۴۲

ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام...سلام...سلام

خوبین...خوشین...صبح همگی به خیر...

اقا از قدیم گفتن سحر خیز باش تا بتونی وقت واسه اپیدن پیدا کنی...(بیا مریم خانوم(روزانه هایم)  دیدی تشویقم کردی منم تمرین کردم دوباره جمله قصار از خودم در کردم)...

خب بعد از اون دندون درد لعنتی چهارشنبه ای که به مدت ۴۸ ساعت ادامه داشت  که البته کم و زیاد میشد درده و منم مقاومت کردم خیلی و به نزد دندونپزشک مهربوننرفتم دیگه هیچ جور وقت نشد بیام اینجا رو منور کنم...(چیه خب الان هندونه گذاشتم زیر بغل خودم)...

دیشب دیگه عزم راسخمونو جزم کردیم که اپیدن بنماییم که پس مقادیر متنابعی دعوا کردن با اقای داداش که در حال چتیدن و به قول خودشون زدن مخبیزبون که من اعتقاد دارم طرف مقابلم درست همین نظرو داره البته نوع دیگش بودن کار به جایی نبردیم و بسی قهر نمودیم و گفتیم به درک هر غلطی دلت میخواهد بکن و رفتیم سخت در اغوش لحاف عزیز و مهربون جای گرفتیم بعد از حدود یک ساعت خواب رفتیم و کلی کیفور شدیم...چون سابقه نداشته من حالا حالاها ساعت ۱ شب خوابیده باشم...

این از دیشب...صبحی که واسه نماز بلند شدم حدود ساعت یه ربع ۶ نماز را خوندم و اومدم زیر لحافم که در یخچال عمومیه خونمون واقع شده (همون اتاق قندیل بسته من) گرم بشمو یخورده دیگه بخوابم که دیگه خوابم نبرد گفتم پاشم یخورده از خجالت نت در بیام......

دیشب در پی یک اقدام شهادت طلبانه و بسی عجیب و بی سابقه زدم سیم کارت بابامو سوزوندم.....خواهش میکنم زحمتی نبود...

اصن به من چه که گوشیه بابامو عوض کردم (در پی خواهشها التماسها و تهدیدات فراوان پدر گرام البته)که گوشیش چند وقت بود خراب بود ..بعد یه گوشی سامسونگ ای ۳۱۰ گرفتم واسش دیشب..حالا هرچی سیم کارتو میزارم تو این گوشی میگه کارت قفل شده رمز و بده بیاد ...رمزم کجا بود...حلاصه اصن حواسم نبود دفترچه راهنماشو بخونم هی الکی رمز وارد کردم دیدم که نههههه این گوشی درست بشو نیست که نیست...خلاصه یه ۱۵//۲۰ تایی که رمز الکی بهش دادیم و دیگه خسته شدمیهو یه دفعه یادم اومد که دفترچه راهنماشو بخونمم بدتر نیستا...خوندم دیدم نوشته اگه کارت قفل شده رمز پوک ۲ رو بهش بده نمیدونم چندتا کار دیگه تا راه بیفته و اگه هم ۱۰ رمز اشتباه بهش بدی سیم کارت شما میسوزد...یعنی سوزیده میشود...به همین راحتی به همین خوشمزگی...

به بابام گفتم و فرارررررررررررررر...اونجا وایساده بودم کلمو میکند...

بابام گفته صبح ساعت ۸ گوشی و سیم کارت سالم توش باید دست من باشه...دیگه خودت میدونی...حالا باید برم این دفترای خدمات پستی بدم درستش کنن یه خاکی بریزم...

شانس که نداره که این ژ یگولوی بدبخت...بیا و کار خیر بکن...

خب این از شیرین کاری دیشب بنده...

دیگه اینکه یه موضوعی فکر منو به شدت درگیر میکنه و اخرشم دود که از مخم بلند میشه بیخیالش میشم...دوباره یه چند وقت دیگه دوباره فکرش میاد تو سرم و به هیچ نتیجه ای هم نمیرسم...حالا تو پست بعدی مفصل دربارش میگم...

خب دیگه ور زدن واسه امروز کافیه پا شم برم دنبال سیم کارت و گوشی درست کردن که منجر به کنده شدن کله از بدن بیزبون این دو یار و دوست مهربون عزیز که بدون هم میمیرن نشه ...

