۱۸

سلام به همه دوستای گلم...خوبین ایشالا...

امروز بعد از نزدیک به یک سال برادری کردن واسه یه نفر که خیلی هم واسم محترم و دوست داشتنی بود خیلی دلگیر شدم...

آره ... میدیدم حدود دو ماهی میشه دیگه باهام مثل ثابق نیستا ...هی با خودم گفتم این حالا امتحان داره...حالش خوب نیست ...اعصابش خورده چون درساش زیاده ...خلاصه هی واسه خودم بهونه می اوردم و خودمو به اصطلاح گول میزدم...

ولی دیگه حدود یه هفته هی بهش پیله کردم تا ببینم چشه این...

بعد دیگه امروز گفت همه چیرو واسم...کلم داغ شده بعد از ظهر تا حالا ...

قضیه این بنده خدا اینه که هیچ وقت تو زندگیش برادر بزرگتر یا حداقل هم سن و سال خودش نداشته و این به قول خودش کمبود تو زندگیش بوده همیشه ...

خلاصه منم تو این یک سال خیلی سعی خودمو کردم هر جور کمکی که میخواد و نیاز داره رو واسش فراهم کنم و تا حدود خیلی زیادی هم راضی بود و خرسند البته بگم که اون خیلی ادم مستقلی هستا...خیلی ...شاید از من بیشتر همه کاراشو خودش انجام میداد و الانم هنوز همونجوره...

ولی از حدود دو ماه پیشتر رفتاراش تغییر کرد و این تغییرات بیشتر و بیشتر شد تا الان ...

بعد از ظهری اس ام اس داده بهم که چیکار میکنی و اینا و اینکه اگه وقت داری بهت زنگ بزنم بگم چی شده...منم گفتم خب باشه زنگ بزن من بیکارم و تنها فعلا...

خلاصه زنگ که زد یه چیزایی بهم گفت که خیلی واسه من ناراحت کننده بود ...

بهم گفت که یه داداش بزرگتر از خودش پیدا کرده ...درست همونی که همیشه ارزوشو داشته همونی که میخواسته ... گفتم خب خیلی خوبه این ولی چرا رفتار تو اینجور شده...میگه اون خیلی روی من تعصب داره و حساسه میگه تمام رابطه هامو با دوستام قطع کردم به طور کامل چون اون خوشش نمیاد ...با خودم گفتم خوبه والا...

اره اینم از مزد برادری کردن یکساله من ...شایدم حق با او باشه ها ولی من چکنم...اگه هنوزم مثل ثابق دوستش نداشتم میگفتم بره خوش باشه و دیگه هیچ وقت باهاش حرف نمیزدم ...ولی چیکار کنم که هنوزم خیلی واسم ارزش داره و مهمه و من دوستش دارم ...

ولی اینم میدونم ادم بی معرفتی نیست اصلا اون خیلی خوب همه چیو درک میکنه و کاملا میفهمه...منم خیلی سعی خودمو کردم که نفهمه من ذره ای ناراحت شدم چون اگه بفهمه ناراحتم اونم ناراحت میشه...اینو خوب میدونم...

نمیدونم ...شایدم ناراحت شدن من خیلی بیجا هستش و اصلا نباید ناراحت میشدم...

ولی نه...!!!

نمیدونم...نمیدونم...نمیدونم خداااااااااااااا...

ولی اینو خوب میدونم که این اعصاب نداشته من امروز بهم ریخت اساسی ...

اگه یه روز این نوشته منو اون بخونه یا بفهمه من هرگز نمیتونم خودمو ببخشم...هرگز...

اخه اینا یه گوشه هایی از درد دلای خودم هست که واسه خودم نوشتم و نمیخوام بدونه...البته میدونم که اون هیچ وقت اینو نمیخونه...مطمءنم ...

خب دیگه...دلم خیلی گرفته بود گفتم یخورده از حرفامو اینجا بنویسم بلکه یخورده سبک بشم...

ای خداااااااا خودت کمکمون کن...

خدایا تو سختیا تنهامون نذار...

دوستون دارم...فعلا...بایتون...

نظرات 21 + ارسال نظر
سولماز جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:48 ق.ظ http://www.antianjoman.blogsky.com

سلام دوست گلم
خوبی امیدوارم که هر چه زودتر سر حال و شاداب شی
خدا همه بنده هاشو دوست داره به همه کمک می کنه

سلام سولماز عزیز...خوبم فقط بعضی وقتا عجیب این دل وامونده میگیره...
میدونم...فقط دعا کردم...خدای ماها خیلی مهربونه...

