روز مادر مبارک...

ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام

امیدوارم حال و احوالاتون خوش باشه و روزگار به کامتون...

۱- خیلی ساده و صادقانه بگم :

خیلی خیلی دوستت دارم و با تمام وجودم میپرستمت مادر عزیزم...ایشالا همیشه سایت بالا

 سرمون باشه که من یکی طاقت دوریتو ندارم مادر...

 

به همه خانومای عزیزی که میان اینجا هم تبریک میگم همچنین به همه مادرای دنیا...روزتون مبارک..دلاتون شاد...سایتون بالا سر عزیزانتون...

میدونم دیروز روز مادر بوده ولی بنده به دلایلی که در ادامه توضیح خواهم داد نتونستم دیروز یعنی پنجشنبه ۱۴ تیرماه ۱۳۸۶ اپ کنم و الان دارم اینکارو میکنم...

۲- مراسم نامزدی(عقد کنون)...

خب چی بگم از مراسم؟؟

اول اینکه بازم مراسم خونه ما بودهمه کارا هم اصولا خب میافته گردن ما...البته فامیل کمک کردنا ولی خب...دیروز خیلی دلم واسه مامانم سوخت..اخه بعد اینکه ۸...۹ ماه پیشتری افتاد و پاش شیکست دیگه مث اولش نشده اون پا..یک هفته هم که دیگه همش انگاری رو پا بوده بنده خدا داشت خونه رو تمیز میکرد..یا وسیله ها جابه جا میکردیم یا ظرف و ظروف و اماده میکردیم خلاصه کار خیلی زیاد بود..البته تا اونجایی که تونستم و تونستیم بهش کمک کردیما ولی خب..دیروز بعد از ظهر دیگه مامانم که هیچ وقت از درد غر نمیزنه دیگه طاقتش تموم شده بود و داشت به بابام میگفت دیگه نمیتونم راه برم و خسته شدم..به هر حال مراسم ساعت ۴ بعد از ظهر تو گرمای وحشتناکشروع شد و تا ساعت ۸ شب البته واسه خانوما تموم شد..واسه اقایون ۷ دیگه تموم شده بود..اخه کلا به نظر من عروسی و عقد کنون و حالا هرچی هست واسه خانوما هست..اقایون کلا فایده ای نداره براشون...میان میشینن یخورده حرف میزنن میوه میخورن باز حرف میزنن..شیرینی میخورن باز حرف میزنن دیگه حوصلشون سر میره..پا میشن میان بیرون از خونه دوباره از نو حرف زدن شروع میشه ولو هستن تو کوچه...هروقتم بیکار بشن یخورده غر میزنن که چیکار میکنن اخه این خانوما که بیرون نمیان.....بعد دیگه حرفاشونم ته میکشه ایدفعه یهو میبینی کمکمک داره سر و کله خانوماشون پیدا میشه..مراسم دیروز ما هم همینجوری بود تو اقایون...بعد از اونجایی که این عروس و دوماد ماشالا  همچین یخورده مذهبین..بیشتر عروس گفتن که نمیخوایم کسی برقصه و از این حرفا..والا ما عروسی و نامزدی زیاد دیده بودیم ولی اینجوریشو نه زیاد..شاید یه مورد دیگه...خلاصه گذشت و تموم شد هرچی بود...فقط بعد مراسم که فامیلای دور رفتن و خودمونیا موندن همه اومدن خونه ما قسمت.. اییی نسبتا خوب ماجرا بود..بلی..خوردن کیک عروسی...خلاصه ۳۰..۴۰ نفری میشدیم..زدیم کیکا رو نابود کردیم..جای شما خالی...کیکشم چون اقای ژیگولو خانسفارش داده بودن..البته اقای دامادو بردم که باهام باشه زیاد ضایع نباشهخیلی خوشمزه بود..این قسمتشو جای همتونو خالی کردم به یاد همتون خوردم...(خواهش میکنم زحمتی نبود)...

