دعام کنیین...

سلاممممم...

خوبید؟؟

در راستای همون سینه درد کمی تا قسمتی وحشتناکم و البته مخفی (که نمیخواستم کسی بدونه) امروز عمودی رفتم سر جلسه امتحان و بعد نیم ساعت نیمه افقی منو از جلسه بیرونم اوردند...

سرفه های که رنگ و بوی خون میده یه یه ساعتی باهام بازی کردند و بعدش با زور خودمو رسوندم خونه و اسپری هایی که دکتر داده بودو مصرف کردم..یکم بهتر شدم...تا شب بیحال بودم..دست و پاهامم که بعد گرفتگی و قفل شدن سر جلسه الان خیلی درد میکنن...(الان یکمی بهتره البته)..شبی باز رفتم دکتر..دکتره میگه ببین عزیزم من میتون با چند نوع قرص تو رو خوب کنم خیلی زود..ولی یه جاهایی از بدنت خراب و ویران میشه که دیگه نمیشه درست کرد...پس هر جور هست تحمل کن و با این اسپریها سر کن تا خوب بشی...منم حرف گوش کن..گفتم چشممم...بعدشم گفت حمله امروزم ۶۰...۷۰ درصدش حمله عصبی بوده...سعی کن عصبی نشی...

الان که ساعت ۱:۱۰ شبه بعد از اون قرصی که خوردم حالم بهتره...

دارم اینجا مینویسم هنوز... یعنی هنوز موندنیم...

اینارو نوشتم که اگه یه چند روزی نیومدم خونه های قشنگتون پای بیمعرفتی و فراموشی نذارین...

یه وقتم دوست داشتین و بیکار شدین و وقتم کردین..دعام کنین ممنون میشم...

از دوستان و مخصوصا ابجی های مهربونم خواهشا نگران نشن...آفت نداره...

در ضمن به اونایی که خبر میدادم اپیدم ایندفعه اینکارو نمیکنم..اخه نیخوام باعث ناراحتیتون بشم احیانا...

خوش باشین..فعلا..یا حق...

یا فاطمه...

سلام...

یا علی رفتم بقیع اما چه سود...

           هرچه گشتم فاطمه انجا نبود...

                        یا علی قبر پرستویت کجاست...

                                     ان گل صد برگ خوشبویت کجاست...

                                                 

شهادت حضرت فاطمه(س)را تسلیت میگم...

 

خب...چه خبرا..خوش میگذره ایشالا...

اخه یکی نیست بگه الان چه وقت مرخصی رفتنه؟؟هان؟ اصن چه معنیی میده...دیگه شورشو در آوردن دو..سه تایشون... دارن حالمو بهم میزنن با این ادا و اصولاشون ...اصلا اگه همینجور پیش بره اخراجشون میکنم... ...اصن میفروشمشون میرم از هرکدوم یه دونه نو خوبشو میخرم که هر روز نخوان برن مرخصی..اونم بی اجازه همینجور سرخود...

وقتی هم میرن خوشیاشونو میکننو یخورده بهتر میشنو بر میگردن ازشون میپرسی کجا بودن و چرا اصن بی اجازه جا گذاشتن رفتن..یه قیافه حق به جانبی میگرنو میگن اصلندشم به ما ربطی نداشته..تقصیر خودته و عوامل خارجی و داخلی دیگه... والا به خدا...چی میشه بهشون گفت اخه...یه عمره باهاتن..تو خوشیا (که بعضی وقتاش جلم بودن)تو نا خوشیا(که همیشه جیم بودن )...یه چیزی هم بگی فورا بهشون بر میخوره...چاره ای هم نیست..باید صبر کرد و سوخت و ساخت و کنار اومد... ...

اره با شمام...اره خودتون..جناب اعصاب و حوصله... ..جناب اعصاب که به شدت رفتن مرخصی و نیستن و حوصله هم که بعضی وقتا میاد بعضی وقتا میره...