مریم جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:51 ق.ظ http://maryam-1.blogfa.cmo

از کجا اونوقت داداش پیدا کرده ؟؟
مثل تو فیلما ؟؟

حالا...خودش میگه از یه همکاریه ساده...
تو فیلما رو من دیگه نمیدونم...

نیاز جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:53 ق.ظ http://akvarium2000.blogfa.com

سلام...خوبی؟
چقدر این تراژدیهای زندگی تکراری شدن...مثله تو فیلما.....اما واقعیت دارن.......یا زندگی ما داره تحت تاثیر فیلما قرار میگیره......یا فیلمارو از زندگی ما ساختن....یا هر دو.....در هر صورت خودتو نارا حت نکن دوست عزیز......خوبی ادمیزاد اینه که خیلی زود به همه چیز عادت میکنه.........خیلی زودتر از اونی که فکرشو میکنه........مواظب خودت باش....شاد ببینمت پسر....راستی اپ کردم بالاخره..........
خوشحال میشم سر بزنی

سلام ...خوبم ...مرسی
فیلما رو از رو ادما میسازن...چون اول ادما هستن که اتفاقات رو به وجود میارن بعد یه کارگردانی پیدا میشه از روش فیلم میسازه...فکر کنم اینجوری بوده همیشه...تا ادما نباشن هیچ فیلمی به وجود نمیاد...ما ادما هستیم که همه چیزو میسازیم...

همه چیزو که نه...ولی کمکم شاید عادت کنه بهش...من که اینجوریم...
مرسی عزیز..باشه...
اومدم پیشت...

منگوله جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:36 ب.ظ

آخی نازیییی.... ولی میگم این رابطه و این رفتارا یه خورده بیشتر از یه داداشیه ها

یعنی چی...رابطه و رفتارای اون یا من؟

خیلی هم مرسی اومدی اینجا...

اویس جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:39 ب.ظ http://oveys.blogfa.com

من که اگه ببینمش بهش میگم اینارو. :D

نهههههههههههههههه...حالا اگه دیدیش بهش بگو تو...دی:

فصل غم شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:02 ب.ظ http://www.faslegham.blogfa.com

چه جالب!!چه داداش خوبی.چه بی معرفت بوده ها...
اصلا من که نمیدونم کامل چی شده پس یه طرفه به قاضی نمیرم.مگخ نه؟اینجوری بهتره نه؟؟

اره خیلی جالبه...نمیدونم...
مرسی که یه طرفه نرفتی به قاضی...میدونم بی معرفت نیستا...ولی خیلی دلم ازش گرفت...
نمیدونم...بی خیال...

پردیس شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:32 ب.ظ http://jinglebells.persianblog.com

پردیس شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:35 ب.ظ http://jinglebells

نمی خوام طرف اونو بگیرم ولی شده خودم فقط به خاطر تذکر دیگرون از دوستی که خیلی وقت بوده دلی بهش نداده بودم صرف نظر کردمو انداختم گردن اونا که تذکر دادن ... شاید اینجوری به نفعت باشه ... راست میگی گاهی بدجور این دل می گیره...

راست میگم...حالا تازگیا که در اورده همیشه بد جور گرفته اس...

درست متوجه حرفت نشدم...اون حرف اولی...ببخشید

آنجلیکا یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:05 ب.ظ http://thebluesky.blogsky.com

هوم...
ماکه داداش داشتیم چه گلی به سرمون زدیم؟؟
حالا منظور کدوم نوع داداشه؟
چرا تو نتونستی داداشش بشی؟؟؟

هومممممممم...از توضیحات بیشتر معزورم...بیخیال...

منظورمم همون داداش بود واقعا...چرا شماها یه جور دیگه میخواین برداشت کنیین...هاننننننننن...

منیژه یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:05 ب.ظ http://manije.persianblog.com

وای که این مشکلا چقدر برا من پیش اومده....نمیدونم چطوری کمکت کنم... آخه خودمم نتونستم مشکلامو حل کنم.... راستی به روز کردم بهم سر بزن

ممنون...مشکل چندانی که بخوام حلش کنم نبود فقط میخواستم بگم حرفامو راحت بشم...

مرسی...باشه میام...

... یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:43 ب.ظ

ببینم واسه کی برادری کردی؟؟؟

هان!!!!!!!!!!!!!!!!

هانننننننننننننننننننننننننن!

هان؟!؟!؟!...

