۱...۲...۳...۴...۵

سلاممممممممممممممممم سلام سلام...

خوبین خوشین؟؟

اقای تنبل خان وارد میشود...

ولی هرچی هم این تنبلیه زیاد باشه اخرش دلتنگیه اینجا کار خودشو میکنه...

خب اول بگم که چند شبه هر شب میام سلام میکنم اینجا چند خط مینویسم بعدم زرتی صفحه رو میبندمش..مثلا اگه رو کاغذ بود اینجوری بود که خودنویسو برمیدارم یخورده فک میکنم یه سلام و چند خط مینویسم و بعدم زرتی کاغذه رو پاره میکنم و تو سطل اشغال...تا شب بعد...(خواهش میکنم..زحمتی نیست)...

از اون روزی که اپیدم تا حالا چیزایی که میشه گفت ایناست..

اول : روز یک شنبه هفته قبلی مراسم نامزدی دختر خاله گرامی بود بسی در ان مراسم ما ضایع گشتیمممم...حالا بماند بقیشو نمیگم بیشتر از این ابروریزی نشه...

دوم اینکه : دو روز بعدش یعنی سه شنبه این دختر خاله گرامی با همسرشون عقد شدن وخیال خودشونو راحت کردن...(ایشالا که خوشبخت بشن)...و در ان مراسم هم که ما وقت نکردیم اصلا و ابدا شرکت کنیم...(چه جالب واقعا)...چون اینقدر درگیر کارای عروسیه اون عمه خانوم با پسر خاله بودیم که دیگر فرصت نشد برویم...میدانیم اگر خاله مان بفهمد که ما نرفتیم بسی فحشمان میدهد و موجبات دلخوریشان فراهم میشود خداروشکر ایشان وبلاگ مبلاگ نمیخوانند..

سوم اینکه : بلاخره باباهه دوچرخه رو داد به پسرش تا بره عشق و حال و صفا سیتی همچین بترکونه دیگه...خوش باشه واسه خودش...

اره دیگه چهار شنبه یعنی همون فردای همون سه شنبه جشن عروسیه عمه خانوم بود با پسر خاله...دیگه یعنی روز نیمه شعبان و تو اون شلوغ پلوغی و خر تو شیری شهر دهنمون سرویس شد همچین اساسی..خونه ما اینور شهر تالار عروسی اونور شهر...خلاصه از بس رفتیم اومدیم دیگه این پرایت بدبخت بیزبونمون هم صداش در اومد..ولی فقط تو اون دو روز سه شنبه و چهار شنبه شربت و شیرینی  زوری تو خیابونا  بود که به خیک ما بستن ...دیگه قیافمون شده بود مث لیوان......از بس شربت خوردیم..حالا کاش هملهنگ شربت میدادن..شربت ابلیمو..اسانس پرتقال..البالو..عرق بیدمشک..گلاب...اب خالی به جای شربت..شیر تو اون گرما(که البته من مقاومت کردمو نخوردم این یه قلم رو)...خلاصه دیگه تو شکم ما معجونی درست میشد که بیا و ببین..حالا نگین چقد این پسره شکمو بوده ها..نه بابا..زوری بود..نمیگرفتی باهات لج میکردن میریختن تو لباسا و شلوار کلا زندگیتو بهم میریختن نامردا...خلاصه دیگه بعد کلی اینور اونور دویدن و خستگی جات های فراوون چهر شنبه شب از ساعت ۷ الی ۱۱ شب عروسی بود..که البته اقایون ۱۱ تو کوچه بودن همه و بعد انواع سیفی کاری زیر پاهشون به صورت خود رو خانوما۵/۱۲ اومدن بیرون...تااره هم همین بگم یکم دیگه به خودش فشر اورده بود میشد گفت از نظر پذیرایی ایفتیضاح ..حالا ما که هیچی ابروی دوماد رزفت با این تالار گرفتنش...نامردای بیشرف فقط بلدن پول مفت بگیرن..حقشونه اینجا اسمه تالاره رو بنویسم تبلیغات منفی کنم ابروشون بره....خلاصه دیگه تا اومدن عروس خانومو بزارن تو ماشینو حرکت کنن شد ساعت ۱..ولی خب عوضش خیابونا خلوت شده بود...واسه عروس کشونی خوب بود..حالا بگو چه وحشی بازیی دراوردن این بچه لاتا تو پرایت بدبخت من...اقا این بچه ها به هر زور و مکافاتی بود مامانومو مخمل داداشو دودر کردن و فرستادنش با عموم اینا بیان..خودشونم چپیدن همشون تو ماشین بیزبون من...اقا این پرایت بد بخت..۷ نفر ادم نعره غول تو ماشین چپیدن ماشینمم خراب شده بود اونروز به هیچ عنوان با بنزین کار نمیکرد ..با گازم که ماشالا دو نفر ادمو با زور سرعتش میاد رو ۸۰..۹۰ تا...نشستن تو ماشین صدا ظبت رو خدا دیگه ابروی خودشونو مارو تو این چندین ساله تو فامیل جلو بزرگترا بردن همچین اساسی...ولی خیلی حال داد خدایی..ماشینه هم نامردی نکرد و با همون گاز سوز بودنش اون همه ادم خوب راه میرفت...اقا دیگه این نامردا هیچ وحشی گریی نبود که تو این ماشین انجام ندن...جیغ..سوت..سر و صدا..دست..رقص..تو شیشه میرفتن بیرون از اونور میومدن تو میرفتن رو سقف..بالا پایین میشدن تو ایمن ماشین که ماشینم باهاشون بالا پایین میشد منم که جو گیر خدایی چنان رانندگی کردم که خودم مونده بودم توش...لایی..سبقت...بیخ ماشین عروس(البته به اسرار بچه ها این یه مورد رو)... بوق ماشینه هم که خفن.کلی اتیش سوزوندیم دیگه تا رسیدیم..ولی دیگه بغل هر کدوم از ماشینای دیگه فامیل رد میشدیم چهر چشمی نیگامون میکردن ببینن این اپاچیا دیگه کین..جالب اینجا بود اولش که نمیشناختن ما هستیم..فک میکردن غریبه هست.....ولی اونشب همه جوگیر شده بودن تند میرفتن..خدایی عروس کشونش باحال بید خیلی...خلاصه جوونای مردمو شاد کردمو پرایتمم که پکوندمش...خلاصه اینم از عروسی و عروس کشونیش...

