فیفیلی!!!

 سیلامممممممم خدمت همه بانوان و اقایون محترمه و محترم و نسبتا محترم...

اگر از احوالات اینجانب خواسته بوده باشید سالم میباشم هنوز و شما عزیزان هنوز نمیتوانید نفس راحتی بکشید از برای از دست دادن یک دستگاه..فروند.. نفر..(راستی واحد ژیگولو چیه؟؟ )...

و همچنین ارزو داریم که شما عزیزان هم بسی حالتان خوب بوده باشد و ما خیالمان راحت باشد همی...

امشب اومدم در باب یه مسئله ای که چند وقت بود میخواستم بگم ولی موقعیتش جور نمیشد و ایندفعه به لطف کامنت صمیم خانوم عزیز این موقعیت پیش اومد صحبت کنم تا رفع بعضی از ابهامات احتمالی بشود...

و این مسئله درباره موتور و موتور سواری هست...و علت اینکه چرا من گفتم موتور عمرا سوار نمیشم...

اره میخوام بگم که اتفاقا موتور هم وسیله ای خوب و مهیجیه واسه سوار شدن...ولی نه به این صورت...من موتور سواریو دوست دارم اونم با این متور باحالا هست از این گنده ها..کروسا..اره اونم تو پیست یا خیابونای خلوت اونم با تجهزیت ایمنی کامل و با سرعت خیلی بالا و با حرکات نمایشی...اره من اینجور موتور سواری رو هم دوست دارم هم پایه هستم بسی...ولی موتور سواری به روش معمولی اصلا خوشم نمیاد..اولا هرکی اومده باشه تو شهر یزد میفهمه که من چی میگم..واقعا ادم حالش از هرچی موتور و موتور سواریه بهم میخوره..از بس که مث مور و ملخ دور و ورت تو خیابون بیابون کوچه پس کوچه دارن ووول میخورن..هیچ قانونی هم دربارشون صدق نمیکنه الا قانون بی قانونیه خودشون...واقعا ادم اعصابش خورد میشه از دستشون...خیلی بد و وحشتناک میرن...این اولین دلیلشه که موتورو دوست ندارم..و اما دلیل بعدیشم بر میگرده به دوتا خاطره بد که من موتور دارم...که باعث میشه موتور رو دوست نداشته باشم...

اولیش برمیگرده به تقریبا ۸ سال پیش...وقتی که من پسر عموم و که بهترین دوستم بود و خیلی دوسش داشتمو از دست دادم...هرچند مقصر نبود و ماشینی از اون طرف خیابون منحرف میشه و میاد ایور خیابون بهش میزنه ولی از اونوقت طوری شد که از موتور اونم سوار شدنش تو این شهر حالم بهم خورد و متنفر شدم...اون یکی از عزیز ترین دوستامو ..پسر عموم و ازم گرفت...

 

