پروردگارا...

ســـــــــــــــــــــــــــــــیلام... 

 

امشب خونه یکی از اشناها مهمون بودیم...

یه پوستر به تیفالشون چسبونده بودن اینارو نوشته بود روش :

پروردگارا...

به من ارامش ده تا بپذیرم انچه که نمیتوانم تغییر دهم...

دلیری ده...

تا تغیر دهم انچه که میتوانم تغییر دهم...

بینش ده...

تا تفاوت این دو را بدانم...

و مرا فهم ده...

تا متوقع نباشم تا دنیا و مردم ان مطابق میل من رفتار کنند...

به نظرم جالب اومد گفتم بنویسم اینجا...

دیگه اینکه...

دیروز صبح واسه نماز عید رفتم مسجد..یعنی نماز عید رو خیلی دوست دارم..مخصوصا اون دعاهایی که توو قنوتهای نماز ما میکنیمو...یعنی من از اونوقتی که از بچگی مثلا!!! در اومدم و بزرگ شدم بازم مثلا...نماز عید رو خوندم..چون زیاده و یخورده مشکل تو مسجد راحتتره..ولی یکی دوبارم توو خونه خوندم خودم...

حالا میخواستم بگم نماز دیروز واقعا یه چیز دیگه ای بود..یه حال وصف نشدنیی به من داد که تا عمر دارم یادم نمیره...واقعا عالی بود و چسبید..خیلی حال کردم..خیلی..اینجور ارامشی رو چندین وقت بود که نداشتم...خیلی خوب بود..خیلی...خدایا شکرت...

خب دیگه چی بگم...هومممم...آهان...

امروز بعد از چندین وقت نشستیم مثلا فوتبال تموشا کنیم...

بینیم این قرمزیا مارو خوچحال میکنن امروز یا نه...اولش تی وی همینجوری خودش واسه خودش داشت حال میکرد که یهو دیدم این گزارشگره مسخرهه دوتا مربیا رو اورده داره باهاشون صحبت میکنه...ناصر خانکه نطقشون(درست نوشتم؟؟) تموم شد این افشین جون خودمون خواستن صحبت کنندو عید دیروز رو تبریک بگن مثلا فارسی...خیلی هنوز سخته واسش فارسی حرف زدن..اقا وایساده میگه :  منم این عید رو به همه مبارک!! میگم...

بچم طفلی خیلی هم تمرین کرده بود حداقل این جمله رو درست بگه ها ولی دیگه بیشتر در توانش نبود...ولی دمش گرم یعنیا..واقعا اقاست و با فرهنگ...تا الان که اینجور نشون داده..روحیه تیم رو خیلی برده بالا و همچنین از جوات بازیای بازیکنا کم شده خیلی به نظرم...

خولاصه همین که بازی شروع شد عموی گرام زنگیدن..گوشیم رو نیگا کردم دیدم اوه اوه..amo mehdi...با خودم گفتم این اقا عمو باز حتما یه کاری داره و یه خوابی واسمون دیده...محلش ندادم بابامم خواب بود گوشیمو سایلنتش کرده بودم دیگه این شد که گوشی رو بر عکس گذاشتیم نیبینیم به دیدن ادامه بازی توجهمونو جلب کردیم......یه دقیقه نشد دیدم اوه اوه..صدایی گوش خراش و شدیدا بلند ساز و دمبل دیمبیل گوشیه بابام داره میاد..(بابام بلندتریسن سازو انتخاب کرده واسه گوشیش که هرجا هست صداشو بفهمه)بابام همچین از خواب پریده گوشیشو برداشته بعد سلام حال احوالپرسی فهمیدم اقا عمو پشت خط تشریف دارن...گریهههه...خلاصه بابام گوشی رو داده به ما..حالا دیدیم چی بگیم خدایا..خلاصه بعد سلام چاق سلامتی عموم میگه چرا گوشیتو برنمیداری بچه ؟؟ مام دیدیم چی بگیم حالا..گفتم نمیدونم گوشیم تو اتاقمه نفهمیدم زنگیدی..فک کنم فهمید خالی بستی کردم یخورده..اخه همه عالمو ادم میدونن من خودمو یه جایی جا بزارم  و فراموش کنم گوشیم همیشه انگاری به دستم چسبیده و تو دستمه همیشه...خلاصه گفته زود وانت باباتو بردار برو میبد مواد ضایعتی لاستیکی بار بزن بردار بیار گارگاه..کرایشم با خودمه ها یهو نری از کارخونهه بگیری..فهمیدیم ایول بوی پول میاد انگاری...بعدم گفت اونجا هستن کارگرا بار میزنن حالا اگه تو بستنش کمک خواستن کمکشون کن..گفتیم چشم . پریدیم دیگه..بابام گفت حالا تنها نرو حمید هم با خودت ببر یه وقت کارش داشتی باشه..منم از دیشبش یا اقا روابطمون تیره شده بود و گفتیم نمیخوامم..بابام گفت چراا..بعدم گفت حمیدددددددد...(تبلیغ تبرک)خولاصه دیگه اق داداچم با هزار زور و زحمت و اخم تخم مارو مشایعت نمودن..حالا رسیدیم اونجا درو باز کردن یه چلمنگ و همراه ما کردن و گفتن برین بار بزنین..گفتم بابا جون گفتن بار میزنن خودشون..گفتن نه کاگرامون نیستن و باید خودتون بار بزنین..ای خدااااااا...عمو من میکشمت..دیگه حالا شانس اوردیم اق داداچو برده بودیم وگرنه که بیچاره بودم..دیگه همه هیکلمون پر خاک و خل شد و یه ۳ ساعتی هم الاف بودیم تا بلاخره بار رو تحویل دادیم..اینم از فوفتال دیدن ما...من اگه این عمومو نبینمش...