از همه دوستای خوب و گل و مهربون هم تشکر مینمایم به خاطر دلداریها...همدردیها...دل سوزوندنا(غابل توجه ریحان خانوم)...

خیلی خیلی کار خوبی میکنید همیشه هز این کارا بکنین...

قربونتون...دوستتون دارم...فعلا...

۴۱

سلاممممممممممممممممممممممممم...سلام..سلام...

آییییییییییییییییییی خدااااااااااااااااااا...دارم میمیرم از دندون درد...

ای خدا حتما هر یه هفته یه بار باید این دندونای لعنتی من درد بگیرننننننننن...

اینجورم که درد نمیگیره لامصب...یه ور کلمو متلاشی کرده اصلا...اخ اخ ...

من به این نکته مهم دست یافیتم کههیچ دردی بدتر از درد دیگه نیست...(عجب جمله قشنگی گفتما...خدایی)یعنی تا هر جای ادم که درد بگیره فک میکنه دیگه دردی بدتر از اون درد نیست...ولی همه دردا درد هستن...

هرکدومشونم به نوبه خودشون پدر ادمو در میارن...تا اونجایی که بتونن کوتاهی نمیکنن نا مردا...

لامصب سیستم مخ ادمو از هم میپاشه...

نه اینکه خیلی هم مخ سالمی داشتم......

این دندون پزشکا هم که کاری بر سر ادم میارن که دیگه هرچی هم درد بکشه رغبت نکنه بره پیششون...

یه سه سال پیش یکی از دندونام خراب شده بود رفتم پیش یه دکتر نیگا کرد گف باید عصب کشی بشه...گفتیم باشه...

نزدیک به ۶...۷ بار که مارو کشوند تا مطبش واسه عصب کشیه یه دندون...بعدشم نامرد بدون بیحس کردن عصب کشی کرد...یعنی یه سوزن زدا...ولی حدود یه ساعتو نیم شد تا کارشو شروع کرد اخه خیلی سرش شلوغ بود...بیحسیه همینجوریش که کم بود یعنی کامل بیحس نشده بود بعدشم که دیگه بعد از ۵/۱ ساعت اثرش از بین رفته بود...نمیدونم تا حالا عصب کشی کردین یا نه دندونتونو...واقعا مخ ادم سوت میکشه...یعنی الانم که بهش فک میکنمو یادم میاد موهای تنم سیخ میشه...واسه همینه که خیلی وقته این دندونم خرابه ها..میدونم..خیلی هم دردشو کشیم ولی رغبت نمیکنم برم پیش دندون پزشک...میترسمممممممم

دیگه اینکه خدا خیلی داره لطف میکنه...بارون..برف...همینجوری داره از دیروز تا حالا میباره...یه سره نه ها...ولی خب خیلی بارون اومده...رو حساب یزد بودنش...و دیگه اینکه اسمون گریه میکنه من بسی خیلی زیاد خوشحام...

خب به اسمونم اجازه میدم که هروقت من دارم گریه میکنم اون خوشحال باشه و بخنده...اصن عروسی بگیره واسه بچه هاش...

دیگه اینکه خیلی اخ و ناله کردم...اخه بد جور درد گرفته بیخیالم نمیشه لعنتی...

تا زیادی چرت و پرت نگفتم از درد برم بگیرم بخوابم...هرچند که میدونم خوابمم نمیبره با این وضع...همینجوریش چی بوده که دیگه این دندون درد دیگه هم قوض بالا شده واسه من...

خوش باشین و بدون درد ایشالا همیشه...

قربونتون...فعلا...

۴۰

ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام...

خوبین؟؟؟

دیروز داشتم از سهراب میخوندم...هیچ وقت نشده بود این شعرشو تا اخر بخونم...ولی خوندمش...یه حسی بهم داد...یه حس ناشناخته که پر از تمام احساسی ادمه...نمیدونم باید اسمشو چی گذاشت...به نظر من گفتن از همه چیز که بالای وبلاگم هست همین شعر سهرابه...نظر شما چیه؟؟؟

اهل کاشانم
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم
خرده هوشی
سر سوزن ذوقی

مادری دارم بهتراز برگ درخت
دوستانی بهتر از آب روان
و خدایی که دراین نزدیکی است
لای این شب بوها پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب روی قانون گیاه

من مسلمانم
قبله ام یک گل سرخ
جانمازم چشمه مهرم نور
دشت سجاده من

من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
در نمازم جریان دارد ماه جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است