دومین خاطره بدم که سن و سال من قد نمیده چون من نبودم واسه بابام اتفاق افتاده و اونکه تعریف کرد از موتور متنفر شدم بسی...اره بابامم۲۵ سال پیش نزدیک بوده جونشو از دست بده با موتور...عکسای موتور سواریه بابامو دارم همشو و هر وقت نیگاه میکنم لذت میبرم ولی به یاد اون صحنه تصادفش که تعریف میکنه میفتم حالم بد میشه...بابام تو موتور سواری خیلی وارد بوده..خیلی تقریبا یه حرفه ای...ولی یه روز با همون موتور که کلی حرکات نمایشی باهاش انجام میداد هر روز و هیچیشم نمیشد با یه غلطک که بر عکس میومده تصادف میکنه که اونجوری که بابام تعریف میکنه خیلی خیلی شانس اورده که زنده مونده...ولی یه پاشو نزدیک بود که از دست بده که اونم با دوسال توی بیمارستان خوابیدن و یه عالمه خرج و مخارج و اونم اوایل جنگ و بعد از انقلاب که وضع بیمارستانا چه جوری بوده..پاشو نیمه سالمش کردن دکترا..اونم با هزار دعا و نذر و نیاز از خدا خواستن...الام من نمیتونم اونجوری که بابام تعریف میکرد بکنم با اون حسا ولی میخوام بگم که خیلی اذیت شده..دکترایی که هیچی حالیشون نبوده کاری کردن که نزدیک بوده پای بابامو تا بالای زانو قطع کنن که دیگه با هزار دعا و نذر و نیاز و انتقال سریع به تهران یه پای درب و داغون که نزدیک به ۳..۴ سانتیمتر از اونیکی کوتاهتره به بابام برگردوندند...بابام میگفت اونشبی که میخواستن پاشو قطع کنن تا خود صبح روی تخت بیمارستان گریه کرده و از خدا خواسته که پاشو قطع نکنن هرجور شده اگرم تا اخر عمر درد میکشه پا داشته باشه و نذرشم این بوده که پاشو قطع نکردن تا اخر عمر کار کنه...روی پای خودش بایسته و کار کنه که محتاج هیچ کس نشه و به طور معجزه اسایی دم دمای صبح که دکترا میان دیگه پاشو قطع کنن میبینن از سیاه شدنای اون پا کم شده و خونریزیشم بند اومده و بلاخره صبر میکنن و میبینن اره پایی که تا سر زانو سیاه شده بود و باید قعطش میکردن تا بیشتر از اون پیشروی نکنه از سیاییاش کم شد و تقریبا تموم شد...اره دیگه کم کم پای بابام خوب میشه البته همراه با یه درد همیشگی که باهاشه..ولی از اون موقع تا حالا که نزدیک به ۲۵..۶ ساله داره رو پاهی خودش کار میکنه و اونم کار بنایی که واقعا من که مثلا جوونم کم میارم ولی اون به نذرش داره وفا میکنه هنوزم که هنوزه داره واسه ماها که بچه هاشیم کار میکنه..چون که خودش هیچ احتیاجی دیگه یه کار کردن نداره...هم ما میدونیم و هم خودش..البته تا حالا چندین دفعه بهش گفتیم همیگی که دیگه کار نکنه با این وضعیت پاهاش ولی گوش نمیکنه...هرکی واسش پیش نیومده شاید درک نکنه چقده سخته وقتی باید باباتو با پای درد ناکش توی خونه ببینی وقتی از سر کارش میاد خونه...وقتی هی بهش التماس میکنیم و اون قبول نمیکنه میگه مرد باید کار کنه...اره همه اینا رو گفتم که بگم چرا گفتم از موتور نفرت دارم و خوشم نمیاد...که بگم این موتور تا حالا دوتا خاطره خیلی تلخ واسم گذاشته..دیگه بسته...

بابا جون از همینجا که میدونم هیچوقت قرار نیست بخونیش بهت میگم دوستت دارم سعی میکنم با اینکه خیلی اذیتت کردم تا حالا قدرتو بدونم...

 

اره دیگه این بود دلیل اون که تو پست قبلیم گفتم موتور رو دوست ندارم...البته نه اینکه بترسما..اصلا..اصلا ازش نمیترسم..نه از موتور..نه از مرگ و نه هیچ چیز دیگه جز خدا....لی خوشمم نمیاد از این وسیله بد...

 

خب دیگه شاید پست تلخی شد این پست..حداقل واسه خودم که خیلی از خاطرات دوباره به یادم اومد..ولی قلمبه شده بود باید میگفتم ...

 

خب دیگه چی میخوستم بگم...

اهان بعد از نزدیک به ۳ ماه دیگه داریم میریم کاملا سوخت پاک رو داشته باشیم ..اره بعد ۳ ماه دیروز زنگ زدن که اره اگه ماشینتونو هنوز دارین بیارین مخزن گازشو نصب کنیم واستون..گفتیمم اااا چه جالب خوبه هنوز یادتونه... ...

