارو غلچماقه ۲۰ نفر رو له و لورده میکنه تا دستشو میرسونه به زری و یکی هم میبینی هیکلش گنده نیست داره خفه میشه باز ول نمیکنه و اسرار داره حتما دستش به زری بخوره...من میگم اره زیارت اومدین درست...زری حره متبرکه درست بهش اعتقاد دارین درست ولی اخه به چه قیمتی...خلاصه که من فک میکنم کار اشتباهیه تو اون شلوغی یا خفه بشی یا چند نفرو خفه کنی و دستتو به زری حرم برسونی...دیگه اینکه تو اون سه روزم که از دست بزغاله در اسایش نبودیم اصلا و ابدا یا دعوا میکردن یا زر زر... و دیگه شنبه صبحش حرکت کردیم به سمت یزد...البته از راه شمال...گفتیم بریم یه سری هم به دریا بزنیم یه وقت ناراحت نشه طفلکی گناه داره ...با اینکه صبر کرده بودیم شنبه راه افتاده بودیم که جاده خلوت باشه بازم خیلی شلوغ بود جاده...نزدیکای ظهر بود دیگه از مشهد خارج شدیم و شب رسیدیم گرگان..که اونجا با راهنماییای یه دوست خیلی عزیزم (سمی خانوم)رفتیم ناهار خوران..واقعا هواش خیلی خیلی خوب بود..اخه اولی که رسیدیم گرگان از بس گرم شرجی بود داشتیم خفه میشدیم...البته من چند دفعه ای تابستون شرجی و داغ بندر عباس رو تجربه کرزده بودم زیاد مهم نبود برام ولی بچه ها خیلی سختشون بود..خلاصه هموای ناهار خوران واقعا عالی بود شب و همونجا چادر زدیم و خوابیدی و بعدم صبح حرکت کردیم اومدیم ساری رفتیم تو این منطقه محافظت شده های کنار دریا دیدیم اوه واییییی چه خبرهنمیشه راه رفت کنار دریا چه برسه به اینکه بخوای یه روزم بمونی اونجا..بیخیال شدیم و اومدیم تا بابلسر..بابلسر هم خیلی خیلی شلغ بود ولی خب بازم یه سوییت گیر اومد بریم توش از گرما نمیریم..واقعا وحشتناک هوا گرم بود...ظهر رسیدیم بابلسر و ناهار خوردیم استراحت و بعد ظهر تا یه ساعت بعد غروبم رفتیم تو دریا جای شما خالی...خلاصه شنای درست حسابی که بلد نبودیم ولی یه ابتنی حسابی کردیم بازی و مسخره بازی تو دریا...خیلی هم شلوغ بودا..زن و مرد و دختر پسر همینجور باهم تو دریا بودن  ادم یاد فیلم بی تربییتیای اونور ابی میافتاد  ...خلاصه بعدشم یه دوش گرفتیم که خیلی حال داد تازه شب که شد هوا خوب شده بود...شبم هی گفتیم بابا بی حالا پاشین بریم کنار دریا بشینیم شام بخوریم حال میده ولی کو گوش شنوا...هیشکدوم نیومدن..اخرش دیگه من و دختر عمو کوچیکه گفتیم میخوایین بیاین میخواین نیاین ما داریم میریم..ولی این تهدیدمون فایده نداشت و نیومدن خلاصه دو ساعتی هم با دختر عمو رفتیم لب دریا چرت و پرت گفتیم و برگشتیم خونه..حالا شب ساعت ۱۱ همه میخوان بخوابن جناب ژیگولو خان مگه خوابش میومد..عمرا مامان و بابا و ابجیم تو یکی از اتاقا خوابیدن و دختر عموم و شوهرش و دوتا بزغاله ها هم تو اونیکی اتاق و من و پسر عموم عموم و زن عمو اونیکی دختر عمو تو حال عموم که خوشم میاد نشسته خوابه وقتی خسته هست..یه ساعتی زودتر از همه خوابش برده بود حالا اینا همه خوابیدن من خوابم نمیومد..خلاصه یه ساعتی مسخره بازی و هزار جنغولک بازی از خودم در اوردم تا دیگه با تهدیدات زن عمو ساکت شدم... باز اینا تا میومد خوابشون ببره من یه چیزی میگفتم نمیزاشتم بخوابن..یعنی دسته جمعی میخواستن خفم کنن...حالا شلوار خونه ایم هم بعد ظهری کثیف شده بود شسته بودم و تو اون هوای شرجی مگه خشک میشد خلاصه با شلوار جین مگه میشد خوابید..تازه اونم کی..من که تو خونه حتما باید با ش و ر ت بخوابم تا خوابم ببره   ..دیدم نع..هر کار میکنم نمیشه خوابید با این شلوار...گذاشتم تا تو یه فرصت مناسب شلواره رو در اوردم پرت کردم اونور سوت زنان یه چادر کشیدم رو خودم خوابیدم... حالا مارو خوابوندن بغل عمو..اونم عمو بزگه.. فقط شانس اوردم عموم خوابش سنگینه...بعد دوباره یه ربع شده نیگام افتاده به در میبینم ااا..کلید رو رو در جا گذاشتن..البته در باز بودا و و در حیاط رو بسته بودیم نیگا کردم میبینم هنوز دارن تکون میخورن گفتم یه بار دیگه بیدارشون کنم حال میده... گف یهو بلند بلند گفتم ای داد بیداد که دزدمون قراره بزنه کلید رو دره..