بابا بزرگ...

...///سلامون علیکم///...

امیدوارم که حال و احوالاتون خوب خوب باشه...

امروز برعکس تمام جمعه های دیگه تو این چند وقته دلم نگرفت...یعنی زیاد نگرفت..یخورده خفیف ولی مشکلی نبود...سعی کردم به چیزایی که باعث میشه دلم بگیره فکر نکردم...هی خودمو مشغول کردمو خودا رو شکر خوب بودم...میدونم که یه دلیل دیگه هم داشت..اونم اینه که دعاهای شماها باعثش میشه...مخصوصا نگین عزیز که الان مشهده میدونم که دعام کرده و امروز که جمعه بوده به یادم بوده..مطمئنم...نگین جان ممنونم..از همینجا ازت تشکر میکنم...

خب...

دیگه اینکه ما معمولا جمعه شبا میریم خونه مامان بابای مامانم...که یه پی زن پیر مرد تنهان گوشه خونه...امشبم طبق معمول رفتیم خونشون...چند وقته که حال بابا بزرگم اصلا خوب نیست...پروستاتش خیلی اذیتش میکنه بنده خدا...واقعا داره عذاب میکشه...خیلی دلم یه حالی شد امشب..اون چهره  همیشه خندونش واقعا دوست داشتنیه...با این که میدونم خیلی درد داره ولی بازم چهرش تغییری نمیکنه...اونا واقعا زندگیه ساده ای داشتن و هنوزم دارن...مث خیلی از بابا و مامان بزرگای دیگه...یه زندگیه ساده و قدیمی با حفظ سنتامون که ماها هیچکدومو نمیتونیم تو این دوره زمونه باهاش کنار بیایم..ولی اونا حفظش کردن هنوز...یه خونه قدیمی با چندتا اتاق که دور تا دورشه و با یه حیاط خوشگل و با صفا وسطش تو محله قدیمیه شهرمون ته یه کوچه بن بست...اونا خیلی تنهان...هرچی هم بهشون التماس میکنیم که بیان پیش یکی از ماها قبول نمیکنن که نمیکنن...بابا بزرگم میگه نه...میخوام تو خونه خودم باشم..میگه اون نمیخواد مزاحم بچه هاش باشه...میگه من خونه هرکدومتون بیام بیشتر عذاب میکشم..چون فکر میکنه سر بار بچه هاشه...هرچی هم بهشون میگیم نه اینطور نیست قبول نمیکنن...همه بچه هاشم که شامل دو تا داییام میشن و سه تا خاله یه مامان من تا حالا چندین دفعه ارشون خواهش کردن که ببرنشون پیش خودشون ولی قبول نمیکنن...

نمیدونم...فک میکنم من بجای اونا بودم تو این سن و سال و با اون وضیعت مریضیم شاید کوتاه میومدمو قبول میکردم برم پیش بچه هام...نمیدونم..شایدم نه...

من هنوز هر چهار تاشونو دارم...دو تا مامان بزرگ و دوتا بابا بزرگ...با اینکه مامان بابام چند سال پیش یه حرفای زد که واقعا دلمو شیکوند ولی با تمام این اوصاف از ته دلم دوسشون داشتم و دارم...دعاهای خیرشونو دوست دارم که همیشه ورد زبونشونه...دیدین که؟...

منم دعاشون میکنم...مخصوصا واسه این بابا بزرگم که حالش خوب نیست..خیلی دوسش دارم..از شماها هم میخوام دعا کنین..میدونم تاثیر داره...ایشالا حالش زودتر خوب بشه...آمین...

دیگه اینکه اون کاری هم که تو پست قبلیم گفته بودم نرفتم دنبالش..اخه هر حسابی نشستم با خودم کردم دیدم نع..نمیشه که نمیشه...همش ضرره...

حالا صبر کنم تا بعد عید ببینم چی پیش میاد...

راستی یه چندتا از بچه ها از همین الان عید رو بهم تبریک گفتن...منم از همینجا از همشون تشکر میکنم و منم بهشون تبریک میگم..ایشالا که سال خیلی خیلی خوبی داشته باشن سال ۸۶...

ایشالا روز سه شنبه اخرین روز امسال یه پست میزارم اساسی تبریک میگم...

خب دیگه کمکمک بریم...

خوب و خوش سلامت باشین همگی همیشه...

دوستتون دارم...فعلا...یا حق...