متولد میشوممم

  سلاممممممممممممممممممممممم به رو ماه تک تک دوستای گلم...

 

خوبین خوشین؟؟؟ایشالا که همیشه باشین...

 

 

امروز یه روزیه واسه خودش...با یه حس خاصی که توش هست...من فک کنم واسه همه هست این حسه هرکی هم بگه نه دروغ میگه..حالا اون حسه کم و زیاد داره ولی خب هیچی نمیتونه باشه...

اهان حالا چه روزی؟؟

میگم..

داشتم با خودم فک میکردم خاطرات رو مرور میکردم که رسیدم به سال ۱۳۶۳ ...

۲۷ فروردین سال ۶۳ اینجوری که مامانم تعریف میکنه (چون من که یادم نمیاد که )هول و حوش ساعت ۹:۳۰..۱۰ صبح بوده که مامانم واسه اولین بار تو زندگیش مادر میشه و بابامم میشه بابا...

چون من اونوقت جز گریه کار دیگه ای خدا یادم نداده بوده چیز زیادی یادم نمیاد ولی میگن بستگان بسی مشعوف بودن واسه خودشون ...

اره خلاصه بعد ۹ ماه بیچاره کردن مامان گرام بنده پام به این دنیای گنده باز میشه...

و امروزم ۲۳ سال از اونروز میگذره و من امروز وارد ۲۴ مین سال زندگیم میشم...

درست ۴..۵ روز بعد دنیا اومدنم اسم منو میزارن علی محمد و تا الانم همیشه همین صدام کردن...البته بیشتر بهم میگن علی به جز مامان و بابام...

دیگه چی بگم...

اهان یه چند روز پیشم یه ایمیل واسم اومده بود که توش مشخصات متولدین ماهای مختلف بود ..از رو همین طالع بینیا بود...وقتی خوندم دیدم یه قسمتاییش درسته در مورد من و یه قسمتاییشم شدیدا نادرست...

حالا میزارم اینجا شما اگه خواستید بگید کدوماش درسته و کدوماش نادرسته از رو شناختی که از من دارین هر کدومتون..البته اگه دلتون خواست اگه هم نه که هیچی...

///رک و راست..تند و اتشین و پر حرارت و رمانتیک..ماجرا جو..حسود و پر توقع..عاشق فرماندهی..مملو از انرژی و عقاید سازنده هست..رفتار و قیافه اش جوانتر از سنش است..بسیار عاشق پیشه هست و در عشق واقعا پابرجاست اما نشان نمیدهد..مخالف میانه روی..جدی و خشن صمیمی است..صادق و بی غل و غش..دوستدار زنی شاد و فراری از زن منفی باف و خجول ملالت اور..تشنه رقابت کشاکش و نبرد..دارای حس یاغیگری و عاشق زیر پا گذاشتن قوانین..عادت دارد به قلب مشکلات حمله کند..یکه تاز و شتابزده هست..فاقد ریا و تزویر و سریع والحن..ضد حیله گری و ریا..رک و راست و سمج..دوست دارد رهبر خانواده باشد///

خب دیگه یعنی یه سال من بزرگتر شدم ولی هنوزم که هنوزه بعضی کارای بچه بازی و دوست دارم بعضی وقتا...

خب دیگه همین...

امروز تولدمه...با اینکه خیلی عذاب و سختی کشیدم تا اینجای عمرم ولی روز تولدم واسم یه روز خاصه..اینروز رو دوست دارم خودم..بدون هیچ دلیلی شاید..نمیدونم...

خوب و خوش سلامت باشین همگی..مواظب خودتون باشین..فعلا..یا حق...

ترسهای کودکی

سلام علیکم...

ایشالا که حال و احوالات خوب و خوش بوده باشه...

خب از چی بگم و از کجا؟؟؟

هومممم...

اهان..اول اینکه میخواستم پست قبلی رو ادامه بدم و خیلی چیزای دیگه رو توضیح بدم که بعضا باعث اشتباه شماها هم شده بود...ولی خب منصرف شدم فعلا...نه حال و حوصلشو دارم فعلا و نه وقتشو...حالا شاید یه وقت دیگه که حالم خوشتر از اینروزا بود یه چیزای دیگه ای راجع بهش نوشتم...ولی الان نه...

بعدش اینکه به دعوت غیر مستقیم بچه ها باید در مورد ترسهای کودکیم بنویسم...

شاید خیلی مسخره به نظر بیاد و شایدم خنده دار...ولی خب ترسه دیگه دست خود ادم نیست که...

تازه حالا نمیدونم ۵ تا هم میشه یا کمتره..یا شایدم بیشتر بشه...نشمردمشون هنوز حالا بریم ببینیم باهم چندتاست...

۱- ترس از مدرسه رفتن لعنتی...واقعا از مدرسه میترسیدم..اول اینکه یه بار دیگه هم گفتم فک کنم...اونروزا مث الان نبود که اینقد هرجا رو نیگا کنی(تلویزیون..روزنامه...خیابونا..خود مدرسه ها..تو صف نونوایی..و...و..و)صحبت تز بچه ها و مدسه کلا اینجور چیزا باشه...تنها چیزی که از مدرسه رفتن من میدونستم این بود که از پسر خاله هام و چند نفر دیگه که قبلا مدرسه رفته بودن کتک زدن معلما و تنبیه و چوب و فلک و انباری تاریک و پر مار و موش مدرسه ها اینا بود که خیلی هاش خالی بندی همون بچه ها بود و خیلیاشم راست بود...من سال ۶۹ کلاس اول بودم... واقعا وضع مدرسه ها افتضاح بود هنوز..و تمام این تعریفای بچه ها از مدرسه ها روی من اثر گذاشت تا منی که خیلی به خانوادم مخصوصا مامانم وابسته بودم تا اونروز واقعا از مدسه رفتن بیزار باشم و بدم بیاد و همین ترسم تا اخر دوره راهنماییم ادامه داشت..با اینکه اونوقت دیگه خیلی وضع فرق کرده بود ولی خب ترسی بود که تو وجود من بود و بیخیال من نمیشد...

