همه چی...

سلام همه دوستای گلم......خوبین؟؟

 

من کی اپ کردم ایا؟؟

یه هفته اس اره؟؟

خب قاطی میکنم دیگه...

 

۱- اون سرما خوردگیه بود معرف حضورتون..اره همونو میگم...رفتم دکتر و دوتا امپول زد به چه وحشتناکی هم نامرد زد ولی دستش درد نکنه تو اون روز تعطیلی خانوم دکتر به دادمون رسید..خلاصه که الان احساس بهتر بودن میکنیم..به جز یه زره دیگه تب و لرز اونم بعضی وقتا...اینم خوب میشه خودش...

 

۲- مامان و بابا و ابجی جونم...عمو بزرگه و زنعمو...عمه و شوهر عمه بابام...پسر عمه بابامو خانومش...جمعاً شدن چند نفر؟؟ ۸ نفر و نصفی...سه شنبه صبح رفتن کربلا...تا روز اول سال نو هم برمیگردن ایشالا...خلاصه که تنهاییم یه ۸...۹ روزی...این تنهاییه همه چیزش خوبه به جز اذیت کردنای اقای داداش که دارن مارو بیچاره میکنن با این کاراشونو و یکی دیگه هم این غذا خوردن لعنتی...اخه چه کاریه که ادم باید غذا بخوره هی.....چرا اخه ادم هی گرسنش میشه و مجبوره غذا بخوره؟؟ هان؟؟ هان؟؟؟...

 

۳- بعد از نزدیک به یه سال دست به کار شدم و یه نقشه ساختمون کشیدم..اون چیزی که دلم میخواست تقریبا در اومد و همین منو راضی میکنه و تموم اون خستگیای فکریشو از تنم بیرون میکنه... حالا شاید بگین کاری نداره که ولی واقعا از بس باید فکر کنی و خونه ای که هنوز هیچیش وجود نداره رو تو ذهنت کامل تجسمش کنی واقعا ذهنتو خسته میکنه...ولی حال میده...دوست دارم خیلی..خمین خستگیشو هم خیلی دوست دارم... ولی اونی که نقشه رو واسش میکشیدم و طراحی میکردم اومد دوتا برگه از شهرداری بهم دادو واقعا ضد حال زد و حالا مجبورم کلی اندازه های نقشه رو عوض کنم که هیچکدوم مطابق میل من نیست و به نقشه لطمه میزنه ولی خب چاره ای هم نیست انگار...خلاصه که این چند روزه که کارای بابا هم افتاده به من این کارم در اومده و حسابی خستم میکنه...

 

۴- اوستا و کارگرای بابامو باید ساعت ۶.۵ تا ۷ برم دنبالشون ببرمشون سر کار...دیروز که روز اولی بود که باید میرفتم دنبالشون نرفتم.. اونم چه نرفتنی... روز قبلش هی یادم بود که باید صبح زود پاشم و برم دنبال اینا و از این حرفا..شبشم یادم بود و ساعت ۲.۵ که حودا خوابیدم مبایلو گذاشتم زنگ بزنه ساعت ۶.۵ و بیدارم کنه...همینطورم شد و بنده ساعت ۶.۵ بیدار شدیم تا ۷ هم بیدار بودم ولی هرچی فکر کردم با خودم که خدایا من صبح زود پاشدم اخه واسه چی ؟؟ چیکار داشتم که بیدار شدم اینموقع ایا؟؟؟ خلاصه که اخرش یادم نیومد که باید میرفتم دنبال اینا و گرفتم خوابیدم... یهو ساعت ۸ صبح دیدم تلفن خونه داره خودشو میکشه پریدم رفتم گوشیو بردارم همینکه اومدم از جام بلند بشم یادم اومد ای داد بیداد...بیچاره شدم..رفتم گوشیو برداشتم دیدم اوستاست...خلاصه همین که گوشیو برداشتم دیدم داره میگه پس کو این چرا نیومد...یه نیگا به حیاط انداختم دیدم ماشین نیست فهمیدم جناب داداش رفتن دنبالشون ولی بعد از یه ساعت هنوز نرسیده..بعد دیگه جناب اوستا گفتن دیدم نیومدی زنگ زدم داداشت گفته میاد دنبالمون ولی هنوز نیومده..گفتم الان میاد..خلاصه که اینم از شیرین کاریه ما واسه اولین روز بردن اینا به سر کار..بابام بفهمه خفم میکنه..اخه اینقده سفارش کرده و رفته که نگو... ولی اموز دیگه یادم نرفت... زودترم تازه رفتم دنبالشون... اینم از شیرین کاریه ما...