حیف که غیرت واسه خره وگرنه الان غیرتی میشدم(نیش)

دیگه تهشو در نیار لطفا...دی*

ااااااااااا...راستی...

... یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:44 ب.ظ

تو هم واسه چه چیزایی عصبی میشی ها..

یکم به مسائل مهمتر فک کنم..

بیکار بودم دنبال یه چیزی میگشتم عصبی بشم ...بهونشو داد یارو به دستم...

مسائل مهمم کجا بود...(چشمک)

... یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:44 ب.ظ

هرچن اصن به من مربوط نیس..ولی این چیزا اونقدرم ارزش نداره که تو بخوای بابتش خودت رو ناراحت کنی...عصبی بشی...بعد وقت ما خواننده های محترم رو بگیری ها..گفته باشم..

شما اختیار دارین عزیز...

میدونم که ارزششو نداره...ولی چکنم که دست من نیست...

ببخشید خواننده محترم...میخواستی نخونی خوب...(چشمک)

... یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:44 ب.ظ

راستی مامانت اینا هنوز مسافرتن یا اومدن؟؟؟!!!

هنوز مسافرتن...فکر کنم فردا (چهارشنبه) حرکت میکنن بیان دیگه...

... یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:45 ب.ظ

ببینم چیزی شده؟!!!نو قبلنا بیشتر آن لاین بودی..تازگیا با نتم مشکل پیدا کردی فک کنم..الکی بهونه کار نیار٬ قبلنا هم کار بود حالا ۲تا کار بابتم انجام میدی دلیل نمیشه بهونه بیاری..

نه من به غیر از خودم با چیزای دیگه زیاد مشکل یدا نمیکنم...

کار که داشتم...کارامو راست و ریس کردم یه دو روز رفتم نا کجا اباد و اومدم...

... یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:45 ب.ظ

یه کره خر بگم..دلم واسه این کلمه تنگ شده بود... آخیش..

راحت شدی الان...

مریم دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:44 ق.ظ http://roozanehayam.blogsky.com/

اشتباه تو این بود که از اول اسم رابطه ات رو گذاشتی برادری و خواهری اگه آدم کسی رو دوست داره باید خجالت رو کنار بگذاره و بهش بگه منتظر موندی و موندی که چی یکی دیگه بیاد اینو بگه؟!
و به قول تو خواهرت هم خیلی ساده تو رو کنار بگذاره چون (برادر جدیدش) اینو خواسته؟ بهتر ما آدمها خودمونو گول نزنیم
بنظر من اون خانوم تو رو تو آب نمک گذاشته بود تا بهترشو پیدا کنه درواقع تو برای روزهای بی کسی اش بودی!!
ببخشید که اینطوری حرف میزنم نمی خواستم ناراحتت کنم اما متاسفانه اینها واقعیتهایی هست که تو جامعه کم نیست

نه نه نه...اشتباه نکن مریم خانوم ...دوسش داشتم ولی مث یه برادر ...اخه از اون گذشته بود اونجور دوست داشتنا...متاهله بابا...میشناسمش خیلی وقته ...اصلن بحث این حرفا نبود...

میدونم منظورت چیه کاملا ...نمونه هاشم زیاد دیدم ...راست میگی تو مریم...
ولی داستان من فرق میکرد کاملا...

مرسی...

عاطفه دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:27 ق.ظ http://www.titishbala.blogfa.com

خوب برادری نکن ...که حالا نخوره تو پوزت

تو دیوونه ای عاطفه...خوشم میاد از این کامنتات...دی*

... دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:27 ب.ظ

دارم کم کمک نگرانت میشما...

نه...خدا نکنه عزیز...آفت نداره...میدونی که...

مرسی خوب من...

چنگیز دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:29 ب.ظ http://www.changiz1362.blogfa.com

سلام جیگر خوبی
وبلاگت خیلی با حال بود

بهتون خسته نباشید میگم
اگر خواستی به کلبه من سر بزنید خوشحال میشم
بای

سلام...
باحالی از خودتونه...
میگم نکنه تو هم مث اون بنده خدا شهرامه بود اشتباهی گرفتی ...هان؟

افسانه چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:12 ق.ظ http://memary.blogsky.com

اولین بار بود به وبلاگت اومدم
دلم نیومد نظر نداده برم
خیلی خوب با مخاطب ارتباط برقرار کردی یعنی زبان نوشتاریت عالیه
موفق باشی
به من هم سر بزن وبلاگ معماری و شهرسازی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد