۲۰

سلام به ...... دوستای خوبم...

ایشالا که حال و احوالتون خوبه...ایشالا...

اول اینکه چهار شنبه صبح زود کل خانواده از مسافرت برگشتن و بسی زحمت فراوان کشیدند و منو از تنهاییام در آوردن...

آره دیگه خلاصه چهار شنبه که از صبح تا شب همش مهمون داشتیم...ما هم که ماشالا فامیل کم نداریم...فراوون فراوون هیچ مشکلی از این بابت نداریم...دیگه شب که شد نفرات اخر که داشتن میرفتن درست بعد از این سریال نرگس من که دیگه داشتم وا میرفتم...

حسابی خسته بودم ولی خوابم نمیبرد طبق معمول همیشه ... تا دیگه بعد از کلی صحبت کردن با خودم راضی شدم که ساعت ۳ خوابم برد...

صبح ساعت ۹:۳۰ که بیدار شدم احساس کردم که یه مشکلی دارم من...ولی چون تازه از خواب بلند شده بودم نمیفهمیدم چمه ...تا اینکه بعد از کلی فکر کردن دیدم بلهههههههههه...

این نفس من به زور از تو سینه ام بالا میاد و حالا دیگه نزدیکه که ایشالا به دیار باقی بشتابم ...

اره دیگه بعد از خوردن یه لیوان شیر که اصلا دوست ندارم و یه معجونی که مامانم درست کرده بود یه خورده از درد گلوم بهتر شده بود ... رفتم جلو تلویزیون خوابیدم در حال استراحت بعد از خوابم بودم که دیدم این موبایلم داره سمفونی اجرا میکنه واسه خودش ... نیگا کردم دیدم شماره عموم هستش دیگه خودم حساب کار خودمو کردم فهمیدم یه کاری باید براش انجام بدم...

اخه این عموی بنده یه خونه خریده حالا این خونه تکمیل بوده ها ..هیچ کاری نداشته ولی این عموی بنده یه دونه خانم داره که ماشالا خیلی باحاله ...حدود سه ماهه که داره این خونه رو درست میکنه که بره توش زندگی کنه...دیگه هر چیز این خونه رو میشده عوض کنه . عوض کرده ...

اره دیگه امروز زنگ زده که بریم کمکش اسباب کشی ...

حالا عموم زنگ زده و من گوشیو برداشتم میگه ببخشید شما...

میگم بگو عمو جان چی میگی...میگه اااااااااااااا علی محمد خودتی ... میگم اره خوب کی میخواستی باشه؟؟؟

با تعجب هرچه تمام پرسیده پس چرا صدات اینجوری شده...گفتم هیچی یخورده گلوم درد میکنه صدام گرفته...

میگم خوب حالا چیکار داشتین ؟ بیچاره میگه هیچی بی خیالگفتم نه بابا بگو مشکلی نیست ...

که دیگه گفته میخوام اسبابای خونه رو ببریم اگه میتونی بیا کمکم...منم که ته معرفت و مرامگفتم باشه میام...خلاصه که از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۳ بعد از ظهر کار داشتیم وقتی اومدم خونه دیدم دیگه دارم هم میپاشم ناهارمو با هزار زور و زحمت خوردمو یخورده استراحت کردم ...

بعد داشتم همینجور واسه خودم فکر میکردم که یهو یادم اومد ای وای...امروز خیر سرم میخواستم بشینم درس بخونم که یکشنبه و دوشنبه امتحان دارم ...

بعد اومدم تو این اتاقم که شتر که هیچی تریلی هم با بارش توش گم میشه گشتم جزوه هامو که حاصل زحمات و مشقات کلاسای تابستون بوده رو پیدا کردم نشستم یه ۱۰ تا صفحشو خوندم دیدم نه دیگه نمیتونم پا شدم رفتم بیرون بعدشم که دوباره مهمون داشتیم ...منم که دنبال بهونه واسه درس نخوندن میگردم...

حالا اخر شبی میبینم ای خدا همه جای بدم درد میکنه شدید...یخوده بیشتر توجه کردم دیدم که مصرف دستمال کاغذیم هم رفته بالا چشمام هم که قرمز شده حسابی...

کاشف به عمل آوردم که بلههههههههههه سرما خوردم شدید...

الانم که دارم اینا رو مینویسم اصلا حالم خوب نیست ...گفتم بیام اینجا بنویسم نکنه خجالت بکشه این حال من خوب بشه...

از همه بدتر فکر که میکنم که یکشنبه و دوشنبه دو تا امتحان گند دارم حالم به هم میخوره...هیچی هم نخوندم...حالا فردا و پس فردا باید بشینم بخونم ...میخوام پاس بشه ابن دوتا دیگه درس مزخرف که دیگه خیلی خسته شدم ...اصلا حوصلشو ندارم ...

خدایا این مرض لعنتی دیگه تو این هیر و ویری کجا بود اخه...

اینقد از این سرما خوردگی بدم میاد ... برعکس درست این امتحانا و کارو گرفتاری من این مرضه دیگه هم گرفتم...این خدا هم اصلا موقعیت شناس نیستا یه مشورت نمیکنه ببینه من کی امادگیشو دارم سرما بخورم بعد این مریضی رو واسه من بفرسته...

خوب دیگه بدی خوبی دیدید حلال کنید من دیگه رفتنی هستم فکر کنم...من اصلا ادم ضعیف و ترسویی نیستم که اینا رو میگما...اخه خیلی الان حالم بده ...

خوب دیگه...خوش و خوب و سلامت باشین همیشه...

واسه منم دعا کنین فقط این دو تا امتحانو پاس کنم...

خوشتون باشه همیشه...فعلا