زن عمو بلند شده میگه همون بهتر یکی بیاد تو یکی رو ببره ما راحت بشیم امشب بخوابیم..به دختر عموم میگم من بی حجابم پاشو کلید رو بردار خطرناکه ها...دیوونه زده زیره خنده...فهمیده چرا میگم بی حجابم..خلاصه یخورده فحش و تهدید و داد و بیداد تا دیگه گذاشتم بخوابن... فرداشم میتونستیم تا ساعت ۳ باشیم که دیدیم نه بناست گرما هلاک بشیم فرار کردیم..بابا و عموم هم اینقده اینجا کار داشتن که هر چه زودتر میخواستن برسن اینجا برن سر کار...خلاصه راه افتادیم دیدیم بخوایم بیایم جاده چالوس و از تهران برگردیم ۲ روز دیگه تو راهیم...این شد که انداختیم از ساری اومدیم کیا سر و بعدشم دامغان و بعدشم وسط کویر لوت ایران تا خود یزد..از کیا سر به اینورم واقعا جاده خراب بود..ولی از دامغان باز یخورده جاده بهتر شد ولی فقط تا چشم کار میکرد کویر بود که دیده میشد..خلاصه ۹ صبح که از بابلسر حرکت کردیم ۹ شب یزد بودیم..خیلی خیلی راه نزدیک شد از این طرف ولی خدایی یه ریسک بود..جاده کویری..خلوت بدون ابادی..ولی دیگه نه اینکه خانوادتا  نوادگان پسر شجاعیم از این راه اومدیم...  ...
خب اینم از ماجرای مشهد رفتن ما...
اینم بگم که مشهد که بودم کنار حرم امام رضا(ع)واقعا واقعا از ته دل به یاد همه شماها بودم واستون دعا کردم...خیلی واستون دعا کردم نماز خوندم واستون..مخصوصا واسه بچه هایی که میدونستم چه مشکلایی دارن و بهم گفته بودن خیلی دعاشون کنم...خلاصه کاری که از دست ما بر میومد...
و اما ماه رمضون عزیز...
خیلی خیلی خیلی ماه رمضون رو دوست دارم و داشتم از بچگیم تا حالا همیشه...یه تنوع هست واسه روزمرگیام..واقعا شکل زندگی کردن تو این ماه عوض میشه و خیلی خیلی همینش خوبه..تازه بعد ماه رمضون باز واسه برگشت به حالت قبل دوباره یه تنوع دیگه واسه ادم پیش میاد و این خیلی عالیه که زندگیم از یکنواختی در میاد...روزه گرفتن...نماز خوندن و دعا کردن و رو خیلی دوست دارم و انجامشون دادم و میدم همیشه..اولین و مهمترین چیزی که داره این سه تا چیز واسم ارامشیه که بهم میده...واقعا نمازم رو که میخونم اروم میشم و صبورتر تو مشکلاتم...دعا کردن هم خیلی دوست دارم اونم مث نمازه واسم و این روزه گرفتن ماه رمضون.. عاشق سحرا و دم افطارای ماه رمضونم..عاشق با دهن روزه نماز خوندن مغرب و اشا و بعدش افطار کردن..عاشق اشکایی هستم که نمیدونم واسه چی و از کجا دم افطار همینجور خودشون میان هستم و خیلی دوسشون دارم...واقعا عاشقشم..چون اروم میشم حس میکنم یه نیازهایی تو وجودم ارضا میشه که خوشاینده واسم...خلاصه که خشحالم کلی...    ...حالا از بخت بد من درست روز اول ماه رمضون سرما خوردم اساسی و هنوزم که هنوزه ادامه داره ولی خیلی خیلی از روزای اول بهتره حالم...دکترم که رفتم البته پیش دکتر ژ یگول خودمون  ..یک تجویزای کردم تو این ۱۰ روز واسه خودم که بیا ببین... ..ولی هنوز زنده ام نمیدونم چرا... ...ما اینیم دیگه.. ...
۱۰ روز ماه رمضونم رفت تا اومدیم چشم بهم بزنیم و این ۲۰ روز دیگشم خیلی زودتر از این ۱۰ روزش میره...و میره تا ساله دیگه...
خب اینم از ماه رمضون عسیسم...
دیگه اینکه فردا اول مهر هستش...وقتی این بچه دبستانیا و کلاس اولیا رو میبینم که چقدر ذوق مرگن انگار دارن میرن پارک یاد اونوقتا میفتم..که چقدر همه چیز عوض شده...یادمو روز اول مدرسه رفتن خودم میفته پارسال گفتم فک کنم...اینقد روز اول مدرسه گریه کردم که مامان بیچارم مجبور شد رو اون میز نیمکتای کوچیک و درب و داغون یه زنگ بشینه تا جناب ژ یگول خان نترسن از مدرسه...یادش به خیر...مهر ماه سال ۶۹...۱۷ سال پیش...
خب دیگه میدون خیلی طولانی شده ..ولی خب دق دلیمو باید از این چند وقت نبودنم میگرفتم دیگه...هر کس حوصله داشت که میخونه و هرکسم نداشت که هیچی...
خیلی خیلی ممنونم و مرسی واقعا از محبتای شما دوستای گلم که تنهام نذاشتین...مرسی واقعا...
خب دیگه مواظب خودتون باشین..نماز روزه هاتون قبول..التماس دعا...یا حق...  