 

۵- خستمه... نمیدونم از چی...ولی خیلی خسته ام...

 

۶- چند روزیه این اهنگه دلقک مهستی رو پشت سر هم گوش میدم..خیلی خیلی حال مینماییم...خیلی باحاله..خیلی...

 

۷- میدونم خیلی کم بهتون سر میزنم..ولی باور کنین همیشه به یاد همه شماها هستم..به یاد تک تک شما دوستای خوبم...باور کنین بی معرفت نیستم.ولی خیلی سرم شلوغه کاراو زیاد شده..شما ببخشید...

 

۸- فعلا همینا...خوش باشین و موفق...فعلا..یا حق...

ژ یگولو از دیار باقی فرار کرد اومد دوباره اینجا

سلام...

حالتون خوبه خوبین خوشین سالمین؟؟

خب خداروشکر...

میگن خدا خَرت میده یاد خَر اولی کنی شنیدین؟؟

ما دو روز رفتیم تهرانو اومدیم اون هفته ای از دندون درد و بی خوابی تریکیدیم..بعدش طی یه جریاناتی یه جورایی شد که یه سفر ۷ روزه داشته باشم با یه سرما خوردگی خفن چاشنیش که بگم به به اون تهران رفتنه چه حالی داد چقد خوب بود...

همون فامیلمون بود پارسال همین موقع ها بود من باهاش اومدم تهران واسه تحویل گرفتن کامیونش..با اون طبق همون جرایانات (کدوم جرایانات؟ کدومشو حالا بماند...) رفتم اول بندر عباس...بعدم مجبوری رفتیم ایرانشهر...

اقا این ماشینای اینا شرکتیه دیگه..شرکت نفته بعد اونجا که رسیدیم بهمون گفتن ۵ سرویسه ایرانشهر باید ببرین بعدش یکی میدیم ببرین یزد...گریهههههه... دیدیم چاره نیست..خلاصه که ۳ سرویسشو رفتیمو اومدیم شد  بعد از ظهر ۵ شنبه..بعد گفتیم امروز دیگه هر جور شده بار یزد رو میگیریم..خلاصه هر کار کردیم نشد که نشد...یعنی میشدا..چون همه همین کارو میکردو میشد ولی اون اقاهه که باهاش بودم عمرا اینکارو نمیکنه و مجبور شد یه سرویسه دیگه بره و بیاد...حالا اون کار چیه؟؟ باج...اگه باج میدادیم فرتی قبول میکردا ولی گفتم که اقاهه فامیلمون گفت من عمرا به شماها باج نمیدیم...چون میگه باج دادنو اینجوری بار یزد گرفتن حقه یکی دیگرو خوردنه و خب راستم میگه دیگه..خلاصه که اینجوریاست..حالا بیام سر وضع و حال خودم توو این یه هفته...اقا اون شنبه صبح که ما حرکت کردیم شبش با اجازتون یه سرمای کوچولو همینجا خوردیم..بعد قرص سرماخوردگی و اینا هم نداشتیم بردارم باهام باشه این شد که هی بدتر شد تو راه هی بدتر شد تا بعد از ظهرش که رسیدیم بندر..بار زدیم واسه ایرانشهر...گفتیم حالا چندتا شهر سر راهمون هست تا اونجا داروخانه وایمیسیم قرص اینا میخرم میخورم..اقا چشمتون روز بد نبینه..نون گیر نمیومد ادم بخوره از گشنگی نمیره چه برسه به قرص و دوا..نمیدونم اینا خودشون ضد میریضی بودن چی بودن..خلاصه که عمرا داروخانه ای چیزی ما ندیدیم...سرتونو درد نیارم تو این یه هفته هرشب تب و لرز خفن...یعنی اینجوری بود سرم داغ بود اینقدری که چشمو میسوزوند و اشک ازش میومد از بس داغ میشد بعد بقیه جاهام از سر به پایین مث بود مجنون لِک لِک میلرزیدم... پتو میکشیدم روم داغ میکردم میسوختم..پتو رو مینداختم اونور یخ میکردم...اصن یَک اوضایی بود بیا و ببین...حالا تو کابین این ماشین زیادم جا نبود منم با این جالم..نمیخواستمم مزاحم بنده خدا راننده هم بشم میخواست شب ۴...۵ ساعت بخوابه که کل روزو میخواست رانندگی کنه..خلاصه رنجی بردیم ما در این سال سی..نه ببخشید در این یه هفته که هیچ وقت اینجوری واسه یه سرما خوردگی عذاب نکشیده بودم...