اینم از کارو بار ما...

خوش باشین همگی..فعلا..یا حق...

بازم بازی...

سلامممممممممممم دوستای گل و نازنینم...

خوبین خوشین؟؟

خب اول از همه بگم از طرف نگین عزیزم و مرجان خانومیه گل گلابم به بازی دعوت شدم من...

این بازی اینجوریه که البته خیلیاتون میدونین و خوندین و انجامم دادین احتمالا..اینجوریه که ادم باید بعضی از پته هاشو بریزه رو اب و چوب حراج بزنه به مالش...

و اما بازی...

خودتو معرفی کن: علی محمد هستم البته اینجا ژیگولو ۲۳ سالمه معماری خوندم عاشق ماشین و جاده و سرعت و از این حرفام...

فصل و ماه و روزی که دوست داری:  فصل پاییز رو خیلی خیلی دوسش دارم..یعنی همین فصلی که الان تازه شروع شده..زمستونو فقط روزایی که برفی هستو دوسش دارم...اوایل بهار هم خوبه...حس زنده شدن به ادم میده...

رنگ تو:  رنگ من..فک کنم بیشتر شماها میدونین دیگه...اره دیگه نارنجی..عشقه منه...البته بعد از اون سفید رو هم خیلی دوست دارم...البته کلا رنگها به ادم نشاط و زندگی میدن.همه رنگای خدا قشنگن...

غذای مورد علاقه:  در کل غذاهای تند و تیز رو خیلی خیلی دوست دارم..غذاهای که دهن ادمو همچین  یه حالی بهش بده...کوبیده رو خیلی دوست دارم...

موسیقی مورد علاقه:  من با این جواتای امروزی که کلا زیاد حال نمیکنم...ترانه و متن موسیقی خیلی واسم مهمه.معنی و مفهومی که به ادم میرسونه رو...عاشق اهنگای گوگوش هستم..بعدش ابی..داریوش..مهستی..هایده(اوه اوه بی ادبی هم شد خیلی مث اینکه اره..؟؟)...خلاصه با هانگای صدا دارم حال میکنم..همون دوبس دوبسسیا..البته واسه جغولک بازی در اوردن و تو ماشین بیشتر...

بدترین ضد حالی که خوردی:  ضد حال که زیاد خوردم..فراوونی... بدترینش؟؟ خدای یادم نمیاد..حالا اگه یادم اومد مینویسم بعدا...

بزرگترین قولی؟ که تاحالا دادی :  قول زیاد دادم و تا اونجای هم که تونستم بهشون عمل کردم...یعنی هر وقت قول دادم عمل کردن بهش واسم مهم بوده..چون همیشه بابام بهم میگه یا قول نده یا وقتی دادی مسئولی...و وظیفه تو هست که بهش عمل کنی...و ما هم اویزه گوشمون کردیم و سعی میکنیم بهش عمل کنیم...

ناشیانه ترین کاری که کردی:  یه مدت پیش عموم جوشکاری اسکلت فلزی کار میکردم و با اینکه بلد بودم ولی یه ناشی بازیایی در میاوردم که عموم اصابش خط خطی میشد از دستم...

بهترین خاطره ی زندگیت: تابستون ۶ سال پیش..بهترین و به یاد موندنی ترین خاطره زندگیم رقم خورد...

بدترین خاطره ی زندگی:  تابستون ۲ سال بعدش...

شخصی هست که بخوای ملاقاتش کنی:  اره...بچه های وبلاگ نویس رو خیلی دوست دارم از نزدیک ببینمشون...دیگه اینکه اقای خاتمی رو...

برای کی دعا میکنی:  من واسه خودم هیچ وقت دعا نمیکنم..خیلی خیلی به ندرت اینم دعای خاصی نیست...دعاهام واسه دوستامن..مخصوصا دوستای اینجام که همیشه به یاد همشون هستم و دعاشون میکنم...واسه پدر و مادرمم خیلی دعا میکنم...