 

 پی نوشت اولی : همین الان...

 دیشب این پست رو نوشتم ولی هرچی زور زدم و تلاش کردم نشد به اینترنت وصل بشم که نشد...تا سحرم بیدار بودم ولی نشد...بعد کپی کردم تو وورد حالا که دوباره کپی کردم تو صفحه اسکای قالبمو بهم میریخت..خلاصه یک ساعتی هست که الافشم الانم تا بلاخره با راهنمایی یکی از دوستان درست شد..فقط هیچ کدوم از اسمایلیام که گذاشته بودم نیومده منم دیگه اینقده اعصابم خورد شده که حوصله ندارم بزارم.شاید بعدا گذاشتموشون...

پی نوشت دومی :۲ دقیقه بعد از همون الانه...

 همونجور که خودتم گفتی این یه اتفاق بود که من نتونستم دیشب به قولم عمل کنم و بیا میلی جینگیلی..همونطور که گفتم نتونستم به اینترنت وصل بشم..امیدوارم زودتر از اینچیزی که گفتی بیایی و اینو بخونی و ناراحت نباشی ازم...منتظرتم..مواظب خودت باش..موفق باشی ایشالا همیشه...

 

پی نوشت سومی : ۴/۷/۸۶...۱:۲۶ شب...

توضیح اینکه کلمه زری همان ضریح میباشید که ما نمیدانیم حواسمان باز کجا بوده است که اینجور ابروریزی کرده ایم...هرکس گفت ژیگو بی سواد است یک اشتباهی کرده است..دیگر نمیگوید...

پی توشت چهارمی : همون تاریخ بالایی ۳ دقیقه بعدش...

همه حسها و حالاتی که در ماه رمضان به ما دست میدهد شدیدا دوست میداریم و برایمان ارامش بخش است...جز یه حس...حس شدید دلتنگی...مخصوصا دم دمای اذان صبح و اذن مغرب...نمیدانیم این حس که لحظه ای هم به ادم هجوم میاورد و ساعاتی را در درون ما به سر میبرد فقط برای من دست میدهد یا همگانیست یا حراقل چند مورد دیگر هم میشود پیدا کرد؟؟؟ گفتم بگم یهو لال از دنیا نرم حیفم...

چیه؟؟ پی نوشت پنجمی دیگه نداره امشب..بیخود منتظر بعدیش نباش..