حالا با این وضع و اوضاع من فک کن تو چه جاده هایی هم باید میرفتیم...یعنی اگه جاده اش خاکی بود خیلی خیلی بهتر بود...داغون بود یعنی...مخصوصا ۹۰ کیلومتر از این کل ۶۰۰ کیلومترش که دیگه هیچی... از اینور دزد بازار و نا امن از اینور جاده اش خراب و داغون..یعنی جوری بود که این ۹۰ کیلومترو اگه جادهه خوب بود ما باید یه ساعته میرفتیم ولی هر دفعه ما ۳ ساعت...۳ ساعت و نیم طول میکشید تا این تیکه رو بریم... بعد این قسمتم فقط باید از ۷ صبح تا ۶ عصر ازش گذر کنی زودتر و دیرترش دیگه امنیت جانی و مالی نداشتی... تازه توو همون روزشم که میرفتی اخرش یهو دزد میزنه... مث خیلی از راننده هایی که دزدشون زده بود... تفنگ و اینا هم که اونجا مث اسباب بازیه واسشون دارن همشون... ولی جلو ماشین سواریا رو نمیگرفتنا..فقط ماشین سنگینا..چون مطمئن بودن که نمیتونن با این ماشیناشون فرار کنن... روششون اینجوریه که اول با دوربین نیگا میکنن هم اینور جاده و هم اونور جاده رو..اگه دیدن تنهایی و کسی باهات نیست با اصلحه از زیر پل در میان..مجبوری وایسی دیگه.. اول هرچی پول و چیز به درد بخور توو ماشین داری رو بر میدارن موبایلم که دیگه خوراکشونه...بعدم یه عالمه میزنن بدبختو بعد ولش میکنن... یکی از راننده ها بود تعریف میکرد داشته میرفته یه دفعه دزد بهش زده و لختش کردن...بعد رفته بود ایرانشهر بارشو خالی کرده بود و برگشته بود بار یزد بهش نداده بودن باز مجبور شده بود برگرده همون ایرانشهر دوباره...یخورده پول واسه خرج توو راه از همکاراش قرض میگیره و میاد ایرانشهر باز دزد بهش میزنه ایندفعه یه کتک حسابی هم بهش میزنن که چرا مبایل نداره.. هرچی میگه بابا سرویس قبلی همکاراتون ازم زدن اینا باور نمیکردن..خلاصه که بعد یه عالمه کتک ولش میکنن..اره دیگه اینم از وضع راه و امنیتش.. حالا جدیدا سرباز بود این تیکه از راهو بعضی وقتا سرباز با ماشین میومد ولی همیشه هم نیستن سربازا...

قاچاق بنزین و گازوییل هم که ماشالا همینجور مث اب خوردن... تانک گذاشتن پشت نیسان و یا علی و مدد..با خیال راحت به شغل شریفشون میرسن... هیچ کدوم از ماشیناشونم که پلاک نداره... یخورده هم سمند و ۴۰۵ بدون پلاکم بود که اونا مخصوص قاچاق افغانی بودن..

تازه جالبیش به اینه ماشین گشت داره میره این قاچاقچیا هم با خیال راحت پشت سرش میرن...احیاناً یه موقه دزد بهشون نزنه بنده خداها گناه دارن......

ولی مردمش با چه وضعی اونجا زندگی میکنن.. خونه خیلی خیلی مهم و شیکشون یه اتاق ۳ در ۴ هست با یه درب فقط...پنجره هم که اصلا واسش نمیزارن نمیدونم چرا توشم کاهگلی...نمیدونم تاریکی تو این اتاق چه جوری همو میبینن... ولی بیشتر توو کَپَر زندگی میکنن..کپر که میدونین چیه؟؟ یه گنبدی مانند با چوبای باریک و شاخه درخت درست میکنن با یه در کوچولو که نشسته میشه رفت تو این... بیشتر تو همینا زندگی میکنن... بعضیاشون که پیشرفت کردن دیگه از اون اتاقا دارن... ولی با این وضع خونه زندگیشون از این تویوتا دوکابین مدل بالاها سوار میشن که ادم شاخ در میاره..البته نه همشونا..بعضیاشون...هواشم که خدا نکنه طوفان بشه... سرویسه اخریمون ما خوردیم به طوفان... شِن میومد تو ماشین که خودت نمیفهمیدی چه جوری میاد...شیشه ماشین چسبیده تا بالا.. من مونده بودم این شنها چه جوری میومدن تو ماشین...خلاصه که وحشتناک بود...

