بازی...

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام...

خب من الان که همه بازیاشونو تموم کردن دعوت شدم به این بازی..از طرف نیاز خانوم عزیز...

خب دیگه حتما همه میدونن کدوم بازی رو میگم...

اره همون بازیه اولین بار کی شروع به وبلاگ نویسی کردم و چه حسی داشتم...

خب بزارید از اول اولش بگم...

اگه از خیلی اولاش بخوام بگم میشه حدود پنج سال پیش که موجودی به نام رایانه یا همین کامی جون   خودمون وارد خونه ما شد...بعدش دیگه مث خیلی دیگه از ایرانیها تنها استفاده این کامی جون..دیدن فیلم..شو... بود واسه من و بازی واسه اسباب بازی واسه داداش..من هنوز یک بارم با این کامی جون بازی نکردم..چون خوشم نمیاد... خب سرتونو درد نیارم...همینجوری پیش میرفتیم و بعضی وقتا هم به اینترنت وصل میشدیم ولی خیلی کم..کلا حوصلشو نداشتم..تا حدودای دی ..و بهمن سال ۸۴ که بیشتر تو نت میومدم بیشترم میرفتم تو سایتای سرگرمی و جک و از این حرفا...یه روز هویجوری که تو یکی از وبلاگای جک بودم یه اسم تو لینکای بغل وبلاگ جکه توجهمو جلب کرد..اره گیلاس خانومی... خلاصه ورود به وبلاگ گیلاس خانومی همانا و معتاد شدن به کامی جون و نت همانا...دیگه کم کم با چندتا دیگه از وبلاگا هم اشنا شدم و میخوندمشون و کامنتم میزاشتم ولی خودم هنوز وبلاگ نداشتم...بعدش دیگه چند دفعه گیلاسی و یکی دیگه از بچه ها که الان خیلی وقته نیومده نت(اولین لینکم)بهم گفتن که وبلاگ بزنم و بنویسم..ولی من خودم باورم نمیشد که من وبلاگ داشته باشم..اخه هیچ استعدادی تو خودم نمیدیدم..انشامم خوب نبود هیچ وقت...خدا برکت دختر خالم بده که همیشه سه سوت یه انشا توپ واسم ردیف میکرد و فرداش میبردم سر کلاس میخوندم یه ۲۰ جانانه هم میگرفتم از اقای معلم خشنمون...کلی هم به به چه چه... ...

خلاصه که بعد کلی ذوق مرگی که منم میتونم بنویسم گفتم بزار شانسمو امتحان کنم..فوقش چهار نفر میان میخونن حالشون  میشه هرکدومم ۸ تا فحش میدن بعدشم درشو میبندیم دیگه...

اره دیگه این شد که واسه اولین بار روز ۹ تیر ماه پارسال یعنی سال ۸۵ اولین پستمو نوشتم و عنوانشم گذاشتم ژیگولو می اید..اره فک کنم...حسمم حس خاصی نبود...فقط خوشحال بودم که مینویسم..واسه دل خودم در وحله اول و واسه اونایی که میخونن در وحله دوم...بعدش که دیگه چند تا پست نوشتم و راه افتادم خیلی حس خوبی داشتم و هر روز از روز قبلش بیشتر اینکار و دوست داشتم و با خودم گفتم عمرا دیگه درشو ببندم..حالا هر چند نوشته هام چرت و پرت ولی خب دوسشون داشتم و دارم...یکی از بزرگترین خوبیاشم این بود که یه عالمه دوستای خوب خوب خوب گل و با معرفت پیدا کردم..که هر کدومشون واسم یه دنیا ارشه...من تو دنیای بیرون دوستی ندارم..تنهام..خیلی تنها...یه دو سه تا رفیقم داشتم که هر دفعه سر مسائل مختلف کمال بی معرفتیشونو بهم ثابت کردن و باعث شد که همونا هم دیگه ارتباطشون قطع بشه تقریبا...ولی دلخوشیم به این دنیاست..به اینجا و دوستام که هر کدوم واسم یه دنیان..بدون اغراق میگم...