چی؟؟ نگم به بچه ها؟؟ کور خوندین..اخه چقدر من کوتا بیام و ملاحضه شما دوتا جونورو بکنم..هان؟؟خجالت نمیکشین؟؟حالا هی بهم چسبیدین دوتاییتون که چی بشه..میگم..به همه بچه ها میگم شما دوتا چیکار دارین بر سرم میارین با این بچه بازیاتونو ددر رفتناتون...بزار بدونن اشکالی نداره... ...

ببخشید بچه ها...یه صحبت کوچولو بود با حوصله و اعصاب اینجانب...

اگه دیوونه بازیی از اینجانب مشاهده فرمودین تا اطلاع ثانوی بدونین به چه خاطر هست...

خب دیگه چی بگم...

هوممم؟؟

اهان..اون شرکته بود که چند وقت پیشا گفتم ماشین میخواست یخچال دار واسه حمل سبزیجات...خط شیراز...

اقا دوباره باز گیر داده یارو..

حالا ما یه غ ل ط ی کردیم دور از جون ول کن نیست که...هر دفعه ای که میزنگه به طرق مختلف و فنها و کلک کمبلای بسیار میپیچونمش ولی باز دوباره زنگ میزنه... قابل توجه که از نیسان اینقد پیچوندمش که راضی شده به این کامیو نتا هست...بزرگتر از نیسان... با کرایه بالاتر...خلاصه بگم دو ..سه ماهه ما هر میخی میزنیم اون یه چیزی بهش اویزون میکنه...میخامونم داره تموم میشه حالا دیگه بناست که ابروریزی بشه ...

کار بدی نیستا..تازه خودمم شدم رییس هر شرط و شروطی هم میزارم قبول میکننا ولی اخه نمیتونم برم که..البته یه ۶..۷ ماهی میتونم برما ولی خب ماشینه که قسطی بخرم مث زبون بسته جناب خ ر میمونم توش...

خلاصه که فیلم و بساطی داریم ما هر روز با اینا...

اگه قبول کنم با این شرایط باید هر ماه ۱۲ سرویس برم شیراز... یه حالی میده..همش تو جاده باشی... اینقده خوبه... ...منم که عشق جاده... ...

حالا نیدونم..شاید رفتم این کارم تجربه کردم... ...

خب اینم از این کارو بار ما...

دیگه عرضم به حضورتون که هوا شده اینجا بسی جهنم... ...

این کولر بیزبونمون شده ۲۴ ساعته همینجور پشت سر هم..اخرشم کم میاره بیزبون...

حالا این از تو خونه...

یه خره داشتم که هنوزم دارم سوارش میشم...

این خرمونم سورمه ای متالیک... کافیه یه ۳ مین یه جایی تو افتاب باشه...وقتی میشینی توش انگار کردنت تو کوره دارن میپخنت... ..آی میسوزی ای میسوزی...

حالا رفتم تو فکرش خر سیاهه  رو بفروشمش یه اسب سفید بخرم ...

که الان من رفتم تو فکرش فک کنم تا چشم انداز ۲۰ ساله این طرح عملی بشه...

جالب اینجاست از عید که هوا خیلی خنک تر از الان بود تا حالا که دو برابر اونوقت گرم شده هواشناسی همیشه میگه هوا ۳۰ درجه هست... ...

خب اینم از گزارش هواشناسیه ژیگولو... ...

دیگه اینکه من شاکیم به شدت...

از دست کی؟؟

خودشونو میدونن کیا رو میگم..البته اگه اومدنو اینا رو خوندن...

