تولد...

سلاممممممممممممممم عرض میشود...

خوبین؟؟ خدا روشکر..همیشه باشین ایشالا...

خب طبق معمول باز من قاط زدم نمیدونم باید از کجا شروع کنم...

اول اینکه یکی به داد من برسه این ادرس این سیمیلیها رو بده به من...اخه این سیستمم یک هفته ای دل و روده همه چیزش بیرون بوده هیچی واسش نمونده......این سیمیلیهای این بلاگ اسکای هم که واسه خودش خوبه...حالا خلاصه من اینا سرم نمیشه..ادرسشو بهم بدیدددددددد...

خب این از اولیش...

بهدش دیگه اینکه...

اها..مرجان خانومی گفته بودن به جایی اینکه اینقده روده درازی کنم و از اینا درباره اون مراسم نامزدیه بیشتر توضیح بدم...

اطاعت امر مرجان خانومی...چشمممم...

و اما توضیح..:

عروس : عمه ژیگولو خان میباشد..دارای ۲۵ سال سن(مث اکثر خانوما ببینه نوشتم سنشو میکشتم)دیپلمه در رشته ادبیات فارسی...و دارای چند دیپلم دیگر که طی سالهای پس از درس گرفته..همچون خیاطی..گلسازی...و غیره و همچنین دریافت کارت مربیگریه قران...شدیدا مذهبی دختر و همچنین بچه اخر خانواده..یه جورایی ته تغاری......

داماد : پسر خاله ژیگولو خان میباشد همسن  فسیل  میباشد به نوعی...۲۸ سالشه فک کنم...دیپلم ریاضی...مث خیلی از جوونای این مملکت گل و بلبلی دنبال خیلی از کارا رفته تا بلکه بتونه گلیم خودشو از اب بکشه...اعم از نجاری پیش داداشش.کارخونه مقوا سازی...چندتا کار دیگه... که الان دیگه نزدیک به یه ساله یه مغازه مبل فروشی زده...یعنی مبل و دکوراسیون ام دی اف و از این چیزا...

خب این از زیر اب زنی قسمتی از زندگیه هر دوتاشون توسط اینجانب...

بعد دیگه هیچی خواستگاری به روش سنتی انجام شد...پنج شنبه ای هم گذشت مراسم بله برون بود..که ما یزدیا بهش میگین صداق طی کنی...عروس دومادم باهم حرفاشونو زدن..البته سه سوت بیشتر نشد..من نمیدونم چطوری بود..احتمالا حرفاشونو ام پی تری کرده بودن که زیاد معطل نشن...

بعد دیگه اینکه پنج شنبه ای هم که میاد مراسم نامزدیه که بازم ما بهش میگیم عقد کنون..عقد میکنن که به هم محرم بشن تا اخرای شهریور که داداش دوماد همین پسر خالم که اسمشم تو لینکام هست از کانادا (به قول نیمای بیمعرفت بلاد کفر) برگرده جشن ازدواج و بگیرن و برن سر خونه زندگیشون...که اقا دوماد دیگه اجازه داشته باشن دوچرخه رو سوار بشن با خیال راحت..(دارین که قضیشو؟)

خلاصه اینکه پسر خاله  نسبتا گرام از اون هفته میشه شوهر عمه نیمه نسبتا گرام......

بعد تازه دوتا باجناغم پیدا میکنه که خیلی هم بنده خداها لول سنیشون در حد همه...شوهر عمه اولی ۵۵ سالشه حدودا...دومی هم همین حدوداست..فک کنم ۵۲ سالشه حدودا این سومی هم که ۲۸...

این بابا بزرگ مامان بزرگ ما هم دیگه راحت شدن...۶ تا پسر و ۳ تا دختر بودن که الان دیگه تموم شدن...

خب اینام از این دوتا...

خوب بود مرجان خانوم ؟؟

خب دیگه چی میخواستم بگم؟؟

اهان...

تولد تولد تولدش مبارک...

وبلاگمو میگم باباجون...

این دنیای نارنجیه من امروز یه سالش شد...

دقیقا پارسال ۹ تیر اولین پستمو نوشتم و الان ۹ تیر امسال هستو این بچه کوشولوی من ۱ ساله شده...

خب اینم از تولد بچه کوشولوی نارنجیه من...

خب دیگه باز طولانی قراره بشه و این مرجانم شاکی میشه ایندفعه دیگه اساسی میاد حسابمو میرسه...

راستی یه چیز دیگه الان یادم اومد بگم...

امشب یکی منو خیلی خیلی خوشحالم کرد...اره برگشتن دوست خوبم نیمفای عزیز...از عید تا حالا نبود و امشب برگشته و منو واقعا خوشحال کرد...

مواظب خودتون باشین...موفق و موئید باشین ایشالا..فعلا... یا حق...