من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف می خوانم
پی قد قامت موج

کعبه ام بر لب آب
کعبه ام زیر اقاقی هاست
کعبه ام مثل نسیم باغ به باغ می رود شهر به شهر
حجرالاسود من روشنی باغچه است

اهل کاشانم
پیشه ام نقاشی است
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود

چه خیالی چه خیالی
می دانم...
پرده ام بی جان است
خوب می دانم حوض نقاشی من بی ماهی است

اهل کاشانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند به سفالینه ای از خاک سیلک
نسبم شاید به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد

پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها پشت دو برف
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی
پدرم پشت زمانها مرده است
پدرم وقتی مرد آسمان آبی بود
مادرم بی خبر از خواب پرید خواهرم زیبا شد
پدرم وقتی مرد پاسبان ها همه شاعر بودند
مرد بقال از من پرسید :‌ چند من خربزه می خواهی ؟
من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟
پدرم نقاشی می کرد
تار هم می ساخت تار هم میزد
خط خوبی هم داشت

باغ ما در طرف سایه دانایی بود
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آیینه بود
باغ ما شاید قوسی از دایره سبز سعادت بود
میوه کال خدا را آن روز می جویدم در خواب

آب بی فلسفه می خوردم
توت بی دانش می چیدم
تا اناری ترکی بر می داشت دست فواره خواهش می شد
تا چلویی می خواند سینه از ذوق شنیدن می سوخت

گاه تنهایی صورتش را به پس پنجره می چسبانید
شوق می آمد دست در گردن حس می انداخت
فکر بازی می کرد
زندگی چیزی بود مثل یک بارش عید یک چنار پر سار
زندگی در آن وقت صفی از نور و عروسک بود
یک بغل آزادی بود
زندگی در آن وقت حوض موسیقی بود
طفل پاورچین پاورچین دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها
بار خود را بستم رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر

من به مهمانی دنیا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ایوان چراغانی دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا
تا ته کوچه شک
تا هوای خنک استغنا
تا شب خیس محبت رفتم

من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق
رفتم ‚ رفتم تا زن
تا چراغ لذت
تا سکوت خواهش
تا صدای پر تنهایی

چیزها دیدم در روی زمین
کودکی دیدم ماه را بو می کرد
قفسی بی در دیدم که در آن روشنی پرپر می زد
نردبانی که از آن عشق می رفت به بام ملکوت
من زنی را دیدم نور در هاون می کوبید
ظهر در سفره آنان نان بود سبزی بود دوری شبنم بود کاسه داغ محبت بود
من گدایی دیدم در به در می رفت آواز چکاوک می خواست
و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز

بره ای را دیدم بادبادک می خورد
من الاغی دیدم ینجه را می فهمید
در چراگاه نصیحت گاوی دیدم سیر
شاعری دیدم هنگام خطاب به گل سوسن می گفت شما
من کتابی دیدم واژه هایش همه از جنس بلور
کاغذی دیدم از جنس بهار
موزه ای دیدم دور از سبزه
مسجدی دور از آب
سر بالین فقیهی نومید کوزه ای دیدم لبریز سوال
قاطری دیدم بارش انشا
اشتری دیدم بارش سبد خالی پند و امثال
عارفی دیدم بارش تننا ها یا هو

من قطاری دیدم روشنایی می برد
من قطاری دیدم فقه می بردو چه سنگین می رفت
من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت
من قطاری دیدم تخم نیلوفر و آواز قناری می برد
و هواپیمایی که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه آن پیدا بود

کاکل پوپک
خال های پر پروانه
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه تنهایی
خواهش روشن یک گنجشک وقتی از روی چناری به زمین می آید
و بلوغ خورشید
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح

پله هایی که به گلخانه شهوت می رفت
پله های که به سردابه الکل می رفت
پله هایی که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضی حیات
پله هایی که به بام اشراق
پله هایی که به سکوی تجلی می رفت

مادرم آن پایین
استکان ها را در خاطره شط می شست
شهر پیدا بود
رویش هندسی سیمان ‚ آهن ‚ سنگ
سقف بی کفتر صدها اتوبوس
گل فروشی گلهایش را می کرد حراج
در میان دو درخت گل یاس شاعری تابی می بست
پسری سنگ به دیوار دبستان میزد
کودکی هسته زردآلو را روی سجاده بیرنگ پدر تف می کرد
و بزی از خزر نقشه جغرافی آب می خورد
بنددرختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی
مردگاریچی در حسرت مرگ
عشق پیدا بود موج پیدا بود
برف پیدابود دوستی پیدا بود
کلمه پیدا بود
آب پیدا بود عکس اشیا در آب
سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون
سمت مرطوب حیات
شرق اندوه نهاد بشری
فصل ولگردی در کوچه زن
بوی تنهایی در کوچه فصل
دست تابستان یک بادبزن پیدا بود

