من هنوز هستم...

سلامممممممممممممممممممممممممممممم...

خوبین خوشین سالمین؟؟؟ چه خبرا...منو نبینین زیاد خوشحالین...؟ حیف که روزای خوشی زود میگذرن......نه؟؟؟

خب من الان اومدم توضیح بدم تا چند نفری که تشنه خون من شدن الان زحمت به خودشون ندن و بخوان خفم کنن...

خب از کجا شروع کنم؟؟؟

اهان...

راستیاتش ماجرا از اونجایی شروع شد که دقیقا جمعه هفته قبل بنده جسارتا قصد اپ کردن داشتم روم به تیفال و اینا البته...

روزش که اصلا حال نداشتم گفتم خب میزارم طبق معمول جغد بازیم که گل کرد شب در اواسط شب و در دل تاریکیای ظلمانی شب می آپم..(دوباره من جملات قصار اومدما حال کنیین )این شد که گذاشتیم واسه شب...

بعد ییهویی اونجا نشسته بودیم تو عالم خودمون که بابام صدام کرد ای بچه...گفتم بله پدر... گفت تو فرادا پسفردا و اینا بیکاری دیگه... گفتم خب اره..چطور مگه و اینا...

گفت امشب باید بری تهران... ای بابا تهرانم رفتنم چی بود حالا...ولی خدای میخواستم برما یه کاری داشتم چند وقت جور نمیشد بین خودمون باشه ولی خب نه با اون عجله...

خلاصه دیگه این شد که حالا ساعت ۱۱:۳۰ شب به اینجانب اطلاع داده شده و ساعت ۱ هم پروازه...یعنی قطار میپره...تازه بعدشم دوباره میگه بعد نیم ساعت خب حالا حاضر شو شایدم خودم رفتم ولی تو حاضر باش اگه من نرفتم تو برو...خدایا این دیگه چه مدلیشه...؟؟

خلاصه که قطار که ساعت ۱ بلیط داشتیم واسه تهران قطار بند عباس بود بنده خدا چیزی هم تاخیر نداشت ..همه اش دو ساعت نا قابل تو ایستگاه راه اهن الاف بودیم ما...حالا اخرشم این بابای بنده تکلیف مارو روشن نفرمودن که اخرش خودش میره تهران یا قراره منو بفرسته...ای خدااااااا ...

هیچی دیگه بعد کلی چرت زدن در محل ایستگاه ..قطار تشریفشونو اوردن و درست در همون لحظات وهم انگیز شب بابای ما یه دفعه تصمیم بگیره که من باید برم...

میگم اخه پدر من از اول میگفتی حداقل ما کارامونو میکردیم یه ندایی میدادیم داریم میریم عمودی هستیم شاید افقی برگشتیم حلال کنیینو اینا... ...میگه اخه تو کارت چیه مگه...

هیچی دیگه این شد ییهویی همینجوری عازم سفر شدیم و اونم چه سفری...

اول از قطار بگم...اول که تو ایستگاه نشسته بودیم همینجور الاف همش من یه اخونده رو میدیم با یه وضع خنده داری...بگذریم..هی با خودم میگفتم یعنی این با کی قراره تو یه کوپه بشینه و تو دلم کلی به هم کوپه ایهاش میخندیدم و خوشحال.. ...و اینکه یه درصدم به مخ واموندم خطور نکرد که الا ای مخلوق حقیر من خود تو همانا باید با این اخونده هم کوپه بشی...اره دیگه رفتن به قطار همانا و هم کوپه شدن با این اخوند جالبه همانا... و این شد که من دیگه حتی تو فکرم هم خیا لای بد بد نکنم و به کسی نخندم که همانا بلا بر سر خودم نازل میشه...

این از این...اینقده هم از این قطار متنفرم من که نگو...لعنتی مث زندون میمونه واسم...حالا ساعت ۳ نصفه شب همه فرتی گرفتن خوابیدن و چه خوابیدنی منم اعصاب خورد از اینورم تلق و تولوق قطاره خلاصه تا ساعت ۱۱ که رسیدیم تهران یه دوساعتی فک کنم خوابم برد اینم همش کابوس این اخونده رو میدیدم...

حالا واسه چی رفته بودم تهران...یعنی بابام گفت که برم...اخه یکی از دوستای خیلی صمیمی بابام یه ماشین ثبت نام کرده بود بای میرفت واسه تحویل...به بابام گفته بود که باهم برن که بابام هرچی با خودش کلنجار رفت و با کاراش دید که نمیتونه و کار داره بنابراین نتیجه گرفت که منو بفرسته..این اقاهه دوست بابام خیلی مرد خوب و اقاییه واقعا...یعنی من خیلی قبولش دارم...وگرنه هرکی دیگه بود که من نمیرفتم که...

حالا ما خیال میکردیم حداکثرش دیگه تا دوشنبه برمیگردیم ولی زهی خیال باطل...

