۴۲

ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام...سلام...سلام

خوبین...خوشین...صبح همگی به خیر...

اقا از قدیم گفتن سحر خیز باش تا بتونی وقت واسه اپیدن پیدا کنی...(بیا مریم خانوم(روزانه هایم)  دیدی تشویقم کردی منم تمرین کردم دوباره جمله قصار از خودم در کردم)...

خب بعد از اون دندون درد لعنتی چهارشنبه ای که به مدت ۴۸ ساعت ادامه داشت  که البته کم و زیاد میشد درده و منم مقاومت کردم خیلی و به نزد دندونپزشک مهربوننرفتم دیگه هیچ جور وقت نشد بیام اینجا رو منور کنم...(چیه خب الان هندونه گذاشتم زیر بغل خودم)...

دیشب دیگه عزم راسخمونو جزم کردیم که اپیدن بنماییم که پس مقادیر متنابعی دعوا کردن با اقای داداش که در حال چتیدن و به قول خودشون زدن مخبیزبون که من اعتقاد دارم طرف مقابلم درست همین نظرو داره البته نوع دیگش بودن کار به جایی نبردیم و بسی قهر نمودیم و گفتیم به درک هر غلطی دلت میخواهد بکن و رفتیم سخت در اغوش لحاف عزیز و مهربون جای گرفتیم بعد از حدود یک ساعت خواب رفتیم و کلی کیفور شدیم...چون سابقه نداشته من حالا حالاها ساعت ۱ شب خوابیده باشم...

این از دیشب...صبحی که واسه نماز بلند شدم حدود ساعت یه ربع ۶ نماز را خوندم و اومدم زیر لحافم که در یخچال عمومیه خونمون واقع شده (همون اتاق قندیل بسته من) گرم بشمو یخورده دیگه بخوابم که دیگه خوابم نبرد گفتم پاشم یخورده از خجالت نت در بیام......

دیشب در پی یک اقدام شهادت طلبانه و بسی عجیب و بی سابقه زدم سیم کارت بابامو سوزوندم.....خواهش میکنم زحمتی نبود...

اصن به من چه که گوشیه بابامو عوض کردم (در پی خواهشها التماسها و تهدیدات فراوان پدر گرام البته)که گوشیش چند وقت بود خراب بود ..بعد یه گوشی سامسونگ ای ۳۱۰ گرفتم واسش دیشب..حالا هرچی سیم کارتو میزارم تو این گوشی میگه کارت قفل شده رمز و بده بیاد ...رمزم کجا بود...حلاصه اصن حواسم نبود دفترچه راهنماشو بخونم هی الکی رمز وارد کردم دیدم که نههههه این گوشی درست بشو نیست که نیست...خلاصه یه ۱۵//۲۰ تایی که رمز الکی بهش دادیم و دیگه خسته شدمیهو یه دفعه یادم اومد که دفترچه راهنماشو بخونمم بدتر نیستا...خوندم دیدم نوشته اگه کارت قفل شده رمز پوک ۲ رو بهش بده نمیدونم چندتا کار دیگه تا راه بیفته و اگه هم ۱۰ رمز اشتباه بهش بدی سیم کارت شما میسوزد...یعنی سوزیده میشود...به همین راحتی به همین خوشمزگی...

به بابام گفتم و فرارررررررررررررر...اونجا وایساده بودم کلمو میکند...

بابام گفته صبح ساعت ۸ گوشی و سیم کارت سالم توش باید دست من باشه...دیگه خودت میدونی...حالا باید برم این دفترای خدمات پستی بدم درستش کنن یه خاکی بریزم...

شانس که نداره که این ژ یگولوی بدبخت...بیا و کار خیر بکن...

خب این از شیرین کاری دیشب بنده...

دیگه اینکه یه موضوعی فکر منو به شدت درگیر میکنه و اخرشم دود که از مخم بلند میشه بیخیالش میشم...دوباره یه چند وقت دیگه دوباره فکرش میاد تو سرم و به هیچ نتیجه ای هم نمیرسم...حالا تو پست بعدی مفصل دربارش میگم...

خب دیگه ور زدن واسه امروز کافیه پا شم برم دنبال سیم کارت و گوشی درست کردن که منجر به کنده شدن کله از بدن بیزبون این دو یار و دوست مهربون عزیز که بدون هم میمیرن نشه ...

از همه دوستای خوب و گل و مهربون هم تشکر مینمایم به خاطر دلداریها...همدردیها...دل سوزوندنا(غابل توجه ریحان خانوم)...

خیلی خیلی کار خوبی میکنید همیشه هز این کارا بکنین...

قربونتون...دوستتون دارم...فعلا...