سفر دانه به گل
سفر پیچک این خانه به آن خانه
سفر ماه به حوض
فوران گل حسرت از خاک
ریزش تاک جوان ازدیوار
بارش شبنم روی پل خواب
پرش شادی از خندق مرگ
گذر حادثه از پشت کلام

جنگ یک روزنه با خواهش نور
جنگ یک پله با پای بلند خورشید
جنگ تنهایی بایک آواز
جنگ زیبای گلابی ها با خالی یک زنبیل
جنگ خونین انار و دندان
جنگ نازی ها با ساقه ناز
جنگ طوطی و فصاحت با هم
جنگ پیشانی با سردی مهر

حمله کاشی مسجد به سجود
حمله باد به معراج حباب صابون
حمله لشکر پروانه به برنامه دفع آفات
حمله دسته سنجاقک به صف کارگر لوله کشی
حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی
حمله واژه به فک شاعر

فتح یک قرن به دست یک شعر
فتح یک باغ به دست یک سار
فتح یک کوچه به دست دو سلام
فتح یک شهربه دست سه چهار اسب سوار چوبی
فتح یک عید به دست دو عروسک یک توپ

قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر
قتل یک قصه سر کوچه خواب
قتل یک غصه به دستور سرود
قتل مهتاب به فرمان نئون
قتل یک بید به دست دولت
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ

همه ی روی زمین پیدا بود
نظم در کوچه یونان می رفت
جغد در باغ معلق می خواند
باد در گردنه خیبر بافه ای از خس تاریخ به خاور می راند
روی دریاچه آرام نگین قایقی گل می برد
در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود

مردمان را دیدم
شهر ها را دیدم
دشت ها را کوهها را دیدم
آب را دیدم خاک رادیدم
نور و ظلمت را دیدم
و گیاهان را در نور و گیاهان را در ظلمت دیدم
جانور را در نور ‚ جانور را در ظلمت دیدم
و بشر را در نور و بشر را در ظلمت دیدم

اهل کاشانم اما
شهر من کاشان نیست
شهر من گم شده است

من با تاب من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام
من دراین خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم
من صدای نفس باغچه را می شنوم
و صدای ظلمت را وقتی از برگی می ریزد
و صدای سرفه روشنی از پشت درخت
عطسه آب از هر رخنه ی سنگ
چک چک چلچله از سقف بهار
و صدای صاف ‚ باز و بسته شدن پنجره تنهایی
و صدای پاک ‚ پوست انداختن مبهم عشق
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح
من صدای قدم خواهش را می شونم
و صدای پای قانونی خون را در رگ
ضربان سحر چاه کبوترها
تپش قلب شب آدینه
جریان گل میخک در فکر
شیهه پاک حقیقت از دور

من صدای وزش ماده را می شنوم
و صدای کفش ایمان را در کوچه شوق
و صدای باران را روی پلک تر عشق
روی موسیقی غمناک بلوغ
روی اواز انارستان ها
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی
پر و خالی شدن کاسه غربت از باد

من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گل ها را می گیرم
آشنا هستم با سرنوشت تر آب عادت سبز درخت
روح من در جهت تازه اشیا جاری است
روح من کم سال است
روح من گاهی از شوق سرفه اش می گیرد
روح من بیکاراست
قطره های باران را ‚ درز آجرها را می شمارد
روح من گاهی مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد

من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن
من ندیدم بیدی سایه اش را بفروشد به زمین
رایگان می بخشد نارون شاخه خود را به کلاغ
هر کجا برگی هست شور من می شکفد
بوته خشخاشی شست و شو داده مرا در سیلان بودن

مثل بال حشره وزن سحر را میدانم
مثل یک گلدان می دهم گوش به موسیقی روییدن
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی

تا بخواهی خورشید تا بخواهی پیوند تا بخواهی تکثیر
من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه
من به یک آینه یک بستگی پاک قناعت دارم
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد
و نمی خندم اگر فلسفه ای ماه را نصف می کند
من صدای پر بلدرچین را می شناسم
رنگ های شکم هوبره را اثر پای بز کوهی را
خوب می دانم ریواس کجا می روید
سار کی می آید کبک کی می خواند باز کی می میرد
ماه در خواب بیابان چیست
مرگ در ساقه خواهش
و تمشک لذت زیر دندان هم آغوشی

زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود
زندگی جذبه دستی است که می چیند
زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است
زندگی بعد درخت است به چشم حشره
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست
خبر رفتن موشک به فضا
لمس تنهایی ماه
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر
زندگی شستن یک بشقاب است
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است
زندگی مجذور آینه است
زندگی گل به توان ابدیت
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما
زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست

هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره فکر هوا عشق زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟

من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد

چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست
واژه باید خود باد ‚ واژه باید خود باران باشد
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت

زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است
روشنی را بچشیم
شب یک دهکده را وزن کنیم خواب یک آهو را
گرمی لانه لک لک را ادراک کنیم
روی قانون چمن پا نگذاریم
در موستان گره ذایقه را باز کنیم

و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد
و نگوییم که شب چیز بدی است
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ این همه سبز
صبح ها نان و پنیرک بخوریم
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون
و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت
و اگر خنج نبود لطمه می خورد به قانون درخت
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت
و بدانیم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون می شد
و بدانیم که پیش از مرجان خلایی بود در اندیشه دریا ها

و نپرسیم کجاییم
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی چه شبی داشته اند

پشت سرنیست فضایی زنده
پشت سر مرغ نمی خواند
پشت سر باد نمی آید
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است
پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است
پشت سر خستگی تاریخ است
پشت سر خاطره ی موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد

لب دریا برویم
تور در آب بیندازیم
وبگیریم طراوت را از آب
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم

بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
دیده ام گاهی در تب ماه می آید پایین
می رسد دست به سقف ملکوت
دیده ام سهره بهتر می خواند
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است
گاه در بستر بیماری من حجم گل چند برابر شده است
و فزون تر شده است قطر نارنج شعاع فانوس

و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوترنیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان
مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند
مرگ مسوول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند
مرگ گاهی ودکا می نوشد
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و همه می دانیم
ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم

پرده را برداریم
بگذاریم که احساس هوایی بخورد
بگذاریم بلوغ زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند
بگذاریم غریزه پی بازی برود
کفش ها رابکند و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند
چیز بنویسد
به خیابان برود

ساده باشیم
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت

کار مانیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم

پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در می آید متولد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم
روی ادراک ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم

کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم...

 

اره...باید پی اواز حقیقت بدویم...

 

خب...خوب و خوش موفق باشی...دوستتون دارم...فعلا...

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------...

 

پی نوشت : بلاخره بعد ۶ ماه از ایجاد وبلاگم دوستامو لینکیدمحالا یه خواهشی دارم و اونم اینکه : از تمام کسایی که لینکشون کردم همین جا اجاز میگیرم اگه نمیخواهید  ادرستون باشه اینجا بهم بگین ورش دارم و از بعضی کسایی که میان اینجا و من فراموش کردم اسم و ادرسشونو... حتما بهم بگین...این درخواست منه ها...

 

مرسی...قربونون...فعلا...

۳۹

سلاممممممممممممممممممم...

اره دیگه امروز من ذوق مرگم از صبح...

حالا چرا؟؟؟

ما همچینی که صبح زود از لحاف گرم و نرم بعضی مواقع داغ و بعضی مواقع هم یخ جدا گشتیم ساعت یه ربع به ۱۰ رفتیم از اتاق قندیل بسته بیرون چشمامونو که باز کردیم و روی حیاطو دیدم یه لحظه اینجور شدم...گفتم ااااااا من هنوز خوابم ایا؟؟؟ چه خوابایی دارم میبینما...بعدش دوباره دیدم نه من که سابقه راه رفتن تو خوابو که نداشتم که...محکم اینفعه چشمامو مالیدم و قشنگ گشاییدمشون دیدم اااااااا نه بابا خواب نیستم داره برف میاد اینجا...دیگه اینجوریا بودم تا ساعت ۱ بعد ظهر که یسره میومد...