البته این ایرانشهر یه راه دیگه هم از کرمان داره که اون راه خیلی دورتره ولی راهش خیلی بهتره و امنتره ولی نسبت به کرایه ای که میدن به این ماشینا واسه حمل سوخت اصلا نمیصرفه از اون راه رفت و باید همه خطرات و به جون خرید و از همین راه رفت..

حالا حساب کنین با تمام این وضعیتا و این حاله خراب من چی بود این سفر دیگه......

حالا هی نگین چقدر چیز بودی نمیدونم خر بودی و انواع و اقسام حیوانات چهار پا بودی که رفتی و خب مگه مرض داشتی و اینا... نمیرفتی و اینا..خب نمیشد نرفت دیگه وگرنه نمیرفتم...

 

خب ولی خوشم میاد هیشکی تو این یه هفته نیومد بگه کجایی مردی..زنده ای... ژ یگولو اصن کیه..هان؟؟

 

بعدش اینکه یکی از دوستان اومده گفته اسم من (ژ یگولو) همچین مورد داره یکم..یعنی معنیه بدی میده...ایا درست گفته اند ایشون ..شما هام شنیدین یا نه؟؟

دیگه اینکه دیشب رفتم دکتر...یخورده قرص و دوا بهم داد با دوتا امپول یکیشو همون دیشب زدم.آی آی..تا اینقدی شده بودم چندین بارم اون قدیما امپول زده بودم اینجوری درد امپول نکشیده بودم..لعنتی همینجوری به معنای واقعیه کلمه کوفیت تو ب ا س ن مبارک... مبارک= بنده... فک کنم اگه خودم زده بودم بهتر زده بودم...

امشب دیگه نمیرم اونجا بزنه میرم یه جای دیگه...

دیگه اینکه بنده کلی واسه خودم خوشحالی بودم که ۲...۳ ساله سرما نخوردم...اینم که این خدا نتونست ببینه همچین یه حالی به ما داد که یادمون نره...

اوه اینو یادم رفت بگم..برگشتنی با چه وضعی اومدم..سه تا ماشین نشستم تا رسیدم خونه... اولش با یکی از همون ماشینای یزدیه شرکت نفت اومدم تا نزدیکای یزد که دیگه یه جایی کار داشت همونجا مارو انداختن پایین گفتم یالا خوش اومدی... حالا با اون سر و وضع منو اون کثیفی وحشتناکم که خودم خودمو میدیم ۷ تا کوچه فرار میکردم کی میخواست منو سوار کنه...خلاصه بعد از نیم ساعت وایسادن بالاخره یه کامیون وایساد اونم بعدا دیگه تو راهه کم کم اشنا در اومدیم..من نمیدونم چرا با این راننده ها هی الکی الکی اشنا در میام.خودم توش موندم... اونم تا اول شهر مارو رسوند بعدش دوباره بعد از یه نیم ساعت دیگه وایسادن یه پسره با پراید بود واسم نگه داشت سوارم کرد اونم راننده بود ماشینشو گذاشته بود پایانه......

ولی بگم از رانندگیه اون اولیه...که از بندر اومدم باهاش...مارو کشت با این رانندگیش... بیچارم کرد داشتم دیوونه میشدم..خیلی بد راندگی میکرد...نه اینکه واسه تند و یواش رفتنشا یه جوری میرفت که اصن اعصاب ادمو خورد میکرد... شبشم که دو..سه ساعتی میخواستیم بخوابیم خودش رفت تو کابین تخت بالاش خراب بود مجبور شدم رو  صندلی بخوابم کمر واسم نموند......

بسه دیگه حالا هی یادم میاد یه چیزی اضافه میشه...بعد به همون مقدار به فحشها هم اضافه میشه...

 

راستی کامنت دونیمم خوشمل شده ها...تازشم پت کجایی ببینی که بلاخره شکلک دارم شد این کامنت دونیه من هی غر نزنی تو .. دست گیلی خانوم درد نکنه که واسم درستش کرده کامنتدونیمو...مرسییییییییی...