به کی نفرین میکنی:  خیلیا بهم بدی کردن..ولی نفرین هرگز..هرگز...

وضعیتت در ۱۰ سال آینده:   نمیدونم..اگه ادم از اینده خودش خبر داشت که اصلا همه چی خراب میشد که..امید و هدف به اینده و اینا همش میشد کشک...

حرف دلت:  حرف دلم خیلی زیاده و نمیشه گفتش و نمیخوام که بگمش..البته اصلی ترین حرف دلمو...بقیه حرف دلم اینه که اونایی که دوسشون دارم و بهشونم گفتم واقعا از ته دل دوسشون دارم...واقعا یعنیا...

خب اینا بخشی از پته بیزبون بود که توسط دعوت دو تن از دوستان شدیدا عزیز رفتن رو اب...

 

خب دیگ اینکه باید چند نفر رو اصولا دعوت کنم من...

خیلی خیلی کار سختیه...همه دعوتید..همه میگم یعنی همه ها...همه اونایی که این پستو میخونین..حتما حتما انجامش بدین اگه ندادین و به منم خبر بدین بیام بخونم..یادتون نره ها...منتظرم...

 

امروز باز وقت دکترم بود..کلا اینروزا حالم خیلی بد بود..یعنی هنوزم هست...نفسای نصفه نیمه پدرمو دراورده دهنمو سرویس کرده...خسته میشم بعضی وقتا دیگه..ولی خب چاره چیه..باید تحمل کرد...

امشب از ۵/۸ شب تا ۵/۱۱ تو مطب بودم تا نوبتم شد..به دکتر گفتم دکی جون ببخشا ولی هیچ فرقی نکردم تو این ۵.۶ ماهی که زیر نظرتم..ولی دکی جون خوش اخلاقه با اینکه خورد تو ذوقش ولی با صبر به حرفام گوش کرد و یه عامه دیگه دارو به اونی قبلی اضافه کردو گفت باید خیلی مواظب باشی.تو شدادا ریه هات حساسن و به هوا هم به شدت الرژی داری..خلاصه گفتیم چشم..حالا اگه تا ۱۰ روز دیگه با این الوها هم بهتر نشدم باید برم عکس بردارم از ریه ام...

در کل بیخیال بابا..چیزی نیست اینا..خوب میشم...

 

دیگه اینکه بعد از دوروز معطلی و شاگرد بودن در مکانیکی ماشینم درست شد و دیگه روغن از زیرش نمیریزه ابرومو ببره...تازه امروزم از تهران زنگ زدن بهم..بهم وقت دادم فردا برم نمایندگی ایران خودرو سیستم چهارشنبه سوریشو درست کنن برام...یه وقت جزغاله نشیم...

 

دیگه اینکه هیچی الان اذان میگن من سحری نخوردم...برم فعلا با اجازه چیزی یادم اومد بعدا میام بازم...ما هستیم در خدمتتون...

خب دیگه خوب و خوش سلامت باشین..همگی..همیشه...فعلا...یا حق...

 

پی نوشت :شنبه..۲۱/۷/۸۶...ساعت۰۳:۰۷ بامداد...

ماه رمضون هم رفت...خیلی دلم تنگ میشه واسش...دوسش داشتم..ماه خوبیه...

نماز روزه هاتون قبول حق...عید فطر مبارک...

بارون میخوام...

پی نوشت پنجم...نگین خانومه دیگه...

 

ســـــــــــــــــــلام علیکم...

احوالات دوستان خوبست ایشالا؟؟ به سلامتی و خوشی...

اینجانب ژیگولو خان بد قول  میباشم...اومدم امشب اپ کنم دیگه...

هیچ بهونه ای هم دیگه ندارم...بهونه قبلیام همش تموم شده..کامی خره خداروشکر هنوز مرگش نشده تو این چند روز..اینترنتم حالش بد نیست...فقط چیزی که هست اینست که ژیگولو خان یریزه همچین بفهمی نفهمی زرنگ تر از حد معمول شدن...دروغم نگم هرشب بودم تو نت فقط اینقده بیحال و حوصله و از خودم بیزار بودم که دیدم همون دست به نوشتن نزنم خیلی بهتره..همینجوریش چی هستم که دیگه بخواد حالمم خراب باشه و از خودم خسته...البته دیشب اپ کردما ولی اینجا نه...

خب دیگه چی بگم؟؟

اول اینکه اخه اینچه جور فصل پاییزیه؟؟ هین؟؟ شماها شاکی نیستین؟؟ فصل پایزی که بارون نیاد به درد عمش میخوره بیشتر..راستی عمه پاییز میشه کی؟؟

من بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارون میـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخوام...گریه...نقطه سر خط.