۲- دومین ترسم این بود که بازم راجع به همین مدرسه رفتنم بود...و اونم این بود که ترس از دیر رسیدن به مدرسه رو داشتم ...من هیچ وقت دیر نمیکردم و گاهی اوقاتم که دیر میکردم به خاطر معطل کردنای همیشگیه این پسر عمه ام بود اصن عادش بود که معطل میکرد همیشه و الانشم که هنوز که هنوزه وقتی یه قراری میزاریم باهاش مطمئنم که نیم ساعت حداقل دیر میکنه...خب اونوقتا خیلی اذیت میکردن واسه دیر رسیدن..تنبیه بدنی و کم شدن انظباط و دم دفتر رفتن و هزار کوفت و مرگ دیگه...یادمه یه بار که این ساعت لعنتیه خونمون یه نیم ساعت عقب شده بود و بعدش که فهمیدم دیرم شده و چون مدسه ما هم بد مسیر بود همیشه پیاده میرفتم تا مدرسه تا خود مدرسه رو یه ریز تو کوچه ها گریه کردم...اینقد گریه کرده بودم که وقتی رسیدم مدرسه خانوم معلمم(کلاس دوم دبستان بودم)گفت چی شده چرا چشات اینقد قرمزه...(باد کرده بودم از بس گریه کرده بودم )گفتم هیچی..اونم فهمید که گریه کرده بودم..راستش تتنها خاطره خوبی که دارم از مدرسه و دبستانم مخصوصا معلمام بودن فقط...کلاس اول خانوم محمودی کلاس دوم خانوم نمیدونم چی اسمش یادم نیست و کلاس سوم اقای طلا کوب که واقعا مسیر زندگیمو شاید عوض کرد و من خیلی چیزا ازش یاد گرفتم حتی تا چند سال پیشم میدیدمش و واسم هنوزم اون معلم مهربون بود..کلاس چهارم و پنجم یکمی بد اخلاقتر بودن ولی خب بد نبودن...

۳- سومین ترسم از پرنده ها بود...که هنوزم هست این ترس و ادامه داره ...من کلا از هرچی پرنده هست..به غیر از قناری میترسم..یعنی بیشتر حالم بهم میخوره ازشون و چندشم میشه ها..البته از دور که میبینمشون شاید بعضیشونم دوسشون داشته باشما..ولی خدا نکنه بهم نزدیک بشن...تا ۳ کیلومتر فرار میکنم..واقعا ازشون میترسم..نیدونم چرا...

۴-چهارمیش اینه که من از حتی نگاه خشمگین ناک و غضب الود بابام میترسیدم و هنوزم میترسم...من تا اونجایی که یادم میاد از دست بابام کتک نخوردم شاید یه دفعه اونم شاید یه پس گردنی اونم مطمئن نیستم...ولی همیشه ارزو داشتم وقتی یه کار بدی انجام میدم اون ناراحت میشه و یه دونه از اون اخماش بهم میکنه بگیره منو بزنه له و لوردم کنه ولی اونجوری نیگام نکنه...واقعا با همون نگاهش میمردم از ترس...ولی خب زیاد عصبانیش سعی کردم که نکنم..شاید چند دفعه از اول عمرم تا حالا..ولی خب همینشم امیدوارم که منو بخشیده باشه...

۵-ترس از دست دادن چیزی یا کسی...که اونوقتا که بچه بودم خیلی کمتر بود و الان که بزرگتر شدم(مثلا )خیلی بدتر شده و هرچی هم بگذره بدتر میشه...و این خیلی بده..چون تجربه شده واسم که تا حالا از هرچی که ترسیدم از دستش بدم دقیقا همون چیز یا همون کس و از دست دادم... ...

خب نه مث اینکه ۵ تاش جور شد... ...

حالا زیاد بهم نخندینا...باشه؟؟ افرین...

خب دیگه چی میخواستم بنویسم؟؟؟

اهان...

تو یکی از پستای نیاز خانوم عزیز هم دعوت به چیز دیگه شدم..و اونم این تصورم از دوستامه که با شکلکای اسمایلی بیان میشن...

ولی خب الان خیلی خسته هستم و این کارم خیلی طول میکشه خودش یه پست گنده و جدا گونه واسه خودش میشه...پس ایشالا تو پست بعدیم اینکارو میکنم..حتما حتما...

خب دیگه برم...با اجازه...

خوب خوش و سلامت باشین همگی...مواظب خودتون باشین...فعلا...یا حق...

زن تنها...

  ســـــــــــــــــــــــــلامممممممممممم

خوبید موبید چطورید؟؟؟ (الان سرقت ادبی کردم)

خب من بلاخره بعد ۱۰ روز  اومدم...(حالا نمیومدی هم فرقی نمیکرد ) و اما دلایلش که دیر اومدم...

۱- ادامه بی حوصلگیای قبلی...اخه ذات این بهار لعنتی این بی حوصلگی توشه...به من چه خو

۲- کمی تا مقداری تا قسمتی ت ن ب ل ی... ...

۳- این وضع خراب سرعت اینترنت... ۳ روزه هربار اومدم جواب کامنتا رو بدم و بعدشم اپ کنم یه بازیی دراوردای نت...

چهارمم که دیگه نداره..تموم شد..اقا ..خانوم دارم میگم تو صف وای نسا.تموم شد...

خب این از توضیحات واجبناکی که باید میدادم...

حالا بریم سر اصل مطلب...اشتباه نگیرین بابا خواستگاری نیومدیم که..اصل مطلب این پستم در مورد بعد از خواستگاری و بعدتر از اوناشه...

امشب میخوام درباره زنان مطلقه بنویسم...موضوعی که واقعا یه چیزایی ازش دیدم و شنیدم که چند وقته میخوام بنویسم ولی خب یا وقت نمیشه یا مشکلات دیگه ای پیش میاد...

نمیدونم از کجاش شروع کنم...

از روز اول خواستگاری..که همه چیزش خوبه یا خوب میشه کم کم با صحبت بزرگترا...

بعدشم ازدواج و بعدشم اصولا زندگی کردن زیر یک سقف...ولی خیلی وقتا و واسه خیلیا پیش میاد که زندگیای زیر یک سقف به دلایل خیلی زیادی دووم زیادی نمیاره و زود از هم میپاشه و تازه اول بدبختیه...

واسه هر دوطرف قضیه..ولی به نظر من واسه زن این وسط خیلی قضیه فرق داره...

زنی که به نظر من تو ین جامعه ما ایرانیا تا دختره خیلی اجر و قرب و منزلت داره و همینکه زن شد همه اینا از نصفم کمتر میشه..و همه اینا هم دلیل دیگه ای نداره جز فکر و فرهنگ شدیدا غلط ما ایرانیا...

من میخوام بدونم اخه چرا..این چه جور دین و ایمانیه ما داریم...و ادعای مسلمونیمونم میشه به شدت...

چرا ؟؟؟

چرا یه زنی که به دلیل اعتیاد مرد مافنگیش که خیلیاشون از اول خواستگاری هم معتاد هستن ولی با دروغ و کلک زن میگیرن و بعدشم هرچی این زن بدبخت خودشو جرواجر میکنه و زجر و عذاب میکشه تحمل میکنه ولی اون مثلا مردش ادم نمیشه و اخر مجبور به طلاق میشه..بعد از طلاقش تو جامعه ما اینجوری رفتار میشه...