روز شنبه که تا غروب دنبال کارای بانکو اداری و این حرفا اونم کجا تو این تهرون بی سرو ته...(با عرض معذرت البته از تهرانیای مقیم مرکز )روز یکشنبه بهمون گفتن صبح زود ساعت ۷ دم در کارخونه باشین وگرنه اگه دیر بیاین نوبتتون باطل میشه...اقا ساعت ۷ صبح رفتن همانا تا ساعت ۴ بعد از ظهر وول خوردن تو کارخونه لعنتی همانا...تا بلاخره موفق شدیم یه قسمت ماشینو تحویل بگیریم..اره دیگه از این ماشین کوشولوا که پا نمیشیم بیایم تهران که ب خاطرش از این عشقولیای من بود از این گنده ها...

خلاصه کنم دیگه فرداش که دوشنبه باشه دوباره همون اش و همون کاسه تا ته ماشینو تحویل گرفتیم دوباره سه شنبه ری بودیم واسه اندزه گیری تانکر ماشینه چهارشنبه هم که الاف به خاطر اینکه چرخ یدک ماشین روش نبود میخواستن بپیچونن ولی ایندفعه دیگه اونا زهی خیال باطل کرده بودن...گیر سه پیچ دادیم و اینقده سیریش شدیم دم در کارخونه تا پنج شنبه بهمون دادن...اونم با چه وضعی..یواشکی و بیا تو برو بیرون ای بچه ساکت هزار مسخره بازی...و من خیلی شدید به این پی بردم که واقعا مملکت ببخشینا ببخشینا روم به تیفال تخمیی داریم ما که اون سرش نا پیدا...

و اما چند نکته این سفر جالب انگیز ناک...

اول اینکه تا دلتون بخواد سرما خوردم مث چی...ولی خدا رو شکر سرماخوردگی نگرفتم...

دوم اینکه جایی که ما بودیم ۳۰ کیلومتری اتوبان کرج قزوین بود..یه مسجد پیدا کرده بودیم و اونجا اتراق کرده بودیم..البته شبا تو ماشین میخوابیدیم ولی خب...شب اول کلی بارون اومد و منم خوشحال خوشحال شب دوم فقط رعد و برق..شب سومی هم نصفه شب پا شدم دیدم اااااا چرا همه چی اینقده سفیده گفتم نه بابا برف کجا بود من خواب الو هستم...یه ساعت بعد دوباره بیدار شدم دیدم نه بابا انگاری داره برف میاد راست راستی وباز من کلی خوشحال واسه خودم...

کلا جالب برف و بارون میومد الان هوا صاف بود یه نیم ساعت بعدش میدیدی وای چه بارونی دوباره بارون تموم میشد ستاره ها پیدا بود دوباره ییهویی میدیدی داره برف میاد کلا این هوای اونجا منو خیلی یاد اون وضیعت توضیح داده شده مملکتم انداخت...

سوم اینکه دیدین میگن مسجد یا جایی که ادم واسه دفعه اول تو اون مکان مقدس نماز میخونه اگه دعا کنه زودتر مستجاب میشه...اره دیگه تو این یه هفته حدود ۷..۸ تا مسجد و امامزاده جدید نماز خوندم...واسه همتون دعا کردم واسه همه...همتونو به یاد داشتم...یکی دوتا از مسجدا که واقعا فضای روحانی و جالبی داشت خیلی خوب جالب بود واسم...

چهارم اینکه خدا برکت بده المانو با این ماشین درست کردنش...نمیدونم اسم بخاری درجای ماشینو شنیدین یا نه ..این ماشین جدیدا داره (ماشین سنگین جدیدا) البته ماشین سواریا هم جدیدا روش نصب میکنن...واقعا چیز خوبی بود بدون اینکه ماشین روشن باشه کار میکرد این بخاری و ماشینو گرم میکرد...وگرنه با اون هوای سرد تو اون بیابون قندیل که چه عرض کنم سیاه شده بودیم از سرما... ...

پنجم اینکه...وای بهم نخندینا زیادا...ادمی مث من که حداقلش روزی یه دفعه جاش تو حمومه چطور یک هفته تمام بدون حموم سر کنه... دیگه خودم از خودم داشت حالم بهم میخورد...موها ژولی پولی یه وضیعتی بود...اه اه..شدیدا خشن ناک...اصن اسفناکترین قسمت ماجرا همین بود...خدا نصیب هیشکی نکنه اینجوریشو...دیگه بچه تو بغل مادرش زجه میزد منو میدید...وحشتناک...اه اه...

ولی خدایی خیلی دلم برای اینجا دوستای خوبم تنگیده بود شدید...اگه تو خود تهران بودم حتما یه سی ان پیدا میکردم یه ندایی میدادم من نیستمو اینا ولی خب تو خود تهران فقط روز شنبه ای بودیم..بقیه اش بیابونی سیر میکردیم...

خب این از توضیحات..امیدوارم قانع شده باشین...

خب دیگه الان یه عالمه کار دارم باید برم...

امیدوارم اونایی که نگران شده بودن (خودشون میدونن کیا هستن) منو بخشیده باشن..دست خودم نبود هیچ چیزیش...

دیگه اینکه وبلاگاتونو یخورده عقبم میام همشو میخونم...

خب دیگه خیلی ور زدم..برم...

خوب خوش سلامت باشین...بازم مرسی از همه اونایی که به یادم بودن...

دوستون دارم...یا حق...فعلا...