ولی دمش گرم این حاج اقاهه تو مسجد کلی دعا کرد بارون بیاد فچ کنم حاج اقا هم مث من دلش بارون میخواستهحاجی دمت گرم...حاجی با صفایی...حاجی ما مخلصیم......(بابا ما مسجدی نیستیم این دو شبو رفتیم همچین یه حالی به مسجده بدیم و یه حالیم به خودمون..اخه هرچیزی ادم یهویی دلش میخواد..این دوشبو دلم خواست یهویی برم احیاء...)...

بعدش اینکه مث اینکه ما اگه بریم بنز الگانسم بخریم باز باید بریم پیش این برو بچه های باحال میکانیکی مدرن به قول خودشون...اقا پرایتو رد کردیم رفت که از مکانیکی رفتن راحت بشیم ولی اینم باز باید بریم...از اول که این ماشینه رو گرفتیم دیدم روغن ریزی داره ها ولی خب مشکل مهمی نبود گفتیم درستش میکنیم...ولی این این مکانیکیه نیست اشناییم خیلی دوست دارن همینجوری الکی مارو بدونن...یه شنبه از ساعت ۱۱ تا دم افطار اونجا بودم هیچی به هیچی...فرداشم از صبح تا ظهر...بعد دیگه دم دمای ظهر به این نتیجه رسیدن که سرشون شلوغه اقایون...و گفتن برو شنبه اول وقت بیا دوباره...اشتغال زایی میکنن واقعا این مردان خدا واسه من همچین که نگو...حالا باز از شنبه کار داریم ما..همشم نصف روز بیشتر کار نداره ها...

اینم که از رخش بی قرار ما..ولی اینیکی خداییش بی قراره لعنتی...هرچند خدا الاغک خودشومیشناسه بهش شاخ نمیده ولی خب یه کوچولو ایندفعه دیگه شاخش داده...فچ کنم فچ کرده خرش با جنبه شده...مث ادم ماشین میرونه...ولی زهی خیال باطل خدا جون...چیه چرا اینجوری نیگا میکنیین؟؟ ما با خدا دوچت دوچتیم..اینجوری

ولی باز دلم الان یه ماشین دیگه میخواد..اینم دلمو داره میزنه دیگه..من باید برم نمایشگاه ماشین بزنم و یا کار کنم توش که هر روزی یه ماشینی زیر پام باشه روحیه ام خسته نشه...(بابا ظریف..لطیف..)

خدایا یه ۱۰تا گونی پول پلیز...بزار به حساب..بنویس همونجا رو یخ...

خب دیگه چی؟؟

دیگه چیزی یادم نمیاد...خسته نباشم من واقعا..کلا من چند وقتیه حافظه ام خیلی دقیقه ماشالا مث ساعت کار میکنه..البته مث این این ساعت چینیا یخورده پس و پیش و جلو دنباله..طور دیگه ایش نیست...

هی میبینم اونقت تا حالا یه چی میخوام بگم عقده شده ها...یادم اومد..من تا تو هر پستم یه گیری به این کامی ندم روزم شب نمیشه..بیشعور صداش قطعه دو روزه...فچ کنم کار بابامه ایندفعه دیگه...اخه بابام بعد از افطار به سرعت نور سیگارشو بر میداره میپره پشت کامی(بابام میگه من به خاطر سیگار افطار میکنم وگرنه اگه میگفتن ۲۴ ساعتم روزه میگرفتم)...اره دیگه خلاصه دل و روده کامیه بدبخت و میاره جلو چشمش....البته کامی جون احمق ما حقشه...میخواد ادم باشه..به من چه اصلندشم.......

دیگه اینکه یه عالمه حرف دارم ولی یادم نمیاد...اصلن چرا من باید زیاد بنویسم..ایندفعه رو کوچولو مینویسم ببینم چه شکلی میشه اصلن...

راستی چقد این کارمندای زحمتکش بانک خسته میشن اینروزا خدایی...ساعت ۹ میان ساعت ۱۲:۳۰ دیگه خسته شدن دارن میرن خونه هاشون..حالا کاش باز تو این ۳ ساعت کار میکردن...دیروز رفتم بانک از دم در بانک صف شروع شده بوده ماشالا اقای کارمندم که نمیدونم کدوم گوری تشریف داشتن نبودن..مردمم الاف و سرگردون هی پاچه همو میگرفتن تو صف...خلاصه ایشالا خدا لعنت کنه باعث و بانیشو...

دیگه اینکه یه ۱۰ روز دیگه از ماه رمضونم تموم شد...افتاده تو سرازیریش...(ستاد دلداری دادن به روزه داران)

خب دیگه رفع زحمت کنیم...هرچند منزل خودمونه تشریف داشتیم حالا ولی خب

 

خوش باشین..التماس دعا...یا حق...