خیلی از زنها هستن که دچار همین وضعیتن که وقتی میبینن اگه طلاق بگیرن خیلی وضعشون بدتر میشه جرات نمیکنن و با همون مرد مافنگی سر میکنن و خیلیا هم طاقتشون تموم میشه و طلاق میگیرن...که مثلا راحت بشن..ولی زهی خیال باطل..چون تازه اول بدبختیشونه...

من تو این پستم کاری به دلیل طلاق ندارم فعلا..میخوام بدبختیای بعد از طلاقو بگم..و فرض میگیرم طلاقایی که اتفاق میفته دلیلش موجه هست و بهترین راه همین بوده که تو خیلی از موارد هم همینجوره...

یه زن بعد از طلاق...

تو خونواده خودش تو ۹۰ درصد خونواده های ماها دیگه جایی ندارن...زنی گه طلاق گرفت باید یحتمل بره بمیره...من میخوام بدنم اخه پدر محترم مادر مهربون شماهایی که دخترتونو مث دسته گل بزرگش کردین عروسش کردینو خیالتون راحت شده..حالا که تو زندگیش شکست خورد حالا بنا به هر دلیلی چرا اینجور باهاش رفتار میکنین اخه..که انگار این زن هیچ وقت دختر شما نبوده...چرا جوری رفتار میکنین که جرات نکنه بگه میخوام برگردم پیشتون چرا اخه..مگه اون چه فرقی کرده با قبل لز ازدواجش...من میگم اصلا دخترتون بد..تقصیر کار دخترتون...حالا که طلاق گرفته مگه بچه شما نیست چرا از خونه تردش میکنین...چرا عوض اینکه کمکش کنین که به راه خلاف و هزار کوفت و مرگی که دور و برش هست کشیده نشه و روزی که خیلی هم دیر نیست به لجن کشیده نشه از خونه و خونوادش تردش میکنین...؟ چرا اخه...بابا این زن بدبخت دختر شماست بچه شماست..کمکش کنین...

این از خوندواده که من میدونم بیشتر شماها هم میدونین که این کارا رو میکنن پدر و مادر ماها به غیر از یه تعداد کمیشون...

بعد از  ط ترد شدن از خونه خونوادش زنه اگه خیلی صبور باشه با ایمان قوی تو این جامعه خراب ما میگرده دنبال یه کار ابرومند مث خیاطی گلدوزی یا هر کار دیگه ای که یه لقمه نون حلال پیدا کنه شکمش و سیر کنه (اگه بچه هم داشته باشه شکم بچه شو هم سیر کنه)و زیر یه سرپناه امن باشه...اخه یه زن چقد مگه طاقت داره من میخوام بدونم..به خدا خیلی مشکله...یه زن و این همه نیازی که خدا تو وجودش قرار داده...نیاز محبت کردن و محبت دیدن..نیاز یه ارامش خوب..نیاز به اینکه بدون دغدغه یه جایی که احساس امنیت کنه زندگی کنه...نیاز شهوتش و هزاران نیاز دیگش... یه زن تنها و بی سر پناه باید با همه این نیازاش بجنگه چون که هیچکدومش به اسونی برطرف نمیشه. و بعضیاش که دیگه هیچ رقمه اگه بخواد سالم زندگی کنه که برطرف نمیشه...زن با اون روح و جسم لطیفش چطور اخه همش باید کار بکنه..خب بعد از یه مدت که شد خسته میشه و از پا درمیاد اونوقته که معلوم نیست دیگه چیکار باید بکنه...یه زن اخه چقدر طاقت داره تا نیاز شهوتش رو کنترل کنه و سالم زندگی کنه...خب هرچی هم ایمانش قوی باشه بلاخره یه روزی دیگه طاقتش تموم میشه اونوقته که ممکنه هر بلایی سرش بیاد...زن و خدا افریده واسه محبت کردن و محبت دیدن یه زن تنهای مطلقه که تو این جامعه لعنتی ما چه جوری میتونه این نیازشو برطرف کنه اخه...زنی که نه دیگه پدر و مادرش قبولش دارن و نه هیچ کس دیگه ای رو...اینا فقط ۲...۳ مورد از نیازاشه که من گفتم...فکر که بکنی هزاران مورد دیگشم میشه پیدا کرد...

تو این جامعه گل و بلبل ماهم که ماشالا با اینهمه ادعای مسلمون بودنمون چه کارا که نمیکنیم...زن میره خونه بگیره صابخونه میگه مجردی نمیشه...بعد از کلی زحمت و اینور اونر دویدن بلاخره یه جا رو گیر میاره که سقفی بالا سرش باشه...ولی به اینجا ختم نمیشه که...سلام گرگ هیچ وقت بی طمع نیست...وقتی میبینه یه زنه تنهاست با خودش میگه اره دیگه حله...تا با زنش دعواش میشه یا هر مسئله دیگه ای که اعصابش از همه جا خورد میشه گیر میده به زن تناهئه و هرجور که هست با خودش میگه باید یه کامی از این زنه به دل بگیره..بلاخره هرچی باشه حق اب و گل داره...اونوقت با اون نیاز شهوت زن تنهائه و اون نیاز محبت کردن و محبت دیدنش چه جوری میتونه زنه سالم بمونه..بخواد سالم بمونه خودشو یه جور دیگه باید نابود کنه و اگرم یه کم ایمانش سست بشه و پاش بلغزه که دیگه هیچی...زن داستان ما اولین قدمشو به لجن زار این جامعه بی در و پیکر گذاشته و دیگه حتی اگه خودشم بخواد هیچ کاری نمیتونه بکنه و میوفته تو این لجن زار و حیثیتش به باد میره و بعد یه مدتی هم دیگه واسش هیچ فرقی نمیکنه و واسش میشه یه عادت...

من میخوام بدنم پدر و مادر این زنه اینجور بهتر شد حالا که دخترتونو ولش کردین به امون خدا...که ترسیدین ابرتونو ببره..بهتر شده که ترسیدین بگین این دخترتونه که طلاق گرفته..به خداوندی خدا اولین و بزرگترین تقصیر و کناه از توئه پدر و مادره که از اول شروع کردین...