 

خب دیگه خوش باشین..یا حق..فعلا...

تهران..دندوندرد خفن...

سلام به همگی...

خوفین؟

میشه بگین شما چطور حرفاتونو شروع میکنین؟؟

من اینجا میام بنویسم نمیدونم چه جوری شروع کنم..بعدم میام فک کنم ببینم چه جوری شروع کنم و از کجا و چی بگم که اصلن یادم میره چی میخواستم بگم...

خب از تهران رفتنه زوری و درد دندون و بی خوابیاش فعلا میگم تا بعد...

این پسر خاله ما همون شوهر عمه مون به اصطلاح از یه هفته پیش گیر دادن که باید برن تهران کار دارن و چون تنهاست منم باید برم..خلاصه هی گفت و پس گفت ماهم محل ندادیم تا ۳ شنبه صبح..گفت چون من سر کارم برو واسم بلیط بگیر یکی ه واسه خودت بگیر...خدایااااااااا...من کار دارم نمیاممم..گیر داد که نع..من تنهام و باید بیای..خلاصه ماهم که کلا رو پیشونیم اراجیف به درد نخور زیاد نوشته از این قبیل و چیزمونم یه کم خل تشریف دارن ناچارا قبول کردیم دیگه..اولش میخواستیم قطار بگیریم که حداقل با وجود مزخرف بودش میشه توش خوابید ولی عمرا بلیط گیرم نیومد..ناچارا اوتوبوس گرفتم و ساعت ۹ شب اومدیم ترمینال...خدا خدا میکردیم حداقل اوتوبوسش سالم باشه.. که ایندفعه رو خدا شانس درب و داغونمون رو به رخومون نکشید و اوتوبوسش خوب بود...خلاصه راه افتادیم..چون اوتوبوسا جی پی اس دارن دیگه نمیتونن تند برن و این یعنی عند ضد حال...ولی راه که افتادیم دیدم نع مث اینکه این اوتوبوسه جی پی اس و اینا حالش نیست داره خوب میره..خلاصه منم که عمرا تو اوتوبوس خواب نمیرم ..بر عکسش پسر خالم سر سه سوت پادشاه ۳ هم داشت تو خوابش زیارت میکرد..خلاصه همه خواب بودن به جز منو راننده و کمکش..نزدیکیای کاشان که چند دفعه ای هم از قبل دیده بود بیدارم و خوابم نمیبره کمکشو گذاشت پشت فرمون و اومد بره عقب اوتوبوس (بوفه) بخوابه همین که ازم داشت رد میشد بهم گفت اگه خوابت نمیبره پاشو برو بغل دست کمکم بشین.م... منم کور از خدا چی میخواست؟ دوتا چشم بینا..پریدم رفتم ور دل اون پسره که تقریبا یکی دوسالی هم فک کنم از من بزرگتر بود... اولش که منو دید چشاش ۸ تا شد که ای خدا این دیگه کیه و چی میخواد..بعدش گفتم خوابم نمیبرد راننده گفت اگه میخوام بام اینجا..خلاصه دیگخ کمک کم رفیق شدیم و شروع کردیم حرف زدن..خیلی باحال بود پسره..بعد اوتوبوسه هم باحا..آی راه میرفت لعنتی..خلاصه حرف میزدیمو چایی میخوردیم و واسه خودمون سی دی میزاشتیم موسیقی گوش میکردیم و حالی به هولی..خیلی بهتر از شنیدن  و دیدن خرو پفای پسر خالهه بود خلاصه..بعد خود پسره گفت این ماشین بعد از ۱۰ ماه دیروز تازه از پاسگاه ازاد شده و این اولین سرویسشه بعد اینهمه وقت...واسه همینم جی پی اسش قطع بود اینام هر سرعتی میخواستن میرفتن و پلیسم عمرا نمیفهمید که گیر بده بهشون..خلاصه کاشف به عمل اومد که اوه..پس بگو چرا اینا اینقد خونسردانه تند میرن..

منم که عشق سرعت..تو اوتوبان قم تهران تا ۱۳۰ کیلومترم رفت سرعتش هنوزم لعنتی میرفتا ولی دیگه ترسید پسره...کیلومتر شمار اتوبوسه هم کم نشون میداد فکنم یه ۱۰...۱۵ تایی.. آی حال داد آی حال داد..در حال که اگه جی پی اس داشت عمرا اگه از ۸۰...۹۰ تا میتونست بیشتر بره..پلیس اتیشش میزد..فک کنم اوندفعه هم به خاطر همین گرفته بودنش.. خلاصه که خیلی حال داد ...