 

پی نوشت ابل : ۱۵مهر ۸۶...۲۰ :۱بامداد...

خیلی از بچه ها پرسیدن این اسبه که بعد اون خره گرفتم چیه...

گفتم اینجا بگم راحتر باشه...

یه پژو ۴۰۵ هستش...رنگ مشکی

بلاخره آپیدم...

سلام سلام ســـــــــــــــــــــــــــــــــلام...  
چه حال چه احوال...؟خوبین؟
راستش خودمم بعد از اینهمه غیبت و بد قولی نمیدونم چی باید بگم...کامی خدا لعنت کرده همچنان خرابه...بعد از ۴..۵ دفعه ویدوز بالا پایین کردن و هزار مسخره بازی یکی دورزی خوب بود اونم به زور هزار خواهش و التماس..که همون دفعه ای بود که ۴..۵ روز پیشی جواب کامنتا رو دادم و میخواستم فردا شبش اپ کنم که باز قاط زدن جناب کامیه بیشعور و ابروی مارو بردن ...خلاصه دیگه اینقد کار و گرفتاری و از اینورم ماه رمضون وقت نکرم ببرم شرکت یه خاکی به سرش بریزم..این شد که دیشب در طی یه عملیات مخوف  شدیدا غیر سری رفتم کامیه پسر خالمو کش رفتم اوردم خونه... (قابل توجه که خونه پسر خاله نسبتا نیمه گرام و خونه ما ۲۳ تا پله فاصله داره و راه نزدیکه کلا...  )..دیشب یخورده با چندتا از بچه هایی که ان بودن حرفیدم و یخورده دلتنگیام برطرف شد و بعدم جواب کامنتایی که نداده بودمو دادم و دیگه سحر شد..رفتم واسه سحریه و دیگه هم که وقت نشد اپ کنم...
امشب دیگه دورخیز کردم  اومدم که اگه خدا بخواد اپ کنم...
به هر حال هر دلخوریی از من دارین یا بی معرفتیی بوده و سر نزدم بهتون همش تقصیر این کامیه بی شعورمه...
و اما از مشهد بگم...
در کل میشه گفت خوب بود و خوش گذشت به جز مواردی که الان میگم..
کلا سفر ما یه هفته شد دقیق دوشنبه راه افتادیم و دوشنبه هفته بعدش رسیدیم یزد...همسفرامونم خانواده عموم اینا بودن..عمو بزرگه...ما ۵ نفر بودیم بابا و مامان و داداشمو ابجی گلمو خودم..خانواده عموم اینا هم ۵ نفر بودن و دوتا هم بزغاله البته...عموم زن عموم و دوتا دختر عموهام و پسرشون و دوتا بزغاله های دختر عموم...همش خدا خدا میکردیم دختر عموم و این دوتا بزغاله هاش نیای چون میدونستم چه بچه های زر زرویی هستن اینک اخرش دعاهای ما نگرفت و اینا هم اومدن...دختر عموم یه بچش ۵/۳ سالشه و پسر اونیکیش ۵/۲ سالشه و دختر...پدر همه رو دراوردن این دوتا...یعنی چنان باغ وحشی بودن رو اعصاب ادم که چیزی به اسم اعصاب واسه ادم نمیموند...رفتنی بعد از ظهر راه افتادیم ۵..۶ ساعت تو راه بودیم رسیدیم طبس شب ساعت ۱۱ شام خوردیم گرفتیم خوابیدیم.اخه هم عموم خسته بود نمیتونست رانندگی کنه و هم بابای من...البته منم استثنا اونشب خسته بودم از بس از صبحش یه کله تا اونوقتی که حرکت کردیم اینور اونور دوییده بودم دیگه نا نداشتم شب..خلاصه صبح ساعت ۶ حرکت کردیمو دیگه ساعت ۳ بعد از ظهر رسیدیم دم حرم...البته خیلی زودتر از اینا باید میرسیدیم ولی خب عموم اینا با این بزغاله هاشون هی ۵۰ بار تو راه وایسیدیم..تشنشون میشد گشنشون میشد دستشوییشون میگرفت خلاصه میگم پدرمونو در اوردن دیگه..ماشین عموم اینا هم که قاتل بنزین یه بارم بعد از طبس وسط بیبون بنزین تموم کرد باک ماشین ما هم نمیشد ازش کشید خلاصه تا رفتیم بنزین پیدا کنیم بیاییم یکی دوساعتی هم معطل شدیم..۱۰ لیتر بنزین خریدیم ۵۰۰۰ تومن به سلامتی و دیگه اومدیم تا پمپ بنزین بنزین زدیم...ماشینشون البته از این مزدا دوکابینا بود مشکلی از لحاظ کارت سوخت نداشتن منتها این عموم یخورده کم حواسه یادش رفته بود بنزین بزنه...
مشهدم که هر چی بگمن شلوغ بود کم گفتم..غوغایی بود..مخصوصا این اخر تعطیلیا بود و بعدشم که ماه رمضون دیگه اوج شلوغی بود..با هزار مکافات و البته کمی خوشانسی یه سوییت گرفتیم همون نزدیکه حرم که خداییش بزرگ بود نسبتا تمیز..سه شب اونجا بودیم یه شبم خونه یکی از فامیلامون موندیم و دیگه شنبه صبحش حرکت کردیم به سمت یزد..کلا مشهد زیاد نبودیم یعنی زیاد وقت نشد که بمونیم..مامانم اینا هم که بیشتر مایل بودن تو این وقت کم به زیارت بپردازن تا به تفریح..این شد که فقط یه کوسنگی رفتیم یه شب و یه بازار که الان اسمش یادم نیست...