حالا بیایمو از همه اینا بگذریم و فک کنیم زنه وقتی میبینه با اینهمه نیاز برطرف نشدش باید یه خاکی تو سر خودش بریزه پس به فکر ازدواج مجدد میفته که حداقل سایه یه مرد بالا سرش باشه..که حداقل مردم نگن این زنه بی صاحابه (به خدا من دیدم که اینجور میگن و از ادم بودن خودم خجالت کشیدم)...حالا میخواد ازدواج کنه...خب چه جوری اخه؟ لب تر کنه هزارتا گرگ درنده میرزن دورش که البته همه حاجین و کلاس بالا هستن و پول دارن و صد البته مسلمونو و نماز اول وقتشون سر جاشه و فقط و فقط مهز زضای خدا و خشنودی اونه که این ثوابو میخوان بکنن...(اره جون عمه شون)...زن داستان ما اگر به سلامت از همه اینا گذر کنه گیر یه ادم که انسان باشه بیفته و اون ادمه واقعا ادم باشه تازه میرسن به جاهای جالب قضیه...کافیه فقط یکی از فامیلها یا اشناهاش اون اقاهه بفهمه دیگه اون مرده میشه بیدین و لامذهب و هزار وصله ناجور دیگه که بهش میچسبونن...اخه مردم به شماها چه...بابا جون گور من جداست گور تو جداست گور اونم جداست..چرا اینقد بعضی از ما ادما که خیلیمون هستیم نمیفهمیم..اخه به ما چه...چرا عوض اینکه کمک کنیم بهشون تا دون نفر رو از بی راهه ها به راه درست بکشونیم دقیقا بر عکس عمل میکنیم و هرجور که از دستمون بر بیاد سنگ اندازی میکنیم تا جولو این بی ابرویی(بازم من دیدم که میگن) رو بگیریم...اره..اخه بدبخت بیچاره تو برو کار خودتو درست کن..تو چیکار داری به همسایه بدبختت تو چیکار داری به دوستت که میخواد اینکارو بکنه..زندگیه خودشه بزار که گلستان کنه..بزار که اتیش بزنه به تو چه اخه...حالا فامیل و دوست اشنای و پدر مادره مرده حالا اگه ۵۰ سالشم باشه فرقی نمیکنه ها مردم دخالتاشونو باید بکنن یه طرف و زنه هم که تا حالا هیشکی اصلا نمیدونسته کجاست و چیکار میکنه و اگرم تو خیابون میدیدنش فامیشلاش روشونو بر میگردونن حالا هزارتا فامیل و پدر مادر پیدا میکنه و مث اون مرده هزار جور مخالفت و فوضولی...

بابای مرده یا احتمالا بعضی وقتا پسره کسر شانشه که پسرش با یه زن مطلقه(به گفته خیلی از ادما  : دست دوم(به خدا من از این حرفا خجالت میکشم ولی دیدم که میگن مردم))ازدواج کنه...اخه پدر من مگه تو میخوای با عروست زندگی کنی...مواظب پسرت باش من نمیگم ولش کن هر غلطی میخواد بکنه ولی اینقدم مته به خشخاش نذار و وقتی میبینی پسرت همه مواردو سنیده و دختره رو میخواد مطمئنه اون دختره( یا همون زنه)هم واسه پسرت میمیره چرزا کمکشون نکنی..به خدا خدا هم خوشنود میشه از این کارت...

پدره یه کلمه ای میشه و سفت و سخت از ابروش دفاع میکنه و دو نفرو بدبخت میکنه..و من مطمئنم تو همین دنیا چوبشو میخوره ولی بازم اینکارو میکنه...

خیلی خیلی حرف زیاده در این باره و لی من دیگه خسته شدم امشب... احتمال زیاد دنباله داره این پستم...ولی نمیدونم متوجه منظور من میشین یا نه..که میشین حتما...

خدایا هیشکی رو به این وضع دچار نکن که خیلی سخته...

خدایا مردم جامعه مارو درستشون کن خودت..نذار که کفر بگن و به خیال خودشون بهترین حرفا رو میزنن...

خدایا همه ماهارو حفظ کن در پناه خودت..مارو تنهامون نذار...

خدایا کمکمون کن...

خب دیگه خیلی حرف زدم...

خوب باشین و خوش و سلامت..موظب خودتون باشین..

در پناه حق...فعلا...یا علی...

 

حوصله ندارم...

سلام...سلام...سلام...صدتا سلام...

اقا همین الانه که من دارم اینجا مینویسم یه بارونی گرفته که بیا و ببین...باحالللللللللل..حالی به حولیه دوباره کلا......اینقده تند میباره که داره شیشه ها رو از جا در میاره...بیچاره این مسافرا...واقعا...اونایی که تو پارکا چادر زدن و تو خواب نازن ییهویی اینجور بارونی میگیره...

یعنیچیکار میکنن تو این لحظه به نظر شما؟؟؟

فحش میدن؟...خوشحال میشن؟...بیخیال و همونجور با چشای پر از خواب پا میشن میرن تو ماشین به ادامه خوابشون میرسن؟...خب هرکسی بنا به اخلاقیاتش یه جور کاری انجام میده دیگه نه؟؟؟بیخیال...

من که از بس مسافرت اینجوری همراه خوانواه و اشناها نرفتم یادم نمیاد و اصلا نمیتونم تصور کنم چه کار میشه کرد در این مواقع...

خداییش دلم لک زده واسه یه مسافرت دسته جمعی...یه ۱۰..۲۰ نفری ادم باحال و اهل مسافرت و گشت و گذار...اخرشم ارزو به دل میمیرم...

راستش از شب سوم عید تا امشب هرشب گفتم امشب دیگه اپ میکنم ولی نمیشه..تا امشب..اینم اگه وسط کار حوصلم سر نره و بیخیال نشم...حالا معلوم میشه تا اخر کار...نمیدونم چرا..ولی اصلا حوصله ندارم..حوصله هیچ کاری و ندارم...دیگه کارایی که خیلی واجبن به زور و دعوا با اقا داییو از این کارا پا میشم انجام میدم..نمیدونم چم شده..خیلی کلافه و بی حوصله شدم...

شبا هیچ کاری ندارما..بیکار میشینم اینجا... ولی دریغ از یه مثقال حال و حوصله واسه نوشتن...طبق معمول همیشه هم تا ساعت ۳ و ۴ صبح بیدارم و خواب نمیرما...همینجور مث دیوونه ها میشینم پای کامی الکی...دیوونه ام نه؟؟؟

خب..هوممم..دیگه چی بگم؟؟ اهان...یه چی بگم بشینین به ریش من بخندین...بی ادبا...