ولی همه این حال کردنا با اوتوبوسه که برگشتیم از دماغم در اومد...اوتوبوس کرمان(با عرض پوزش از نگین خانوم و کرمانیای دیگه البته)مسافرای خفن...خود اوتوبوسش و رانندش تهرانی... مسافرا و راننده هردو کاملا همه چیشونو عصب کشی کرده بودن هیچ کدوم اعصاب نداشتن...خلاصه که بساطی بود... منم که از بعد از ظهرش همچین این دندونه درد گرفته بود که دیگه کامل نصف سرم متلاشی بود..یعنی اگه روم میشد میشستم همونجا از درد یه دل سیر گره میکردم..منی که یعنی اینقد سردرد و دندندرد و اینا زیاد داشتم که اصن واسم مهم نیست و عادتی هستم اینجوری این درده داشت میکشتم...آی حا گرفت آی حال گرفت.. تو اون ترافیک تهران..ماهم دیرمون شده بود..دم غروب..دندوندرد..خدایاا میخواسم دیگه خودکشی کنم...دیگه قرص گرفتم و از پروفنای ۴۰۰..دوتاش بهام تو ترمینال زدم بالا دیگه تا قم اومدم اینفعه اروم شده بود دردش خیلی بهتر شد..حالا البته بگم که راه ۱ ساعته قم تا تهرانو ما ۳ ساعت اومدیما..تصادف شده بود و ترافیکی شده بود خفن... خلاصه که هرچی بگم کم گفتم...

این اوتوبوسه هم همه چیش خراب بود...صندلیاش و مسافراش از همه چی خرابتر...تو این ترافیک توو اتوبان یکی دوتا از مسافرا از اون عقب داد میزنن سر راننده که چرا ترمز میکنه حضرات گردنشون درد میگیره...راننده هم خودش اعصابش خورد اینجوری  میشد... یک بساطی بود بیا و ببین...

خلاصه اینکه از راه و رفت و برگشتمون..اونجا هم که از صبح که رسیدیم به غیر از یه ناهار خوردن دیگه همش داشتیم راه میرفتیم..یخورده تو بازار بزرگ مبل تهران..بقیشم تو کارگاهای مبل سازی...اخه یکی نیست بگه به این پسر خاله منو چیکار داشتی..لو لو سر خرمن نه حرفی داشتم بزنم و نه میشد کاری کرد..پسر خالمو اون اقاهه هم فک کنم عقده ای حرف زدن شده بودن..خوب شد همو دیدن وگرنه میترکیدن..همشم درباره مبلدیگه اسم مبل رو میشنیدم حالم بهم میخورد...

ولی این بازار بزرگ مبل جای باحالیه ها... ادم هوسش میشد مبل بخره...از ۱ میلیونی هم قیمت داشتن تا مبل ۲۰...۳۰ میلیونی که من دیدم..بالاترم اگه بود من دیگه ندیدم..

خوابم که از سه شنبه صبح که ساعت ۹ من بیدار شدم تا دیشب ساعت ۱ که دیگه از درد و خستگی و بیخوابی توو اوتوبوس بیهوش شدم یه دوساعتی.. تعطیل بود کلا...

کلا سفر بس ناجالب و دوست نداشتنیی بود همراه با درد کشیدنای فراوون... باید برم یه فکر اساسیی واسه خودمو چیزه نداشتمو اون اراجیف موهوم روی پیشونیم بکنم که دیگه مجبور نشم از این مسافرتا برم...

این بچه دبستانیایی که انشاء میخونن..(با صدای بلند شبیه جیغ)...و این بود انشای من درباره سفر تهران...

 

خب دیگه چیزه دیگه ای هم بگم ایا؟؟

فعلا که مخم دیگه نمیکشه بیشتر...تو پی نوشتا میگم اگه چیزی یادم اومد یهو بعدا..

 

خوش باشین..فعلا...

 

پی نوشت ۱...۱۰/۱۲/۸۶...

بچه ها..هرکسی که اینو میخونه...میخوام ازتون خواهش کنم واسه یکی از دوستامون که شاید خیلیاتون بشناسینش دعا کنین امشب...حالش خیلی بده...شماها دلاتون پاکه..دعاش کنین...دعاش کنین حالش خوب بشه...