اره دیگه بلاخره خدا یه لحظه یادش رفت که اینجا یزده و هیچ وقت برف واسشون نمیبارونده و از این حرفا...احتملا خدا صبح که بیدار شده واسه نماز با خودش گفته بذار واسه این برف ندیده ها یه لاوی بترکونیم صبحی خوشحال بشن ...یا شایدم ابرا که از این ور رد میشدن شب بوده که چشمو چالشون ندیده کجان اتراق کردن استراحت کنن صبح پاشن ببارن ...صبحم که خواب الو بودن شروع کردن به باریدن یهو وسط کار متوجه شدن ای داد بیداد ...چه اشتباهی کردن اینجا که یزد بوده...ولی دیگه دیر شده بوده و کار از کار گذشته بوده...

به هر میدونم که از این حالتل خارج نیست برف باریدن شهر ما...

ولی من یه چند روز پیشترا یه زنگی به خدا زده بودم بهش گفته بودم که خدایا من برفففففففففففففف میخوااااااااااااا ممممممممممممممممممم...اونم امروز پیغاممو شنیده...جدی میگما زیتونم میدونه برید ازش بپرسید......

ولی همه اینا به کنار...امروز تولد بود...

اما رضا جان تولدت مبارک...

مرسی واقعا...خوب عیدیی به ما دادی...بسی خوشحالمون نمودی...

امام رضا نمیخوای حالا دیگه من و بطلبی پیش خودت..هان؟؟؟

رضا جان خیلی دل تنگتما...به کی بگم اخه...میخوام بیام پیشت...باور کن دلم تنگته...با این که به قول محسن چاووشی...میگه...

من که توی سیاهیا از همه رو سیاترم                     میون این کبوترا با چه رویی بپرم

تودل یه مزرعه یه کلاغ رو سیاه                         هوایی شده بره پابوس امام رضا(ع)

اما هی فکر میکنه اونجا جای کفتراست                 اخه من کجا برم یه کلاغ که روسیاست

من که توی سیاهیا از همه روسیاترم                    میون اون کبوترا با چه رویی بپرم

تو همین فکرا بودش کلاغ عاشق نور            یه دلش میگفت برو یه دلش میگفت بمون

که یهو صدایی گفت تو نترس و راهی شو              به سیاهی فکر نکن تو یه زائری برو...

اره امروز صبی هم داشت تلویزیون پخش میکرد...

خلاصه که هرچند که رو سیاهیم...ولی زائریم...

میخوام بیام پیشت اما رضا...اجازه بده...

خب دیگه برم...

خوش و خوب سلامت باشین همیشه همگیه دوستای خوبم...

قربونتون...فعلا...

 

۳۸

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام خدمت تمامیه دوستای گل و نازنین...

ایشالا که حال و احوالات خوب و خوش بوده باشه...

اول اینکه فک و فامیلا همون شنبه ای گفته بودم اومدن از سوریه...از ساعت ۱۲.۵ تا ۲ هم تو فرودگاه بودیم چون من به قندیل شدن تو اتاق خودم عادت دارمتو اون فرودگاه قندیل نبستم ولی بقیه افراد فامیل چرا...کمی تا قسمتی قندیلی شده بودن و تنها کسی که این وسط بیخودی میخندید به اون قیافه های قوض کرده دندونای بهم خورده اینجانب بیدم...البته خودمم سردم بودا ولی ترجیح میدادم الکی بگم اه چه هوای خوبی و بخندم الکی به اونا......

فرداشم که تا شب خونه عمه ام اینا(عمه بزرگیه)تلپ بودیمو...البته کاش نبودیم...جرواجر شدیم منو دختر عموم از بس مهمون امود براشون...منو دختر عموی گرام هم که مسئول پذیراییدیگه اخر شب که شد داشتیم وا میرفتیم...حالا من مثلا مرد بودمو قبی(همون قویه خودمون)این دختر عموم که دیگه هیچی...اینقده هم لاغره که این بشر..اه اهداشت میمرد...دیگه اخر شب شده بودو از مهمون دیگه خبری نبود که گفتیم حالا یه چیزی واسه شام اماده کنیم بخوریم...همه کاره هم که شده بودیم که دیگه...یه پا صابخونه شده بودیم واسه خودمون...زنعمو دومیه هم اونجا بود و مثلا اومد کمک ما...این دختر عموی ما هم چنان بلایی سرش اورد(البته از رو ضعف و خستگی)که دیگه توبه کرد بهمون کمک کنه بنده خدا...اره دیگه چنان قابلمه رو از رو سنگ کابینت برداشت و کوبوند پشت پای زنعمو که دیگه هیچی...حالا منو این دیوونه (دختر عمو)داریم میمیریم از خنده...زنعمو هم اینجوری...بنده خدا هم هم سنو سال ما که نبود که بخواد سرمون حداقل دادبکشه..انگشت پاش نابود شد رفت پی کارش..ولی خدایی هرچی درد کشید هیچی بهش نگفت..هیچی هم بهمون نگفت که خندیدیم...ولی اخ چقده خندیدیما اخر شبی...