اقا ما هرسال روز اول عید خونه مامانبزرگا تلپیم خانوادگی(خواهش میکنم..خسته نمیشیم)...اول صبح زود (امسال ساعت ۱۰)پا میشیم خونه بابا و مامان بابام...یه دو ساعتی اونجا هستیم و سه چهار نفری که عیدی میدن که عبارتند از یه عمو یه مامانبزرگ یه شوهر عمه همین... والبته بابای خودم...عیدیامونو میگیریم و راه میفتیم به طرف خونه مامانبزگ بعدی..یعنی مامان بابای مامانم...ناهار اونجا هستیم هرسال روز اول عید..خداییش تا مقداری هم خوش میگذره...البته خیلی خیلی هم شلوغ میشیما...اخه نه اینکه کلا همگی خاله ها پر جمعیتن خودشون همهمونم که یه جا جمع میشیم که دیگه هیچی..میشیم اووووووووههه...یه عالمه...خاله اولی ۴تا پسر و ۳ تا دختر البته ۲ تا عروس و دوتا هم داماد اضافه شدن بهشون...خاله دومی ۴ پسر و ۴ تا دختر+ سه تا داماد و سه تا عروس که البته دامادای این خالهه نبودن اونروزی...خاله سومی ۵ تا پسر و ۳ تا دختر+ ۲ تا عروس و یه داماد که عروس و یه دامادش نبودن...دایی اولی ۲ تا پسر...دایی دومی یه دختر یه پسر..مامان منم که یه گل پسرو یه پسر و یه دختر...این از اینا دوباره خاله ها هرکدومشون یه ۴..۵ تا نوه قد و نیمقد دارن که همونی که اول گفتم ..همه مون روی هم میشیم..اووووهههه..۵۰...۶۰ نفر میشیم...حالا این همه ادم..همه هم ماشالا جیغ جیغو خراب میشیم سر این پیر زن پیر مرد مریض احوال...ولی اینقد نفرات اونجا زیاد هست که نمیزارن البته دست به سیاه و سفید بزننا ولی خب...اقا بچه های هم سن و سال من یعنی یکی دو سال بالا پایی زیادیم پسر خاله ها و دختر خاله و یکی دو تا عروس و دامادای خاله ها...روز عیدی ناهار را که کمی تا قسمتیش بابای من و شوهر خالم درست میکنن رو نوش جان فرمووییدیم و (جای شما خالی) تو فکر این بودیم که کا جیم بزنیم واسه استراحت بعد از ناهار که سر کل کل واسه شستن ظرفا شروع شد...عروس سومی خالم که خانوم همین پسر خالمه (لینکش همین گوشه هست)که کاناداس..یعنی امسال رفته...با من کل انداختیم..یکی اون گفت یکی من گفتم..خلاصه درد سرتون ندم چندتا دیگه از بچه ها هم که رو حیاط نشسته بودیم طرف اونو گرفتن و که البته همگی دختر بودنا و اون نامردا پیروز شدن...

دیدیم نع..مث اینکه امسال دیگه چاره ای نیست..نمیشه از زیرش در رفت...خلاصه رک و پوست کنده اعلام نمودیم که یه وقت فک نکنین ما کم اوردیم و از این حرفاو ددلمون میخواد به شماها کمک کنیم..همین... که اونا هم گفتن نه شماها کلا خوبین(خ..ر ..م...و..ن کردن کلا)..

خلاصه نشون به اون نشون که شروع کردیم حالا نامردا (پسر خاله ها)هیچ کدوم پا نمیزارن جولو به این ژیگولوی فلک زده کمک کنن..دیگه اینقده این خاله داد و هوار کردن که مجبور شدن یه چندتاشون اومدن کمک..حالا مگه هرچی میشوری تموم میشه...خلاصه دیگه داداش اینجانب اخر کاریا صداش در اومد گفت ضرفای همسایه ها رو دیگه نیارید ما بشوریم نامردا......

خلاصه به طور نا مشروعی و کاملا غیر قانونی مقادیری متنابعی فیلم و عکس هم دزدکی از اثار مخرب این کار ماها گرفتن که ما که میدونیم همشون از عوامل مزدور بودن ولی خب به هرکدوم گفتیم نکیین اینکارارو زشته همه یه جورایی اینجوریشدن و انگار نه انگار...

خلاصه اینم از اخر و عاقبت کل انداختن اینجانب با عوامل دشمنواسه شستن ضرفا...

نصیحت برادرانه : هیچ وقت با خانوما کل نندازید که هر جور که هست خودشونو پیروز میدون میکنن..حالا امسال نشد سال دیگه...هیچ وقت دست از تلاششون بر نمیدارن که..واقعا عجب پشتکاری...

خب دیگه اینم از این کارو بار روز اول سال نو ما...

باشد تا درس عبرتی باشد از برای ایندگان...

این بارونای بهاری واقعا دیوونه هستن...الان بارون وایساده فقط رعد و برقه...واییییییی من دارم حالا دیگه میرم که بخوام واسه ترسیدن اماده بشم...(چی گفتم)...

خب دیگه بریم...کاری باری؟؟؟

نع..دوباره شروع شد بارونه...من حالا اگه ولم کنن تا صبح اینجا گزارش بارون میدم..خدایی خیلی بارونو دوست دارم خب..دست خودم نیست...

 

خوب و خوش سلامت باشین همگی...

دوستتون دارم..مواظب خودتون باشین...فعلا...

 ********************************************

پ ن : خیلی معذرت میخواما...خودمم میدونستم این رنگ سبز فونتم واسه هیشکی چشم و چال جا نمیزاره..ولی خب دیشب اینقده خسته بودم که نتونستم عوضش کنم پای کامی خوابم برد...

*******************************************

پی نوشت ۲ : ۱۲/۱/۸۶ ساعت ۱۲:۱۶...

هیچ وقت شده یه لحظه به وسیله یکی از اتفاقای معمولی مث صدای زنگ تلفن یه عزیز یا یا یه ایمیل یا یه اف یا هر چیز دیگه اینقده خوشحال بشی که نفهمی چیکار باید بکنی...بعدشم تو اوج خوشحالی تا سر حد جنون ناراحت باشی ؟؟؟ شده ؟؟

حالش زیاد خوش نیست...با اجازه میخواد بره بمیره واسه حتی یه چند ساعتم که شده...فعلا...

دعـــــــــــــــا...

سلاممممممممممممممممممممم...سلام سلام سلام هوارتا سلام...

اغاز سال ۱۳۸۶ هجری خورشیدی مبارک باد

اخرین سلامهای سال ...۸۵ اینا اون ته تهاشه...

امشب اخرین پست سال ۱۳۸۵ ژیگولو خانه...

راستش امشب چون حدود ۲:۳۰ دیگه به سال تحویل مونده فقط میخوام دعا کنم...