حرمم که دیگه نمیشد رفت تو از بس شلوغ بود..من نمیدونم این مردم اخه چرا اینجورین...یارو غلچماقه ۲۰ نفر رو له و لورده میکنه تا دستشو میرسونه به زری و یکی هم میبینی هیکلش گنده نیست داره خفه میشه باز ول نمیکنه و اسرار داره حتما دستش به زری بخوره...من میگم اره زیارت اومدین درست...زری حره متبرکه درست بهش اعتقاد دارین درست ولی اخه به چه قیمتی...خلاصه که من فک میکنم کار اشتباهیه تو اون شلوغی یا خفه بشی یا چند نفرو خفه کنی و دستتو به زری حرم برسونی...دیگه اینکه تو اون سه روزم که از دست بزغاله در اسایش نبودیم اصلا و ابدا یا دعوا میکردن یا زر زر... و دیگه شنبه صبحش حرکت کردیم به سمت یزد...البته از راه شمال...گفتیم بریم یه سری هم به دریا بزنیم یه وقت ناراحت نشه طفلکی گناه داره ...با اینکه صبر کرده بودیم شنبه راه افتاده بودیم که جاده خلوت باشه بازم خیلی شلوغ بود جاده...نزدیکای ظهر بود دیگه از مشهد خارج شدیم و شب رسیدیم گرگان..که اونجا با راهنماییای یه دوست خیلی عزیزم (سمی خانوم)رفتیم ناهار خوران..واقعا هواش خیلی خیلی خوب بود..اخه اولی که رسیدیم گرگان از بس گرم شرجی بود داشتیم خفه میشدیم...البته من چند دفعه ای تابستون شرجی و داغ بندر عباس رو تجربه کرزده بودم زیاد مهم نبود برام ولی بچه ها خیلی سختشون بود..خلاصه هموای ناهار خوران واقعا عالی بود شب و همونجا چادر زدیم و خوابیدی و بعدم صبح حرکت کردیم اومدیم ساری رفتیم تو این منطقه محافظت شده های کنار دریا دیدیم اوه واییییی چه خبرهنمیشه راه رفت کنار دریا چه برسه به اینکه بخوای یه روزم بمونی اونجا..بیخیال شدیم و اومدیم تا بابلسر..بابلسر هم خیلی خیلی شلغ بود ولی خب بازم یه سوییت گیر اومد بریم توش از گرما نمیریم..واقعا وحشتناک هوا گرم بود...ظهر رسیدیم بابلسر و ناهار خوردیم استراحت و بعد ظهر تا یه ساعت بعد غروبم رفتیم تو دریا جای شما خالی...خلاصه شنای درست حسابی که بلد نبودیم ولی یه ابتنی حسابی کردیم بازی و مسخره بازی تو دریا...خیلی هم شلوغ بودا..زن و مرد و دختر پسر همینجور باهم تو دریا بودن  ادم یاد فیلم بی تربییتیای اونور ابی میافتاد  ...خلاصه بعدشم یه دوش گرفتیم که خیلی حال داد تازه شب که شد هوا خوب شده بود...شبم هی گفتیم بابا بی حالا پاشین بریم کنار دریا بشینیم شام بخوریم حال میده ولی کو گوش شنوا...هیشکدوم نیومدن..اخرش دیگه من و دختر عمو کوچیکه گفتیم میخوایین بیاین میخواین نیاین ما داریم میریم..ولی این تهدیدمون فایده نداشت و نیومدن خلاصه دو ساعتی هم با دختر عمو رفتیم لب دریا چرت و پرت گفتیم و برگشتیم خونه..حالا شب ساعت ۱۱ همه میخوان بخوابن جناب ژیگولو خان مگه خوابش میومد..عمرا مامان و بابا و ابجیم تو یکی از اتاقا خوابیدن و دختر عموم و شوهرش و دوتا بزغاله ها هم تو اونیکی اتاق و من و پسر عموم عموم و زن عمو اونیکی دختر عمو تو حال عموم که خوشم میاد نشسته خوابه وقتی خسته هست..یه ساعتی زودتر از همه خوابش برده بود حالا اینا همه خوابیدن من خوابم نمیومد..خلاصه یه ساعتی مسخره بازی و هزار جنغولک بازی از خودم در اوردم تا دیگه با تهدیدات زن عمو ساکت شدم... باز اینا تا میومد خوابشون ببره من یه چیزی میگفتم نمیزاشتم بخوابن..یعنی دسته جمعی میخواستن خفم کنن...حالا شلوار خونه ایم هم بعد ظهری کثیف شده بود شسته بودم و تو اون هوای شرجی مگه خشک میشد خلاصه با شلوار جین مگه میشد خوابید..تازه اونم کی..من که تو خونه حتما باید با ش و ر ت بخوابم تا خوابم ببره   ..دیدم نع..هر کار میکنم نمیشه خوابید با این شلوار...گذاشتم تا تو یه فرصت مناسب شلواره رو در اوردم پرت کردم اونور سوت زنان یه چادر کشیدم رو خودم خوابیدم... حالا مارو خوابوندن بغل عمو..اونم عمو بزگه.. فقط شانس اوردم عموم خوابش سنگینه...بعد دوباره یه ربع شده نیگام افتاده به در میبینم ااا..کلید رو رو در جا گذاشتن..البته در باز بودا و و در حیاط رو بسته بودیم نیگا کردم میبینم هنوز دارن تکون میخورن گفتم یه بار دیگه بیدارشون کنم حال میده... گف یهو بلند بلند گفتم ای داد بیداد که دزدمون قراره بزنه کلید رو دره..