اهای با شمام...نیاز خانوم...بنفشه خانوم..(فعلا در حال حاضر)...بستن وبلاگ به خدا چاره کار نیست...چرا باورتون نمیشه..بابا جون خسته این..خب برین استراحت کنین..گردش برین..برین مسافرت..برین کتابخونه کتاب بخونین..هر کار که ارومتون میکنه...چیکار به وبلاگ بیزبونتون دارین اخه که فرتی میزنین میبندینش؟؟؟راحت یه پست بزارین بگین اهای اونایی که میاین میخونین من خسته ام..حالم ازتون بهم میخوره(فوق فوقش)فعلا برین گم شین تا خبرتون کنم..البته در بدترین حالتشو من دارم میگما...برین استراحت کنین..حالتون که خوب شد بیاین بنویسین...بد میگم بگین بد میگم...پس از همینجا از دوستایی که رفتن یا قصدشو دارن من به عنوان یه دوست (اگه قبولم داشته باشین البته)بهتون میگم چاره کار بستن وبلاگاتون نیست و ازتون خواهش میکنم که نکنین اینکارارو...به قول نیما خان که دیگه سرشون نمیگیره بیان اینطرفا..باشد که همگی جمیعا رستگار شویم... ...

خب دیگه برای این قسمت دیگه بسه...

کاری باری چیزی؟؟

قربونتون...فعلا..یا حق...

 

بازی...

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام...

خب من الان که همه بازیاشونو تموم کردن دعوت شدم به این بازی..از طرف نیاز خانوم عزیز...

خب دیگه حتما همه میدونن کدوم بازی رو میگم...

اره همون بازیه اولین بار کی شروع به وبلاگ نویسی کردم و چه حسی داشتم...

خب بزارید از اول اولش بگم...

اگه از خیلی اولاش بخوام بگم میشه حدود پنج سال پیش که موجودی به نام رایانه یا همین کامی جون   خودمون وارد خونه ما شد...بعدش دیگه مث خیلی دیگه از ایرانیها تنها استفاده این کامی جون..دیدن فیلم..شو... بود واسه من و بازی واسه اسباب بازی واسه داداش..من هنوز یک بارم با این کامی جون بازی نکردم..چون خوشم نمیاد... خب سرتونو درد نیارم...همینجوری پیش میرفتیم و بعضی وقتا هم به اینترنت وصل میشدیم ولی خیلی کم..کلا حوصلشو نداشتم..تا حدودای دی ..و بهمن سال ۸۴ که بیشتر تو نت میومدم بیشترم میرفتم تو سایتای سرگرمی و جک و از این حرفا...یه روز هویجوری که تو یکی از وبلاگای جک بودم یه اسم تو لینکای بغل وبلاگ جکه توجهمو جلب کرد..اره گیلاس خانومی... خلاصه ورود به وبلاگ گیلاس خانومی همانا و معتاد شدن به کامی جون و نت همانا...دیگه کم کم با چندتا دیگه از وبلاگا هم اشنا شدم و میخوندمشون و کامنتم میزاشتم ولی خودم هنوز وبلاگ نداشتم...بعدش دیگه چند دفعه گیلاسی و یکی دیگه از بچه ها که الان خیلی وقته نیومده نت(اولین لینکم)بهم گفتن که وبلاگ بزنم و بنویسم..ولی من خودم باورم نمیشد که من وبلاگ داشته باشم..اخه هیچ استعدادی تو خودم نمیدیدم..انشامم خوب نبود هیچ وقت...خدا برکت دختر خالم بده که همیشه سه سوت یه انشا توپ واسم ردیف میکرد و فرداش میبردم سر کلاس میخوندم یه ۲۰ جانانه هم میگرفتم از اقای معلم خشنمون...کلی هم به به چه چه... ...

خلاصه که بعد کلی ذوق مرگی که منم میتونم بنویسم گفتم بزار شانسمو امتحان کنم..فوقش چهار نفر میان میخونن حالشون  میشه هرکدومم ۸ تا فحش میدن بعدشم درشو میبندیم دیگه...