دعای اخر سال و اول سال جدید...

 من دعا کردنو واقعا دوست دارم...یه جور حرف زدن و درد دل کردن با خدا میدونم...

من همیشه بیاد شما دوستای خوبم هستم...و از خدای مهربونو بزرگوارم بهترین چیزا رو واستون میخوام...رفع گرفتاریاتون و کلا برااورده شدن ارزوهای قشنگتون ارزومه همیشه...

تو این ساعات پایانی سال ۸۵ از خدا میخوام ...

به سمیه گلم ..دوست خیلی خوب و مهربونم این یه ترم اخریه درساشو به خیر و خوبی و موفقیت پشت سر بگذاره بدون دلتنگی و حس غربت تو شهر دیگه که میدونم اصلا دوست نداره...ولی چاره ای نیست...بگذرونه و درسشو تموم کنه...

گیلاسیه مهربون (محدثه عزیز) که خیلیا دوسش دارن و منم همینجور همه درداشو خدا شفا بده و بدون درد زندگی کنه..هرچند که ادم بی درد اصلا وجود نداره...حتی همین دردای جسمی..ولی خب میدونم که از خیلی از دردا رنج میبره ایشالا که زود زود خوب بشه و دلش شاد باشه تو زندگیش و مث دو دفعه ای که تا حالا که من خبر دارم دلش شکسته دیگه نشکنه و در کنار همسرش به خوبیه خوشی زندگی کنه...

مریم خانوم گل گلاب (روزانه هایم)...میدونم که خیلی داره غم غصه عذابش میده..نبود نزدیکترین کساش که الان باید پیشش باشن و نیستن واقعا تحمل خیلی بالایی میخواد...این پست اخریش خیلی ناراحتم کرد و واقعا خدا رو شکر کردم به خاطر بودن سایه پدر مادر بالای سرم...مریم جان غصه نخور...اونا بهت افتخار میکنن..مطمئنم..و ادمایی که تو رو رنجوندن مطمئن باش خدا جوابشونو میده..از خدا میخوام سال خیلی خوبی رو با هستی مهربونو عزیز و دوست داشتنیت شروع کنی همیشه همینطور باشه...

نگار خانومیه عزیزم ...کسی که خیلی چیزا رو بهم یاد داد تو زندگی و باعث شد که خیلی چیزا رو به واسطه اون من خودم یاد بگیرم...میدونم و تا حالا هم چند دفعه بهت گفتم که خیلی بیشتر از خودت و سنت میفهمی و همین باعث شده نتونی اونجوری که دلت میخواد زندگی کنی همیشه احساس پوچی کنی...از خدا میخوام و ارزومه هرجور که دلت میخواد زندگی کنی...و امیدوار باشی به زندگیت و نه اینکه همش تو فکر مرگ باشی و زوال و پوچی...میدونم که تو اینروزا داری سخت کار میکنی و بازم مث همه چیه دیگت داری بیشتر از خودت و سنت از خودت کار میکشی...ایشالا خدا بهت توانشو بده..ولی اینقد خودتو اذیت نکن...ایشالا که زندگیت اونجور که دوست داری بشه...

الهه عزیزم (الهه تنهایی)...امسال سال خوبی نبود واسش فک کنم..چون عشقشو از دست داد و هنوزم میدونم که دلتنگشه و ناراحته..ایشالا که خدا بهت کمک میکنه داره شاید امتحانت میکنه...که صبور باشی و شاید خدا میخواد بهترشو واست بده..پس از خدا میخوام غم و غصه رو از دلت دور کنه و بشی همون الهه شاد سابق...از ته دلت...

پردیس خانوم عزیز که مدتیه ازش بی خبرم و نمیدونم کجاست...چون ییهو وبلاگ به اون قشنگیه دوست داشتنیشو بست..پردیس نمیدونم میای هیچ وقت اینجاها یا نه ولی بدون هنوزم به یادتم و منتظرتم که برگردی با همون یا یکی مث اون وبلاگ قشنگت و از خدا میخوام هر جا هستی سالم و سلامت باشی و با دلی شاد...

صمیم خانومیه گل دختر شیطون که ژ یگولو واقعا دوسش داره...از خدا میخوام حفظت کنه و تو رو صحیح و سالم در کنار علی اقا واسه خونوادت نگهت داره که واقعا یه نعمتی واسه همه اونا...مخصوصا صبا خواهرت... که امیدوارم هر چه زودتر سلامتیه کاملشو به دست بیاره که با روحیه دادنای تو به اون هرچه زودتر این امر میسر میشه..خدا حفظت کنه ایشالا... دلت شاد باشه چون دل خیلیا رو شاد میکنی با نوشته هاتو بودنت تو این دنیای به اصطلاح مجازی و بودنت تو دنیای واقعی...

خر کوچولوی عزیز دوست داشتنی ...که هنوزم به این اسم میشناسمش...که واقعا یکی از بهترین دوستامه با اینکه در کل ۳..۴ تا کامنت اونم زمانی که شانسی کامنت دونی داشته بیشتر نگذاشتم واسش..همونطوری که قبلا گفتم دنیای عجیبی داره..ایشالا که به هر ارزویی داره برسه و چون میدونم واسه خیلیا یه نعمته همین دختر همیشه صحیح و سالم پیششون باشه با دلی شاد...

نیما خان عزیزم پسر گل دوست داشتنی که انگاری اینروزا واقعا سرش شلوغه چون خیلی وقته ندیدمش و خیلی دلم واسش تنگ شده...فک کنم امتحان فوق داده امسال و امیدوارم و از خدا میخوام امتحان خوبی داده باشه و موفق بباشه به ادمه تحصیلش...نیما خان دوست داریم...

مریم خانوم عزیز ..(دلم خواست...چی میگی تو ؟)که اینم خیلی وقته وبلاگشو اپ نکرده و خیلیا واسش دلتنگن...از خدا میخوام هر جا هست سلامت باشه و زندگیش شیرین باشه و تو درساش موفق...و منتظرم که به زودی برگرده...

عاطفه عزیز ...(خط خطی های ذهن من)که در کل خیلی کم میان اینطرفا...بعضی وقتا بد جور قاطی میکنه..یه چندتا غم بزرگ از نوشته هاش متوجه شدم..ایشالا که برطرف بشن و دلت شاد باشه و دیگه غم و غصه جدیدی به اونا اضافه نشه...