زن عمو بلند شده میگه همون بهتر یکی بیاد تو یکی رو ببره ما راحت بشیم امشب بخوابیم..به دختر عموم میگم من بی حجابم پاشو کلید رو بردار خطرناکه ها...دیوونه زده زیره خنده...فهمیده چرا میگم بی حجابم..خلاصه یخورده فحش و تهدید و داد و بیداد تا دیگه گذاشتم بخوابن... فرداشم میتونستیم تا ساعت ۳ باشیم که دیدیم نه بناست گرما هلاک بشیم فرار کردیم..بابا و عموم هم اینقده اینجا کار داشتن که هر چه زودتر میخواستن برسن اینجا برن سر کار...خلاصه راه افتادیم دیدیم بخوایم بیایم جاده چالوس و از تهران برگردیم ۲ روز دیگه تو راهیم...این شد که انداختیم از ساری اومدیم کیا سر و بعدشم دامغان و بعدشم وسط کویر لوت ایران تا خود یزد..از کیا سر به اینورم واقعا جاده خراب بود..ولی از دامغان باز یخورده جاده بهتر شد ولی فقط تا چشم کار میکرد کویر بود که دیده میشد..خلاصه ۹ صبح که از بابلسر حرکت کردیم ۹ شب یزد بودیم..خیلی خیلی راه نزدیک شد از این طرف ولی خدایی یه ریسک بود..جاده کویری..خلوت بدون ابادی..ولی دیگه نه اینکه خانوادتا  نوادگان پسر شجاعیم از این راه اومدیم...  ...
خب اینم از ماجرای مشهد رفتن ما...
اینم بگم که مشهد که بودم کنار حرم امام رضا(ع)واقعا واقعا از ته دل به یاد همه شماها بودم واستون دعا کردم...خیلی واستون دعا کردم نماز خوندم واستون..مخصوصا واسه بچه هایی که میدونستم چه مشکلایی دارن و بهم گفته بودن خیلی دعاشون کنم...خلاصه کاری که از دست ما بر میومد...
و اما ماه رمضون عزیز...
خیلی خیلی خیلی ماه رمضون رو دوست دارم و داشتم از بچگیم تا حالا همیشه...یه تنوع هست واسه روزمرگیام..واقعا شکل زندگی کردن تو این ماه عوض میشه و خیلی خیلی همینش خوبه..تازه بعد ماه رمضون باز واسه برگشت به حالت قبل دوباره یه تنوع دیگه واسه ادم پیش میاد و این خیلی عالیه که زندگیم از یکنواختی در میاد...روزه گرفتن...نماز خوندن و دعا کردن و رو خیلی دوست دارم و انجامشون دادم و میدم همیشه..اولین و مهمترین چیزی که داره این سه تا چیز واسم ارامشیه که بهم میده...واقعا نمازم رو که میخونم اروم میشم و صبورتر تو مشکلاتم...دعا کردن هم خیلی دوست دارم اونم مث نمازه واسم و این روزه گرفتن ماه رمضون.. عاشق سحرا و دم افطارای ماه رمضونم..عاشق با دهن روزه نماز خوندن مغرب و اشا و بعدش افطار کردن..عاشق اشکایی هستم که نمیدونم واسه چی و از کجا دم افطار همینجور خودشون میان هستم و خیلی دوسشون دارم...واقعا عاشقشم..چون اروم میشم حس میکنم یه نیازهایی تو وجودم ارضا میشه که خوشاینده واسم...خلاصه که خشحالم کلی...    ...حالا از بخت بد من درست روز اول ماه رمضون سرما خوردم اساسی و هنوزم که هنوزه ادامه داره ولی خیلی خیلی از روزای اول بهتره حالم...دکترم که رفتم البته پیش دکتر ژ یگول خودمون  ..یک تجویزای کردم تو این ۱۰ روز واسه خودم که بیا ببین... ..ولی هنوز زنده ام نمیدونم چرا... ...ما اینیم دیگه.. ...
۱۰ روز ماه رمضونم رفت تا اومدیم چشم بهم بزنیم و این ۲۰ روز دیگشم خیلی زودتر از این ۱۰ روزش میره...و میره تا ساله دیگه...
خب اینم از ماه رمضون عسیسم...
دیگه اینکه فردا اول مهر هستش...وقتی این بچه دبستانیا و کلاس اولیا رو میبینم که چقدر ذوق مرگن انگار دارن میرن پارک یاد اونوقتا میفتم..که چقدر همه چیز عوض شده...یادمو روز اول مدرسه رفتن خودم میفته پارسال گفتم فک کنم...اینقد روز اول مدرسه گریه کردم که مامان بیچارم مجبور شد رو اون میز نیمکتای کوچیک و درب و داغون یه زنگ بشینه تا جناب ژ یگول خان نترسن از مدرسه...یادش به خیر...مهر ماه سال ۶۹...۱۷ سال پیش...
خب دیگه میدون خیلی طولانی شده ..ولی خب دق دلیمو باید از این چند وقت نبودنم میگرفتم دیگه...هر کس حوصله داشت که میخونه و هرکسم نداشت که هیچی...
خیلی خیلی ممنونم و مرسی واقعا از محبتای شما دوستای گلم که تنهام نذاشتین...مرسی واقعا...
خب دیگه مواظب خودتون باشین..نماز روزه هاتون قبول..التماس دعا...یا حق...  

