هیچی...

سلام به همگی...خوبین ...ایشالا که همیشه خوب و خوش و سلامت باشین...

چه روزایین این روزا...اصلا ازشون خوشم نمیاد ...هیچ امیدی تو این روزای داغ نمیبینم...همش شکست همش نا امیدی مجبوری؛ واسه من که اینجوریه ...واسه شماها را نمیدونم...چند وقته دارم فکر میکنم چه نسل غمگینی هستیم ما ...نسل نا امید(که البته به نظر من نا امید بودن اجباری)نسل خسته...من که خستگی و دلشکستگی را خیلی بیشتر از شادی و نشاط تو هم سن و سالای خودم میبینم...نمیدونم چه جوریه شاید من اشتباه میکنم...شماها چی فکر میکنین؟؟

امروز از صبح رفته بودم دانشگاه واسه انتخاب واحد ۲واحد درسی که جناب استاد زحمت کشیدن و منو انداختن و کارای کار اموزی بعد ظهر ساعت ۱که شده چون اقایون میخواستن تعطیل کنن منو خیلی محترمانه انداختن بیرون...حالا تنها کاری که واسه ما انجام دادن جناب معاون دانشگاه زیر درخواستم یه امضا گذاشته اونم چی بعد از ۴ساعت معطلی و  علف زیر پا سبز شدن بعدم خیلی با روی باز و مهربانانه و همچین خیلی لطیف بهم گفته برو حسابداری...اقا ما اومدیم حسابداری دوباره ۱ساعتم دم در حسابداری واستادیم تا اقای حسابداری تشریف اوردن بعد کلی تو صف واستادن حساب کتاب کرده گفته برو ۳۰۰۰۰تومن بریز به حساب اونم چی علی الحساب اخه یکی نیست بهش بگه ۳۰۰۰۰تومن اونم علی الحساب دیگه نیم ساعت حساب کردن میخواست ...خلاصه تا اودیم بانک دیدیم بههههههههههه جناب بانک تعطیل کردن رفتن با فکهای همچین اویزون برگشتیم قسمت اموزش میگم چی کار کنم مگه امروز روز اخرش نبود پس چرا اینقد این بانک زود تعطیل کرده حالا چی کار کنم بر گشته خیلی راحت بهم میگه مهم نیست برو فردا صبح بیا ...اینم از کارای مفید من بوده از صبح کله سحر تا ساعت ۱:۳۰بعد از ظهر...ولی یه  کار کردم ...به یه نتیجه ای که همیشه میرسیدم دوباره امروز رسیدم...به چه نتیجه ای: اهان به اینکه اقا عجب مملکت گل و بلبلی داریم ما و قدرشو نمیدونیم ...همه چی میزون ؛دقیق؛منظم؛ تمام اداره ها حتی تو دانشگاه بدون یه ذره پارتی بازی....ماها خیلی حتما .........چیز هستیم که قدر جا به این خوبی را نمیدونیم...تو رو جون هرکی بیاین قدر این مملکت گل و بلبل رو بیشتر بدونین...ثواب داره به خدا...خوب اینم از کارای امروز من...

 

دیگه یه چیز دیگه که میخواستم بگم این بود که ...امروز ۱۹ تیرماه هستش  حالا اینو  واسه چی گفتم ؟

واسه اینه که بنده ۷ سال پیش درست تو همین روز در طی یه اتفاق بد و تلخ...یه حادثه پسر عموم که خیلی دوسش میداشتمو تو یه تصادف از دست دادم و واقعا خیلی تنها شدم چون خیلی بهم نزدیک بودیم خیلی باهاش راحت بودم ...ولی شاید قسمت این بود که اون خیلی زود از پیش ما بره...خلاصه به نظر من که اون رفت و از این دنیا با تمام خوبیا و بدیاش راحت شد و ما موندیمو غم نبودن او...

معذرت...اصلا قصد اینکه کسی رو ناراحت کنم نداشتم...با خودم گفتم یه یادی ازش کرده باشم هرچند که بیشتر وقتا به یادشم....

اینم ترانه سیاوش قمیشی که من دوسش دارم...

خوابیدی بدون لالایی قصه

بگیر اسوده بخواب بی دردو غصه

دیگه کاووس زمستون نمیبینی

توی خواب گلای حسرت نمیچینی

دیگه خورشید چهرتو نمیسوزونه

جای سیلیای باد روش نمیمونه

دیگه بیدار نمیشی با نگرونی

یا با تردید بری یا که بمونی

رفتی و ادمکا را جا گذاشتی

قانون جنگل و زیر پا گذاشتی

اینجا قهرن سینه ها با مهربونی

تو تو جنگل نمیتونستی که بمونی

نمیدونم شعره را کامل نوشتم یا نه چون الان حفظی نوشتم...شما ببخشید اگه بد نوشتم...

ایشالا که هیچوقت روزاتون بوی غم نگیره همیشه شاد باشین و سعی خودتونو بکنید که شاد بمونید...

وقت کردین واسه منم دعا کنین ...

قربون همه شما دوستای خوبم...همه شماها را دوستون دارم...فعلا بایتون