اره دیگه خلاصه که این یه نمونه از شیرین کاریامون بود..بقیشم که فقط تو اون لحظه انجام گرفتنشون خنده دار بود الان دیگه مزه نداره...

دوشنبه صبح گفتیم یخورده میخوابیم و جبران خستگیه دیروزشو میکنیم که نشد که نشد...همون صبح اول صبحی با عموم طبق معمول یه دعوای اساسی کردیمو رفتیم دنبال کارای ماشینش...جالبه دعوا کردیم یه نیم ساعتی بعدم هردو لبخند ملیحی و ژکوندی بهم زدیمو دعوا تموم شد...ولی خیلی پر رویه این عموما...نمیدونم چرا این یکی اینجوری شده...هیچ کدوم دیگشون اینجور نیستنا...خلاصه که حرف زور زیاد میزنه به ادم...یه جورم میگه که نه بشه بگی نه ..اره هم که میگی و گوش به حرفش میکنی که خودت ...اره میشی تا شب...اخرشم میگه چرا اینجور کردی چرا اونجور شد...اه...اینم از دستمزد من...

سه شنبه ای هم مامانمو بردیم گچ پاشو دکتر باز کرد و گفت بهمون روش راه نره فعلا مواظبش باشین تا شنبه با عکس میایید پیش من من بگم چیکار بکنید...در این موردم که چاره ای به جز چشم گفتن نداشتیم...

از همون روزم این عمه اخریه که از اونوقتی که مامانم پاش شیکست خونمون بود تا سه شنبه که دیگه از اسب سواریاش(رو اعصاب ادم) راحت شدمو خودم شدم یه پا کدبانو...چیه چرا میخندی..هرکی بخنده به کدبانو گریه بنده اصن خره.....خلاصه که دیگه ناهار درست میکنم...جارو کشیدم خونه رو...ظرفا رو میشورم...ولی واسه خاطر مامانم همه این کارارو میکنم...مهم نیست اصلا...هاااااااا چیه...برنج پختم روز اولی که یه وجب روغن تهش وایساده بود...به من چه اصلا..مامانم گفت سه تا از این قاشق بزرگا روغن بکن توش...منم سه تا قاشق همچین تپل که نزدیک به چارتا قاشق میشد کردم تو برنجا...اینگده خوشمزه شده بود.....ولی دیگه فرداش اوستا شدم...

بابام وقتی برنجا رو میخورد میگفت به به...عجب غذایه..دستپخت کیه این اینگده جالبه...بنده هم با افتخار بادی به غب غب..گفتم من...بابام گفت آره کاملا مشخصه...منم اینجوری...اصن به ادم فضای کار کردن نمیدن که میرن جوونا معتاد میشن که...حالا منم اگه محتاد شدم بدونید واسه چیه......

دیگه اینکه هیچی دیگه همینا...عجب هفته ای بود این هفته...

اهان با تعمیرکار ماشینمم دعوا کردم پریروز اساسیا...مارو .........گیر اورده مرتیکه خر...ببخشیدا ببخشیدا البته روم تیفال...اخه اعصاب واسه ادم نمیزارن که...

دیگه این که...نمیخوام ناراحتیه هیچکدوم از دوستای نازنینم اینجامو ببینم هیچ وقت...یکی از اونا الان خیلی ناراحته...واسش دعا کنید ...از اون دعاهای خوب خوبتون...

الهه جان غصه نخور...صبور باش...میدونم داری سختی میکشی...ولی چاره ای دیگه ای نداری...پس خودتو اذیت نکن اینقده...همچنین شما ستاره خانوم ...

همیشه واسه همهتون دعا میکنم...البته فایده و اثرشو من دیگه نمیدونما...ولی کاری که از دستم بر میاد...

 

شاد باشین همیشه و پایدار...بدون غصه ببینموتون...دوستون دارم...