 

 پی نوشت اولی : همین الان...

 دیشب این پست رو نوشتم ولی هرچی زور زدم و تلاش کردم نشد به اینترنت وصل بشم که نشد...تا سحرم بیدار بودم ولی نشد...بعد کپی کردم تو وورد حالا که دوباره کپی کردم تو صفحه اسکای قالبمو بهم میریخت..خلاصه یک ساعتی هست که الافشم الانم تا بلاخره با راهنمایی یکی از دوستان درست شد..فقط هیچ کدوم از اسمایلیام که گذاشته بودم نیومده منم دیگه اینقده اعصابم خورد شده که حوصله ندارم بزارم.شاید بعدا گذاشتموشون...

پی نوشت دومی :۲ دقیقه بعد از همون الانه...

 همونجور که خودتم گفتی این یه اتفاق بود که من نتونستم دیشب به قولم عمل کنم و بیا میلی جینگیلی..همونطور که گفتم نتونستم به اینترنت وصل بشم..امیدوارم زودتر از اینچیزی که گفتی بیایی و اینو بخونی و ناراحت نباشی ازم...منتظرتم..مواظب خودت باش..موفق باشی ایشالا همیشه...

 

پی نوشت سومی : ۴/۷/۸۶...۱:۲۶ شب...

توضیح اینکه کلمه زری همان ضریح میباشید که ما نمیدانیم حواسمان باز کجا بوده است که اینجور ابروریزی کرده ایم...هرکس گفت ژیگو بی سواد است یک اشتباهی کرده است..دیگر نمیگوید...

پی توشت چهارمی : همون تاریخ بالایی ۳ دقیقه بعدش...

همه حسها و حالاتی که در ماه رمضان به ما دست میدهد شدیدا دوست میداریم و برایمان ارامش بخش است...جز یه حس...حس شدید دلتنگی...مخصوصا دم دمای اذان صبح و اذن مغرب...نمیدانیم این حس که لحظه ای هم به ادم هجوم میاورد و ساعاتی را در درون ما به سر میبرد فقط برای من دست میدهد یا همگانیست یا حراقل چند مورد دیگر هم میشود پیدا کرد؟؟؟ گفتم بگم یهو لال از دنیا نرم حیفم...

چیه؟؟ پی نوشت پنجمی دیگه نداره امشب..بیخود منتظر بعدیش نباش..