اره دیگه فردا باز باید برم اونجا الاف بشم یه سه چهار ساعتی احتمالا...

بعدشم دیگه اینکه..من نمایشگاه کتاب میخواممممممممممممم بیاد یکی منو با خودش ببره..من دوست دارم...

ولی خدای هر حسابی میکنم میبینم نع...نمیشه اوضاع همه جوره قمر در عقربه نمیشه که بشه که بیام نمایشگاه...شما به جای من برید حالا نمایشگاه کتاب بخرین بخونین حال کنین...بلکه ماهم به فیضی برسیم...

اصن این بی عدالتیه...چرا نمایشگاه کتاب بینالمللی رو نمیان تو شهستانا بزنن..مگه ما چه گناهی کردیم..هان؟؟؟ ...

حالا کجای این مملکتو کشور گل و بلبلیمون قانون و عدالت هست که اینیکیش باشه...بیخیال بابا ...

بعدشم اینکه اخ جان... حالا که کارت سوختمو ندادین از فردا هی میرمم گاز میسوزونم..باشد که چشمتان درآد... نا مردااااا... ...

دیگه اینکه احساس میکنم حالا دیگه دارم خیلی چرت و پرت میگم...

اصلا خوابم نمیاد...

الان ساعت ۲:۳۰ دقیقه بامداد هستش...

من دوست دارم وشب و تاریکی رو...

تنهام...اینو هم دوست دارم و هم دوست ندارم...

بهدشممممممممم من میخواممممممممممممممممم... حالا چیشو دیگه بماند فعلا...

خوب باشید..مواظب خودتون باشید..منتظر ما باشین...فردا بازم میاییم به خونه هاتون..با یه عالمه خبر دیگه...

خوش باشین..فعلا...یا حق...

 

 

پی نوشت ۱ : ای مردشور این مملکت درب و داغون و بی در پیکر بیصاحاب مونده رو ببرن ایشالا که هیچ کاری بدون داشتن پارتی درست نمیشه..هیچ کاری...

پی نوشت ۲ :ریحان خانوم گفته بودم بهت اگه تا پنج سال دیگه هم نیای و بعد از پنج سال اومدی و همینجا نوشتی بازم من میام...گفتی ثبتش کن که بعدن نزنی زیرش..اینم ثبت...اینم امضا...zhigulu ...

----------------------------------

اهای بلاگ فاییها چرا  قاط زدین اخه؟؟؟با هزار زور و زحمت اگه بشه بیای تو بلاگاتون قسمت نظراتش عمرا باز نمیشه...

هویجوری مهز اطلاعتون گفتم...

---------------------------------------------

پی نوشت چهارمی!!!:جمعه...۲۱/۲/۸۶...

۱- اینقده خسته هستم که هر تکه از بدنم واسه خودشون دارن یه راهی میرن و یه سازی میزنن و الکی خوش و ناخوشن واسه خودشون...

۲-چشمام از همه بدتر...شدم یه چیزی تو مایه چشای گیلاسی موقع عملش...کور که میگن شدم واقعا...

۳-از خستگی دارم میمیرم از خواب ولی از سوزش و درد چشم نمیتونم چشمامو بزارم رو هم... ...

۴- از یه حرف بیجا و اشتباهی که یه لحظه الکی نمیدونم چی شد که به یکی گفتم اعصابم از دیروز تا حالا داغونه و هی هم بدتر میشه...واقعا که...اه اه... ...

۵- گریم میاد خیلی زیاد... ...

۶-خودش شد یه پست...ولی چون چشام فعلا در حالت کوری به سر میبرن  دیدم نمیتونم به کامنتا جواب بدم پست جدید نذاشتم..یه جورایی زیر ابی رفتم ...

۷-بیشتر این مرضا فردا بهتر میشه..اگه بتونم بخوابم البته یه جوری...

۸-خوش باشی...فعلا...