اره دیگه این شد که واسه اولین بار روز ۹ تیر ماه پارسال یعنی سال ۸۵ اولین پستمو نوشتم و عنوانشم گذاشتم ژیگولو می اید..اره فک کنم...حسمم حس خاصی نبود...فقط خوشحال بودم که مینویسم..واسه دل خودم در وحله اول و واسه اونایی که میخونن در وحله دوم...بعدش که دیگه چند تا پست نوشتم و راه افتادم خیلی حس خوبی داشتم و هر روز از روز قبلش بیشتر اینکار و دوست داشتم و با خودم گفتم عمرا دیگه درشو ببندم..حالا هر چند نوشته هام چرت و پرت ولی خب دوسشون داشتم و دارم...یکی از بزرگترین خوبیاشم این بود که یه عالمه دوستای خوب خوب خوب گل و با معرفت پیدا کردم..که هر کدومشون واسم یه دنیا ارشه...من تو دنیای بیرون دوستی ندارم..تنهام..خیلی تنها...یه دو سه تا رفیقم داشتم که هر دفعه سر مسائل مختلف کمال بی معرفتیشونو بهم ثابت کردن و باعث شد که همونا هم دیگه ارتباطشون قطع بشه تقریبا...ولی دلخوشیم به این دنیاست..به اینجا و دوستام که هر کدوم واسم یه دنیان..بدون اغراق میگم...

دیگه اینکه من از اولی که شروع کردم که تقریبا نزدیک به یک ساله تو همین وبلاگ بودمو تو همین بلاگ آسمونی..خیلی هم همینجا رو دوست دارم و خوشم میاد..بزرگترین خوبیشم اینه که میتونم به محبتای دوستام جواب بدم...و این خیلی عالیه...همینجا میگم من هیچ وقت قرار نیست در اینجا رو ببندم..تا اونجایی که بتونم و راهی داشته باشه ژ یگولو رو حفظش میکنم و میمونم..همه تلاشمم همینه که بمونم...اخه چند دفعه تا حالا گفتم..از کلمه خداحافظی متنفرم..به معنای واقعیه کلمه متنفرم..من حتی تلفنم که حرف میزنم خداحافظ نمیکنم..فوق فوقش یه فعلا میگم...پس هیچ وقت تا اونجایی که مجبور نباشم از اینجا و شما دوستای خوبم خداحافظی نمیکنم...یه چیز دیگه هم بگم که من عاشق رنگ نارنجی ام...این وبلاگ نارنجیمو دوسش دارم و رنگشو عوض نمیکنم هیچ وقت..یه تغییراتی واسه تنوع میدم ولی عوضش نمیکنم..میدونم خیلیاتون گفتین بیخیال این رنگ بشم چشم و چالتونو خراب میکنه ولی نیتونم خلاصه که این یه موردو شرمنده... ...

خب این از این بازی...

دعوتیا هم که بیشتریا دعوت شدن به این بازی...

نمیدونم کیو بگم که دعوت نشده باشه...

حالا دو سه تا از بچه ها رو میگم ولی ازتون میخوام هر کدوم ننوشتین این بازی رو بنویسین خواهشا..از طرف من دعوتید...

خب من  مریم عزیز و پت و بنفشه و نگار و ستاره  و باران  و صمیم خانومی گل رو اسم میبرم..امیدوارم که اگه انجامش ندادن این بازیرو دعوتمو قبول کنن و بنویسن...ممنونم...

خب این از بازی...

دیگه اینکه امروز رفتم واسه نفس تنگیم و بازی در اوردن ریه ام دکتر...خلاصه بعد از ۱ ساعت بعد وقت داده شده بهم نوبتم شد و رفتم تو...همینجوری در حال جواب دادن به سوالات دکتر جان بودیم که ییهو دیدیم چهار پنج نفر مث اجل معلق ولو شدن تو اتاق دکتر... ...یه پیره زنه حالش خیلی خراب بود...بنده خدا داشت دار فانی رو وداع میگفت..من نمیدونم این همراهیای احمقش چرا اینقد گاگول بودن خدایی... بنده خدا داشت میمرد به جهیی اینکه زنگ بزنن به اورژانس اورده بودنش اونجا..اخرشم تو مطب خیلی حالش بد شد زنگ زدن به اورژانس اومدن بردنش..دیگه نفسی نداشت..ولی گفتن مردنی نیست...این از شانس گند من که هرجا میرم جلو جلوم داره میره ..اقا خلاصه بعد نیم ساعت دوباره برگشتیم سر میز مذاکره با اقای دکتر ..بعدشم گفت الرژی شدید ریوی داری..یه اسپری نوشت واسم که تا دو ماه استفاده کنم بعدش برم پیشش...گفت نگرانم نباشم چیز مهمی نیست... نه اینکه حالا من خیلی هم نگران بودم... ...کلا من نگران خودم نبودم و نیستم هیچوقت... ...