نگین جون عزیزم ...(دختر اریایی)که واقع محبتش بهم ثابت شده اس...مشهد بوده..نمیدونم برگشتی یا نه هنوز ولی از خدا میخوام همیشه همینجور قوی و صبور در برابر مشکلات زندگی بمونی و همیشه راهنما و امیدواری دهنده ادمای نیازمند امید باشی...و ایشالا که خدا تو این راه کمکت کنه...

ستاره عزیزم... (روزهایی که میگذرند)میدونم که خیلی خیلی غم و غصه داره دلت...با خیلی از غصه هات همدردم عزیز...خیلی وقته که اپ نکردی و نمیدونم که اینجاها میای یا نه..ولی به هر حال اینو بدون همیشه همیشه دعات کردم و میکنم که دلت شاد بشه...تو دوتا غم بسیار بزرگ و داری تحمل میکنی.ایشالا که خدا بهت توانای بده و صبر در برابر مشکلاتت..ارزومه که شاد ببینمت ستاره عزیز و از خدا هم همینو میخوام واست...

ریحان خانوم گل... (که چی ؟)میدونم که به شدت داری درس میخونی و از اون دخترایی هستی که دیگران میتونن بهت تکیه کنن..یه دختر شاد که اگرم بعضی وقتا نیست اینجور نشون میده..خدا حفظت کنه همیشه همیشه شاد و سرزنده بمونی تو درساتم موفق باشی...

محبوب..سارا...عزیزم ...(یه مشت چرت و پرت)که این دخترم یکی دیگست عین نگار..دختری که احساس میکنم بعضی وقتا چیزایی از زندگی میبینه و میدونه که اگه نمیدید و نمیدونست واسه زندگیش بهتر بود...از خدا میخوام دلشو شاد کنه و حقیقتو بهش نشون بده و امید و یه حس قوی بودن..چون بعضی وقتا اینجور از نوشته هاش پیداست که خسته است از زندگی و ادمای این دنیا...ایشالا که این حسشم از بین ببره خدا...

نیاز عزیز و مهربونم ...(تپه مورچه)خیلی دختر و با احساسات پاک و مهربونی هستی نیاز..از خدا میخوام که هیچوقت این حسای قشنگو ازت نگیره...ایشالا که تو سال جدید به ایده ال زندگیت برسی و یه همسر خوب لایق که لیاقت تو رو داشته باشه پیدا بشه واست که هم تو از سر در گمی نجات پیدا کنی و هم شر دلسوزیای و نگرانیای مامانت راحت بشی...

ایدا خانوم عزیز ...(زیتون پرورده)سال ۸۶ سال قسمتی از سرنوشت زندگیشه..یعنی همون کنکور...از خدا میخوام بهت کمک کنه و کنکور با موفقیت پشت سر بزاری و رشته ایی که دوست داری قبول بشی...و میدونم که بعضی وقتا از نبود بابای مهربونت بالا سرت دلت میگیره..از خدا میخوام بهت صبر بده که بتونی تحمل کنی و از زیرش شونه خالی نکنی...ایشالا...

دیانا خانوم عزیز امسال امتحان فوق دادی میدونم...و اصلا امیدوار نبودی که قبول بشی...از خدا میخوامم جواب زحماتتو بده تو امتحان قبول بشی و یا اگرم خدای نکرده نشدی یه امیدی بهت بده که انگیزه خوبی بشه واسه سال اینده..ایشالا که دلت شاد باشه و موفق باشی تو زندگیت...

پت و مت عزیز دوست داشتنی دخترای خوبو نازنین و باهوشی که با نوشته هاتون واقعا ادمو از خوندن خاطره هاتون میخندونین..و این خیلی کار بزرگیه..ایشالا که لباتون همیشه خندون باشه و دلتون شاد و تو درسا و دانشگاتون موفق باشین...

آ نجلیکای عزیز که خیلی وقته در وبلاگشو تخته کرده...چون دوست نداشته دیگه کسی اونجا رو بخونه واسه همین خودش رفته..این حرفای خودشه..ولی به نظر من یمی دیگه از وبلاگایی که واقعا حیف شد همین بود.. ایشالا که غم و غصه هات کم کم بشن و دلت شاد شاد و زندگیه خوبی داشته باشی هرجا هستی...

زری کوچولو ..که نوشته هاش یه جور جالبین...ایشالا که تو زندگیت موفق باشی و پیروز...

باران خانوم گل نازنینم...ابجی خانومیه مهربونو دوست داشتنیم ...که این روزا یه چیزی ازارش میده. و غمگینش کرده..باران خانومیه عزیز از صمیم قلبم از خدا میخوام بهترینا رو که به صلاحته خدا بهت بده..از خدا میخوام تو درسات موفق باشی..از خدذا میخوام همیشه دلت شاد باشه و از خدا میخوام داداشتو اگه یه وقتی خدای ناکرده ناراحتت کرده ببخشی و همیشه ابجی گلم بمونی..همیشه به یادتم و دعات میکنم عزیز...

فاطمه خانوم عزیز..دوست داشتنی..بیست..همه چی تموم اول از همه تولدتو تبریک میگم بهت همینجا..ایشالا که صد و پنجاه سال عمر با عزت و بدون درد گرفتاری داشته باشی عزیزووتولدت مبارک باشه...از خدا میخوام هرچه زودتر به اون چیزی که میخوای برسی و دلت شاد بشه و اینهمه غم و غصه نخوری...از خدا میخوام غرور بعضیا که باعث عذاب کشیدنت میشه رو بشکنه..ایشالا زندگیه شیرینی داشته باشی و پر از موفقیت عزیزم...

شاذه خانوم عزیز نگارین...که اینجا واقعا نمیدونم چی بگم..چون هر حرف و برخوردی رو یه جور دیگه بهش نیگا میکنه و ممکنه دلخور بشی ز دستم..ایشالا که رفع کدورت شده باشه و منو بخشیده باشی..هر چند..ایشالا هر جا هستی خوب خوش و سلامت باشی...

سمیرا خانوم عزیز...(دختر طلایی) که اینروزا هم تلفونش قعطه و هم سرش شلغه..از خدا میخوام صحیح و سالم پیش همسر و روژان عزیزش به خوبی خوشی زندگی کنه غم غصه نداشته باشه هیچوقت...

شیوا خانوم گل ...(ماهی قرمز)که یه مدت نبود دوباره برگشته و کلی مارو خوشحال کرد..ایشالا همیشه شاد سرزنده و موفق باشی...

افسنه خانوم عزیز...(بلاگ تخصصیه معماری و شهر سازی)ایشال هر جا هستی و هر کار میکنی موفق باشی و پایدار بمونی...

نانی عزیز... (نانی ۴۴۴)که خیلی وقته اینطرفا نیومده و از خدا میخوام هر جا هست خوش باشه سلامت ایشالا...