دیگه تا اومدیم جم و جور کنیم خونه رو یخورده...و بخوابیم شد ساعت ۱۲...همه رفتن خوابیدن..منم که دیگه داشتم از خستگی وا میرفتم...اومدم بخوابم ولی چون کامی جون درست روبه رویی جایی هست که میخوابم هی بهم چشمک زد هی چشمک زد و اخر من دیگه نتونستم طاقت بیارم و به هر زور و عذابی بود پاشدم اومدم پای کامی...یه یک ساعتی هم بودمو بعد رفتم خوابیدم..حالا اومدم خوابیدم از درد و خستگی خواب نمیرم...کلا خیلی خیلی حالم بد شده بود نیدونم چرا...فقط میدونم خیلی خیلی خسته بودم و البته بیخوابی ..اخه شب قبلشم ۳ ساعت خوابیده بودم فقط...خلاصه دیگه فچ کنم حدودای ساعت ۵/۴ اینا بوده که خوابم برده...بعدم تا ۱۱ مثلا خواب بودم ولی یه ۴۰ باری که خودم الکی بیدار میشدم وسط خواب یه ۵۰ باری هم کلهم خانواده مارو بیدار کردن به دلایل نا معلوم...از صبح تا حالا هم همینجوری بدن درد دارم...مث ادمای نئشه...ولی الان که دارم مینویسم خیلی بهتراز دیشبم...

خب اینم از ماجرای نامزدی و اینا...

۳-ماشین ...

باز طبق معمول این ماشین بیشعور من خراب شد...حالا وسط اینهمه کار دیروز من این عوضی هم پکید انگاری...اتیشش میزنم..حالا ببین...بیشعور احمق کثافت.........

۴-من از صبح تا حالا تنهام خداروشکر...وگرنه عمرا اینا میزاشتن من بخوابم و استراحت کنم...

۵-امروز جمعه بود..خداروشکر این دل وامونده امروز بیخیال ما شد و نگرفت..نه کل روزش و نه دم غروبش...

۶-هوممم...چی بگم دیگه؟؟؟...خب بابا باشه رفتم نزنین...رفتم رفتم...

۷- مباظب خودتو باشین...خوش باشین...منتظر ما باشین...فعلا..یا حق...

 

پی نوشت ۱ : ساعت ۱:۲۵ بامداد دوشنبه ۱۸ تیر ماه...

یه روز خیلی وقت پیشا تو یه کتاب بود نمیدونم یا یه مجله خوندم : راز...تا وقتی تو سینه تو هستش اسیر تو هستش...ولی به مهز اینکه به یکی گفتیش تو میشی اسیر اون رازه گفته شده...راستی..شما نظرتون چیه؟؟؟

نمیدوم چی شد نصفه شبی یهو خواستم اینو اینجا بنویسم..کاملا اتفاقی بود...

یه چیز دیگه...دیروز ۷/۷/۲۰۰۷ بودا..هویجوری...

تولد...

سلاممممممممممممممم عرض میشود...

خوبین؟؟ خدا روشکر..همیشه باشین ایشالا...

خب طبق معمول باز من قاط زدم نمیدونم باید از کجا شروع کنم...

اول اینکه یکی به داد من برسه این ادرس این سیمیلیها رو بده به من...اخه این سیستمم یک هفته ای دل و روده همه چیزش بیرون بوده هیچی واسش نمونده......این سیمیلیهای این بلاگ اسکای هم که واسه خودش خوبه...حالا خلاصه من اینا سرم نمیشه..ادرسشو بهم بدیدددددددد...

خب این از اولیش...

بهدش دیگه اینکه...

اها..مرجان خانومی گفته بودن به جایی اینکه اینقده روده درازی کنم و از اینا درباره اون مراسم نامزدیه بیشتر توضیح بدم...

اطاعت امر مرجان خانومی...چشمممم...

و اما توضیح..:

عروس : عمه ژیگولو خان میباشد..دارای ۲۵ سال سن(مث اکثر خانوما ببینه نوشتم سنشو میکشتم)دیپلمه در رشته ادبیات فارسی...و دارای چند دیپلم دیگر که طی سالهای پس از درس گرفته..همچون خیاطی..گلسازی...و غیره و همچنین دریافت کارت مربیگریه قران...شدیدا مذهبی دختر و همچنین بچه اخر خانواده..یه جورایی ته تغاری......

داماد : پسر خاله ژیگولو خان میباشد همسن  فسیل  میباشد به نوعی...۲۸ سالشه فک کنم...دیپلم ریاضی...مث خیلی از جوونای این مملکت گل و بلبلی دنبال خیلی از کارا رفته تا بلکه بتونه گلیم خودشو از اب بکشه...اعم از نجاری پیش داداشش.کارخونه مقوا سازی...چندتا کار دیگه... که الان دیگه نزدیک به یه ساله یه مغازه مبل فروشی زده...یعنی مبل و دکوراسیون ام دی اف و از این چیزا...

خب این از زیر اب زنی قسمتی از زندگیه هر دوتاشون توسط اینجانب...

بعد دیگه هیچی خواستگاری به روش سنتی انجام شد...پنج شنبه ای هم گذشت مراسم بله برون بود..که ما یزدیا بهش میگین صداق طی کنی...عروس دومادم باهم حرفاشونو زدن..البته سه سوت بیشتر نشد..من نمیدونم چطوری بود..احتمالا حرفاشونو ام پی تری کرده بودن که زیاد معطل نشن...

بعد دیگه اینکه پنج شنبه ای هم که میاد مراسم نامزدیه که بازم ما بهش میگیم عقد کنون..عقد میکنن که به هم محرم بشن تا اخرای شهریور که داداش دوماد همین پسر خالم که اسمشم تو لینکام هست از کانادا (به قول نیمای بیمعرفت بلاد کفر) برگرده جشن ازدواج و بگیرن و برن سر خونه زندگیشون...که اقا دوماد دیگه اجازه داشته باشن دوچرخه رو سوار بشن با خیال راحت..(دارین که قضیشو؟)

خلاصه اینکه پسر خاله  نسبتا گرام از اون هفته میشه شوهر عمه نیمه نسبتا گرام......

بعد تازه دوتا باجناغم پیدا میکنه که خیلی هم بنده خداها لول سنیشون در حد همه...شوهر عمه اولی ۵۵ سالشه حدودا...دومی هم همین حدوداست..فک کنم ۵۲ سالشه حدودا این سومی هم که ۲۸...

این بابا بزرگ مامان بزرگ ما هم دیگه راحت شدن...۶ تا پسر و ۳ تا دختر بودن که الان دیگه تموم شدن...

خب اینام از این دوتا...

خوب بود مرجان خانوم ؟؟

خب دیگه چی میخواستم بگم؟؟

اهان...

تولد تولد تولدش مبارک...

وبلاگمو میگم باباجون...

این دنیای نارنجیه من امروز یه سالش شد...

دقیقا پارسال ۹ تیر اولین پستمو نوشتم و الان ۹ تیر امسال هستو این بچه کوشولوی من ۱ ساله شده...

خب اینم از تولد بچه کوشولوی نارنجیه من...

خب دیگه باز طولانی قراره بشه و این مرجانم شاکی میشه ایندفعه دیگه اساسی میاد حسابمو میرسه...

راستی یه چیز دیگه الان یادم اومد بگم...

امشب یکی منو خیلی خیلی خوشحالم کرد...اره برگشتن دوست خوبم نیمفای عزیز...از عید تا حالا نبود و امشب برگشته و منو واقعا خوشحال کرد...

مواظب خودتون باشین...موفق و موئید باشین ایشالا..فعلا... یا حق...

هنوز نمردم...

سلاممممممممممممممم سلام سلام...

 

شرمنده به خدا...

 

من معذرت میخوام از همه بر و بچه های عزیز...همه اونایی که نگرانشون کردم...

 

منو ببخشید

اخه نمیاد نمیاد وقتی هم میاد بد بیاری شت سر هم میاد...

از اونروزی که حالم خراب شد و اون پست و نوشتم حالم همچنان بد و بدتر شد البته در نوسان بود ولی اصلا خوب نبودم تا اینکه یهو روط شنبه ای تو همه این هیری ویریا کامی جون خدا لعنت کرده دیگه هم زذ به سرش و قاط زد...

خلاصه با اون حال خرابمون دیگه چاره ای نداشتیم هر جور بود کامی رو بردیم واسه سرویس تا بیشتر گند بالا نیاورده که قرار شد همون شنببه تا شب بهمون بده مهندس کامی رو...شب که نشد و فرداش که رفتم بگیرم گفت اوه اوه تو چه جور با این کار میکدی و فلان و بهمان و از این دودره بازیا..خلاصه گفت خیلی خیلی به شدت ویروسیه و باید درست بشه..یه دو روزی هم میشه منم که حوصله نداشتم حالمم خراب گفتم خب بابا باشه درستش کن...

خلاصه سرتونو درد نیارم نشون به این نشون امشب کع دیگع تقریبا صبح ۵ شنبه هست هنوز کامیه ما اماده نشده و شرکت داره ویرساشو والسم میکشه...

منم دیگه امشب طاقت نیاوردم اومدم دم مغازه سر خالم افتادم به جون کامی...الانم ساع ۲ نصفه شبه تو این مغاه لب خیابون به شدت هر چه تمامتر ترسناکه...اینقده هم صداهای عجیب و غزیب از اینجا میاد که نگو و نپرس...

خلاصه گفتم بیام یه توضیحی بدم که هم شماها رو از نرانی دراورده باشم و هم اینکه خودم رفع ذلتنگی کرده باشم...

واقعا ممنونم از لطف تکتتون که به یادم بودین و اینقده بهم لطف دشتین و دارین..من دلم به همینا بیشتر از هر چیز ه دیگه ای خوشه به خدا..واقعا امید و انرزی میگیرم به خدا..واقعا از معرفت همه شماها که اومدین و به یادم بودین و دعام کردیم ممنونم و تشکر میکنم..ایشالا که لیاقت این معرفتتون باشم..مرسییییییییییییییی از همگیه شماها گلای نازم...

 

دیگه اینکه فردا یعنی ۳..۴ ساعت دیگه کنکور شروع میشه..روز اولشه تا شنبه ادامه داره...

من از همینجا واسه همه اونایی که زحمت کشیدن و ۱۲ سال درس خوندن و این یه سال دیگه خیلی زحمت کشیدن و سختی واسه همشون دعا میکنم مزد زحمتایی که کشیدن بگیرن و ایشالا کع موفق باشن...خیلی از دوستایی که میان اینجا کنکورین..اسماشونو شاید الان حضو.ر ذهن نداشته باشم..ولی تا اونجایی که میدونم و یادمه...: عسلی(من و بابایی)...ایدا(زیتون)مینو خانومی(سه کله پوک)...و خیلی از بچه های دیگه..ایشالا که که موفق باشن با ارمش کامل برن سر جلسه و امتحان خوبی بدن و نگرانم نباشن...توکل به خدا...

 

خب اینم از کنکوریا...

دیگ اینکه واقعا واقعا دلم واسه همه شماها تنگ شده بود همچنین کلاواسه اینجا...

خب دیگه برم که اگه پسر خالم بفهمه من تا الان تو مغازش بودم خفم میکنه دودستی...

تازه یه خبره دیگه.. اگه گفتین؟؟؟

 

همین پسر خاله نسبتا گرام که الان من در مغازه ایشان به سر میبرم و  عمه اینجانب فردا قراره  نامزد کنن......

کار ما در اومده..اخه مراسم خونه ما هست این وسط...گریههههههههه...

حالا ایشالا میام همه چی رو تعریف میکنم سر فرصت...

احتمالا اگه خدا بخواد فردا دیگه ر طور شده کامی رو از بیمارستان مرخص میکنم..ایشالا...

خب دیگه بازم معذرت واسه اینکه نگرانتون کرده بودم و تشکر واسه همه مهربونیاتون...

موفق باشین و خوش ایشالا..مواظب خودتون باشین..فعلا...یا حق

 

جمعه نوشت : ساعت ۷...غروب دلگیر...

جمعه با تمام مزخرف بودنش یه طرف...این بعد ظهرش..یعنی دقیقا الاناش...دم غروباش یه طرف...چقده دلگیره خداااااا...

بدم میاد از جمعه...بدم میاد..حالم داره بهم میخوره...

تلقین نیست...

حالم داره بد میشه باز...

کاش این نیم ساعت لعنتی بگذره و شب بشه..حداقل شبش خیلی بهتره...

دعام کنیین...

سلاممممم...

خوبید؟؟

در راستای همون سینه درد کمی تا قسمتی وحشتناکم و البته مخفی (که نمیخواستم کسی بدونه) امروز عمودی رفتم سر جلسه امتحان و بعد نیم ساعت نیمه افقی منو از جلسه بیرونم اوردند...

سرفه های که رنگ و بوی خون میده یه یه ساعتی باهام بازی کردند و بعدش با زور خودمو رسوندم خونه و اسپری هایی که دکتر داده بودو مصرف کردم..یکم بهتر شدم...تا شب بیحال بودم..دست و پاهامم که بعد گرفتگی و قفل شدن سر جلسه الان خیلی درد میکنن...(الان یکمی بهتره البته)..شبی باز رفتم دکتر..دکتره میگه ببین عزیزم من میتون با چند نوع قرص تو رو خوب کنم خیلی زود..ولی یه جاهایی از بدنت خراب و ویران میشه که دیگه نمیشه درست کرد...پس هر جور هست تحمل کن و با این اسپریها سر کن تا خوب بشی...منم حرف گوش کن..گفتم چشممم...بعدشم گفت حمله امروزم ۶۰...۷۰ درصدش حمله عصبی بوده...سعی کن عصبی نشی...

الان که ساعت ۱:۱۰ شبه بعد از اون قرصی که خوردم حالم بهتره...

دارم اینجا مینویسم هنوز... یعنی هنوز موندنیم...

اینارو نوشتم که اگه یه چند روزی نیومدم خونه های قشنگتون پای بیمعرفتی و فراموشی نذارین...

یه وقتم دوست داشتین و بیکار شدین و وقتم کردین..دعام کنین ممنون میشم...

از دوستان و مخصوصا ابجی های مهربونم خواهشا نگران نشن...آفت نداره...

در ضمن به اونایی که خبر میدادم اپیدم ایندفعه اینکارو نمیکنم..اخه نیخوام باعث ناراحتیتون بشم احیانا...

خوش باشین..فعلا..یا حق...

یا فاطمه...

سلام...

یا علی رفتم بقیع اما چه سود...

           هرچه گشتم فاطمه انجا نبود...

                        یا علی قبر پرستویت کجاست...

                                     ان گل صد برگ خوشبویت کجاست...

                                                 

شهادت حضرت فاطمه(س)را تسلیت میگم...

 

خب...چه خبرا..خوش میگذره ایشالا...

اخه یکی نیست بگه الان چه وقت مرخصی رفتنه؟؟هان؟ اصن چه معنیی میده...دیگه شورشو در آوردن دو..سه تایشون... دارن حالمو بهم میزنن با این ادا و اصولاشون ...اصلا اگه همینجور پیش بره اخراجشون میکنم... ...اصن میفروشمشون میرم از هرکدوم یه دونه نو خوبشو میخرم که هر روز نخوان برن مرخصی..اونم بی اجازه همینجور سرخود...

وقتی هم میرن خوشیاشونو میکننو یخورده بهتر میشنو بر میگردن ازشون میپرسی کجا بودن و چرا اصن بی اجازه جا گذاشتن رفتن..یه قیافه حق به جانبی میگرنو میگن اصلندشم به ما ربطی نداشته..تقصیر خودته و عوامل خارجی و داخلی دیگه... والا به خدا...چی میشه بهشون گفت اخه...یه عمره باهاتن..تو خوشیا (که بعضی وقتاش جلم بودن)تو نا خوشیا(که همیشه جیم بودن )...یه چیزی هم بگی فورا بهشون بر میخوره...چاره ای هم نیست..باید صبر کرد و سوخت و ساخت و کنار اومد... ...

اره با شمام...اره خودتون..جناب اعصاب و حوصله... ..جناب اعصاب که به شدت رفتن مرخصی و نیستن و حوصله هم که بعضی وقتا میاد بعضی وقتا میره...

چی؟؟ نگم به بچه ها؟؟ کور خوندین..اخه چقدر من کوتا بیام و ملاحضه شما دوتا جونورو بکنم..هان؟؟خجالت نمیکشین؟؟حالا هی بهم چسبیدین دوتاییتون که چی بشه..میگم..به همه بچه ها میگم شما دوتا چیکار دارین بر سرم میارین با این بچه بازیاتونو ددر رفتناتون...بزار بدونن اشکالی نداره... ...

ببخشید بچه ها...یه صحبت کوچولو بود با حوصله و اعصاب اینجانب...

اگه دیوونه بازیی از اینجانب مشاهده فرمودین تا اطلاع ثانوی بدونین به چه خاطر هست...