سوم اینکه : خونه عروسم که طبقه بالای خونه ماست باز ایسن خانوما که از اون ۴..۵ ساعت شب قبلش واسه عروسی سیرذ نمیشن دوباره عروسی میگرن..همون پاتختی ..خلاصه فردا بعد از ظهرشم که دیگه تا شب خانوما بالا بودن..مام دیدیم بد جور رو اعصابن از خونه زدیم بیرون ماشین سواری همینجور الکی......

چهارم اینکه : هوممممم...

امروز بلاخره با پرایتمون وداع کردیم...بچه ها اسمشو گذاشته بودن الاغ یا همون خر سیاه..نامردا..خلاصه یه خر سیاه دادیم دوباره یه اسب سیاه گرفتیم...اینقده از این رنگ مشکی خوشم میاد همشم جلو جلوم داره میره..خیلی خوبه ها فقط باید همش تمیز باشه..اینم که کی حوصله داره...ولی ظبتشو باز کردم در کمال اسکروچ بازی..دیم حیفه هنوز چکش رو پاس نکردم......خب اینم که از این...

و اما پنجم اینکه :

اگه خدا بخواد و مشکلی پیش نیاد باز... احتمالا فردا بعد از ظهر یا شب حرکت میکنیم با اهالیه خانواده خودمون و احتمالا عمو اینا به سمت مشهد...بلاخره اگه خدا بخواد بعد چند سال اما رضا طلبیده..البته منو بعد چند سال بقیه نامردا پارسال رفته بودن...خلاصه اگه جور شد و رفتم حدود ۶..۷ روزی نیستم اینجاها...مجلس ختم و اینا نگیرین بیخودی خودتونو تو خرج نندازین..بعدا نگین نگفتما.....اونجا میرم به یاد همتون هستم.همه همه دوستام..ابجیای گلم و چندتا داداش عزیز...دعاتون میکنم و ارزو میکنم دعاهاتون براورده بشه به ارزوهاتون برسین...به هرچی میخواین که به صلاحتونه برسین و البته خودمم همینجور..اول شماها بعد خودم...دعا کردن واسه شماها عزیزام یه حال دیگه ای میده..جدی میگما...

اگه صحیح و سالم رفتم و برگشتم میام درباره سفر حتما مینویسم...اگرم نه که حلالمون کنین.....

اگرم اونجا به اینترنت دسترسی پیدا کردم میام اینجاها...نترسین زیاد راحتتون نمیزارم تا وقتی هم که نیستم......

خب دیگه یخورده نوشتم که تو این مدتی که نیستم وقت داشته باشین بخونین ارا ج ی ف بنده رو...

خب دیگه رفع زحمت و رحمت و اینا کنیم..خوش باشین..دعام کنین..مواظب خودتون باشین..بچه های خوبی باشین..هی وبلاگاتونو نبندین خدایی نکرده چشم منو دور میبینین...دست به گاز نزنین میخ تو سوراخ پریز برق نکنین دور حوض نرین...خلاصه بچه های خوبی باشین من خیالم راحت باشه میرم و بر میگردم...

خوش باشین..فعلا..یا حق...

 

 

پی نوشت ۱ : بدی خوبی حلال کنین... ما حرکت کردیم...دعام کنین..فعلا...