سمیرا خانوم عزیزم... (ورونیکا)که از خدا میخوام مزد زحمتایه طاقت فرسایی که کشیده رو بده و بهش بفهمونه خدا در همه حال هواشو داره و ولش نکرده به حال خودش...ایشالا که تو امتحان قبول بشی سمیرا جان..ایشالا تو سال جدید همونجور قوی در برابر مشکلاتت بمونی و کمرت خم نشه...

بنفشه خانومیه عزیز و مهربون... (کاش میشد اشک را تهدید کرد)چند وقته که انگاری حالش زیاد خوش نیست...از خدا و از ته دلم میخوام حالش خوب بشه و بشه همون بنفشه شوخ و شیطون ۴..۵ ماه پیشی..همیشه به یاذتم و دعات میکنم..ایشالا که دلت شاد باشه زندگیت بر وفق مراد...

دریای عزیز که دو سه دفعه بیشتر نیومد... میدونم که کوشولوش به دنیا اومده و اون خیل دوسش داره..خدا واست نگهش داره دریای عزیز...مادر مهربون...

سولماز عزیز ...همیشه غایب من)دختر عموی الهه...همیشه به یدتم و بهت سر میزنم دوست خوب من...ایشالا که غم و غصه هات دور بشن و به شادیه خوب و واقعی کمه دوست داری برسی...

سامیه عزیز که چند وقتیه دوباره غیب شدی و نیستی..از خدا ولست ارزوی موفقیت میکنم و تن درستی و دلی شاد...

رها خانوم عزیز ...(بادبادک بی نخ)که پشت کار عجیبی داری میدونم..ایشالا که تو کارات به موفقیت و اونچیزی که دویست داری برسی...

نیمفای عزیز...مهربون دوست داشتنی و گل گلاب ...(بوی خاک بوی گل)نوشته هاتو واقعا دوست دارم..خیلی قشنگ و با نمکه..میدونم که خیلی بهم کمک کردی و چیزایی رو بهم نشون دادی که من همیشه مدیونتم عزیز..ایشالا که عاشقیت همیشه پایدار بمونه بدون درد سر..از خدا میخوام در پناه خودش حفظت کنه و به درد سر نیفتی که من طاقتشو ندارم..امین...

آذین عزیز و مهربون  ...(به بهانه صدایی که مرا یاد اور خدا بود)ایشالا که سال خوبی رو داشته باشی تو سال جدید و تو کارات و درساتو نمایشنامه هات موفق باشی...

نیلو جان عزیزم ...(نیلوفر مرداب)عزیز مهربونی که از خدا میخوام همیشه دلش شاد باشه و تو زندگیش و درسلش موفق ایشالا...

عباس جان عزیز...پسر خاله گلم... (یادگار دوست)عباس جان از صمیم قلب واست همیشه دعات میکنم غم غربت اذیتت نکنه و این چهار سال به سرعت بگذره و با موفقیتی که لایقش هستی برگردی ایران پیش خانوادت...از خدا میخوام کمکت کنه و در پناه اون به هر انچه که ارزوشو داری برسی...سال خیلی خوب خوشی را واست ارزومندم..ایشالا...

عسلی خانوم عزیز ...(ماجراهای من و بابایی)ایشالا که تو درست موفق باشی و کنکور رو به خوبی خوشی پشت سر بگذاری قبول بشی هر چی که دوست داری..از خدذا میخوام در کنار عشقت به هرجا که دوست داری برسی و عشقتوئن پایدار بمونه واسه همیشه...

یاس عزیز از خدا میخوام بهترینا رو بهت بده...ایشالا که دیگه غم و غصه ها از یادت برن و ادمای اطرافت که زیاد دل خوشی ازشون نداشتی کمتر باعث عذابت بشن..ایشالا که هر جا هستی دلت شاد بشه و تو زندگیت موفق باشی...

مهرزاد...هر دوی شما دونفر که همین دیروز باهم اشنا شدیم...ایشالا که پایدار بمونین همیشه و همینجور شاد و پر از انرژیه مثبت..که به دیگرانم منتقل کنین و اونا هم شاد کنینین...

اقلیما جان عزیز که چند وقته ازت بی خبرم...ایشالا که هرجا هستی در پناه خدا شاد باشی و سلامت..منتظرتم...

و در اخر...

واسه همه همه شماها از ته دلم..از صمیم قلبم...از خدا میخوام سال جدید سال پر از شادمانی و پر از موفقیتی واسه همتون باشه...من نمیتونم غصه خوردنا و ناراحتیه هیچ کدوم از دوستامو تحمل کنم و مببینم..با ناراحتیاتون و ناراحتم غمگین و با شادیاتون شاد و پر انرژی...

از خدا میخوام سال خیلی خوبی رو شروع کنینو ادامه بدین و به هر انچه که ارزو دارین برسین..ایشالا...البته با سعی و تلاش خودتون و با خواستنای خودتونه که همه چیزایی که میخوایینو میتونیین با کمک خدا به دست بیارین...

پس از همین اول سال بگین یا خدا به امید خودت و شروع کنین و هروقت احساس واموندگی و خستگی کردین به یادش بیفتین بدونین که داره بهتون نیگ میکنه و قرار نیست تنهاتون بزاره...

در این دقایق پایانی امسال از همه شماها طلب افو و بخششدارم ..اگه بی احترامیی کردم..اگه کسی رو با حرفام یا رفتارم رنجوندم..اگه کسی رو ناراحت کردم..اگه هر بدیی بهتون کردم میخوام که ببخشینم تا خدا هم ازم راضی باشه...

همیشه افتخار میکنم که تو این دنیا که م واقعی میدونمش دوستای خیلی خیلی ماهی مث شماها دارم...

ایشالا که لایق ابنهمه محبت شما عزیزان باشم..

این حرفامم نه تعارفه نه هیچ چیز دیگه ای...حقیقتاییه که ئوست داشتم بگم همیشه...

واسم دعا کنیین اگه قابل میدونین...محتاجم به خدا...

خدایا هممونو از شر بدیها دور کن و دل هممنونو شاد نگه دار و کاری کم بتونین شکر گذار نعمتهای بی کرانت که بهمون دادی باشیم...

آمـــــــــــــــــــــــــــــــین یا رب العالمین

  دوستون دارم...مواظب خودتون باشین...عید خوبی داشته باشین...شادو سرزنده و موفق باشین..یا حق...

پی نوشت : الان دقیقا ۵ دقیقه دیگه سال تحویله...با اجازتون من رفتم سر سفره هفت سین...سال نو همتون مبارک...