دیگه اینکه من از اولی که شروع کردم که تقریبا نزدیک به یک ساله تو همین وبلاگ بودمو تو همین بلاگ آسمونی..خیلی هم همینجا رو دوست دارم و خوشم میاد..بزرگترین خوبیشم اینه که میتونم به محبتای دوستام جواب بدم...و این خیلی عالیه...همینجا میگم من هیچ وقت قرار نیست در اینجا رو ببندم..تا اونجایی که بتونم و راهی داشته باشه ژ یگولو رو حفظش میکنم و میمونم..همه تلاشمم همینه که بمونم...اخه چند دفعه تا حالا گفتم..از کلمه خداحافظی متنفرم..به معنای واقعیه کلمه متنفرم..من حتی تلفنم که حرف میزنم خداحافظ نمیکنم..فوق فوقش یه فعلا میگم...پس هیچ وقت تا اونجایی که مجبور نباشم از اینجا و شما دوستای خوبم خداحافظی نمیکنم...یه چیز دیگه هم بگم که من عاشق رنگ نارنجی ام...این وبلاگ نارنجیمو دوسش دارم و رنگشو عوض نمیکنم هیچ وقت..یه تغییراتی واسه تنوع میدم ولی عوضش نمیکنم..میدونم خیلیاتون گفتین بیخیال این رنگ بشم چشم و چالتونو خراب میکنه ولی نیتونم خلاصه که این یه موردو شرمنده... ...

خب این از این بازی...

دعوتیا هم که بیشتریا دعوت شدن به این بازی...

نمیدونم کیو بگم که دعوت نشده باشه...

حالا دو سه تا از بچه ها رو میگم ولی ازتون میخوام هر کدوم ننوشتین این بازی رو بنویسین خواهشا..از طرف من دعوتید...

خب من  مریم عزیز و پت و بنفشه و نگار و ستاره  و باران  و صمیم خانومی گل رو اسم میبرم..امیدوارم که اگه انجامش ندادن این بازیرو دعوتمو قبول کنن و بنویسن...ممنونم...

خب این از بازی...

دیگه اینکه امروز رفتم واسه نفس تنگیم و بازی در اوردن ریه ام دکتر...خلاصه بعد از ۱ ساعت بعد وقت داده شده بهم نوبتم شد و رفتم تو...همینجوری در حال جواب دادن به سوالات دکتر جان بودیم که ییهو دیدیم چهار پنج نفر مث اجل معلق ولو شدن تو اتاق دکتر... ...یه پیره زنه حالش خیلی خراب بود...بنده خدا داشت دار فانی رو وداع میگفت..من نمیدونم این همراهیای احمقش چرا اینقد گاگول بودن خدایی... بنده خدا داشت میمرد به جهیی اینکه زنگ بزنن به اورژانس اورده بودنش اونجا..اخرشم تو مطب خیلی حالش بد شد زنگ زدن به اورژانس اومدن بردنش..دیگه نفسی نداشت..ولی گفتن مردنی نیست...این از شانس گند من که هرجا میرم جلو جلوم داره میره ..اقا خلاصه بعد نیم ساعت دوباره برگشتیم سر میز مذاکره با اقای دکتر ..بعدشم گفت الرژی شدید ریوی داری..یه اسپری نوشت واسم که تا دو ماه استفاده کنم بعدش برم پیشش...گفت نگرانم نباشم چیز مهمی نیست... نه اینکه حالا من خیلی هم نگران بودم... ...کلا من نگران خودم نبودم و نیستم هیچوقت... ...

خب دیگه بسته دیگه..مث اوندفعه ای یکی از دوستان(غریبه جان)میاد میبینه اووووووووهههه چقده زیاد نوشتی..میگه حوصلمو سر بردی نمیخونه... تا حالا چندتا تذکر داشتم که چرا اینقد زیاد مینویسم..ولی هرچی سعی خودمو میکنم کمتر نمیشه خب چیکار کنم ...

مواظبت خودتون باشین...شاد باشین...فعلا..یا حق...

 

الان نوشت : ۲۵/۳/۸۶...۰۰:۵۲بامداد...

میدونی دلم چی میخواد...؟؟

یه آپارتمان تو یه برج بلند(۶۰...۷۰ طبقه) شیک و معروف رو بلند ترین نقطه شهر ...طبقه اخر.رو بالکن بیام لب نرده ها . درست شهر رو زیر پام ببینم...و

کیف کنم...

دیوونه ام نه؟؟