خب دیگه چی بگم...

هوممم؟؟

اهان..اون شرکته بود که چند وقت پیشا گفتم ماشین میخواست یخچال دار واسه حمل سبزیجات...خط شیراز...

اقا دوباره باز گیر داده یارو..

حالا ما یه غ ل ط ی کردیم دور از جون ول کن نیست که...هر دفعه ای که میزنگه به طرق مختلف و فنها و کلک کمبلای بسیار میپیچونمش ولی باز دوباره زنگ میزنه... قابل توجه که از نیسان اینقد پیچوندمش که راضی شده به این کامیو نتا هست...بزرگتر از نیسان... با کرایه بالاتر...خلاصه بگم دو ..سه ماهه ما هر میخی میزنیم اون یه چیزی بهش اویزون میکنه...میخامونم داره تموم میشه حالا دیگه بناست که ابروریزی بشه ...

کار بدی نیستا..تازه خودمم شدم رییس هر شرط و شروطی هم میزارم قبول میکننا ولی اخه نمیتونم برم که..البته یه ۶..۷ ماهی میتونم برما ولی خب ماشینه که قسطی بخرم مث زبون بسته جناب خ ر میمونم توش...

خلاصه که فیلم و بساطی داریم ما هر روز با اینا...

اگه قبول کنم با این شرایط باید هر ماه ۱۲ سرویس برم شیراز... یه حالی میده..همش تو جاده باشی... اینقده خوبه... ...منم که عشق جاده... ...

حالا نیدونم..شاید رفتم این کارم تجربه کردم... ...

خب اینم از این کارو بار ما...

دیگه عرضم به حضورتون که هوا شده اینجا بسی جهنم... ...

این کولر بیزبونمون شده ۲۴ ساعته همینجور پشت سر هم..اخرشم کم میاره بیزبون...

حالا این از تو خونه...

یه خره داشتم که هنوزم دارم سوارش میشم...

این خرمونم سورمه ای متالیک... کافیه یه ۳ مین یه جایی تو افتاب باشه...وقتی میشینی توش انگار کردنت تو کوره دارن میپخنت... ..آی میسوزی ای میسوزی...

حالا رفتم تو فکرش خر سیاهه  رو بفروشمش یه اسب سفید بخرم ...

که الان من رفتم تو فکرش فک کنم تا چشم انداز ۲۰ ساله این طرح عملی بشه...

جالب اینجاست از عید که هوا خیلی خنک تر از الان بود تا حالا که دو برابر اونوقت گرم شده هواشناسی همیشه میگه هوا ۳۰ درجه هست... ...

خب اینم از گزارش هواشناسیه ژیگولو... ...

دیگه اینکه من شاکیم به شدت...

از دست کی؟؟

خودشونو میدونن کیا رو میگم..البته اگه اومدنو اینا رو خوندن...

اهای با شمام...نیاز خانوم...بنفشه خانوم..(فعلا در حال حاضر)...بستن وبلاگ به خدا چاره کار نیست...چرا باورتون نمیشه..بابا جون خسته این..خب برین استراحت کنین..گردش برین..برین مسافرت..برین کتابخونه کتاب بخونین..هر کار که ارومتون میکنه...چیکار به وبلاگ بیزبونتون دارین اخه که فرتی میزنین میبندینش؟؟؟راحت یه پست بزارین بگین اهای اونایی که میاین میخونین من خسته ام..حالم ازتون بهم میخوره(فوق فوقش)فعلا برین گم شین تا خبرتون کنم..البته در بدترین حالتشو من دارم میگما...برین استراحت کنین..حالتون که خوب شد بیاین بنویسین...بد میگم بگین بد میگم...پس از همینجا از دوستایی که رفتن یا قصدشو دارن من به عنوان یه دوست (اگه قبولم داشته باشین البته)بهتون میگم چاره کار بستن وبلاگاتون نیست و ازتون خواهش میکنم که نکنین اینکارارو...به قول نیما خان که دیگه سرشون نمیگیره بیان اینطرفا..باشد که همگی جمیعا رستگار شویم... ...

خب دیگه برای این قسمت دیگه بسه...

کاری باری چیزی؟؟

قربونتون...فعلا..یا حق...