خب دیگه بسته دیگه..مث اوندفعه ای یکی از دوستان(غریبه جان)میاد میبینه اووووووووهههه چقده زیاد نوشتی..میگه حوصلمو سر بردی نمیخونه... تا حالا چندتا تذکر داشتم که چرا اینقد زیاد مینویسم..ولی هرچی سعی خودمو میکنم کمتر نمیشه خب چیکار کنم ...

مواظبت خودتون باشین...شاد باشین...فعلا..یا حق...

 

الان نوشت : ۲۵/۳/۸۶...۰۰:۵۲بامداد...

میدونی دلم چی میخواد...؟؟

یه آپارتمان تو یه برج بلند(۶۰...۷۰ طبقه) شیک و معروف رو بلند ترین نقطه شهر ...طبقه اخر.رو بالکن بیام لب نرده ها . درست شهر رو زیر پام ببینم...و

کیف کنم...

دیوونه ام نه؟؟

فرش میشوریم...

 سلاممممممممممممم به همه برو بچ ز خوب و باحال و مهربون...

 دوستای گل خودم...که هیجا اینجور دوستا رو نمیشه پیداشون کرد...

ایشالا که حال و احوالاتتون خوب باشه عزیزان...

خب اول از همه اینو بگم که بسلامتی خانوم گیلاس خانوم تشریف فرما شدن فقط با یه تغییر خونه جدید...یه نقل مکان ..رفتن یه محله دیگه..بلاگ فا..ایشالا هر جا که هست خوش باشه و ارامششو به دست بیاره...

ممنونم و مرسی و متشکر و به صورت فت و فراوون از همه شماها که واسش دعا کردین و دل این بنده حقیر رو بسی شاد فرمودین..خدا دلتونو شاد کنه و نگه داره همیشه..آمیـــــــــــــــــن

خب از کجا شروع کنم ایا؟؟؟

از اینجا شروع میکنیم که هیشکی یخورده خواب اضافی از نوع تا لنگ ظهرش سراغ نداره به من بده؟؟ اخه این چند روزه به شدت دچار کسریه خواب گشتیم که البته زیادم بد نیستا..یعنی خوبم بود ولی خب سختیش واسه وسط روز هستش که با یه عالمه کار خوابتم بگیره ...

ولی خب تقریبا جبرانش کردیم دیشب ۴ ساعت و امروزم ۱ ساعت... ...

خلاصه هرکی داشت با این شماره تماس بگیره انسانی رو از وضع نا هنجار بی خوابی نجات بده...اینم شماره تماس..۰۹۱۳۳۵۷۵۴۵۶۷۳۴۶۵۴... اوه اوه..چه شماره رندی هم دارما خودم خبر نداشتم خدایی..برم بزارم تو مزایده مخابرات..۳۶۵۸۱۳۵۶۸۵۴۵۶۳ تومن بفروشمش وضعم خوب بشه... ...

یه سمیه بود اون قدیما که هنوز مارو فراموش نکرده بود اون استاد خواب بود یادمه..اگه اینو یه روز خوند بهم میده خواباشو میدونم...

راستی اگه خاباتون خوابای خوب خوبم توش داشته باشه پور سانتم میدم...خوابای متاهلی بهتر از خوابای مجردیه..بیشتر پور سانت میگیرین... ...

خب این از خواب و کسریشو پور سانتو از این حرفا...

بهدش اینکه...

باز قاطی کردم من نیدونم چرا...

در طول روز با خیلی اتفاقات و چیزای جالب روبرو میشم یا میبینم یا از تی وی میبینم که واقعا جای بحث داره کلی حالی به هولیه ولی شب که میام بنویسمشون کلا مخم تعطیل میکنه کر کره رو میکشه پایین میره خونشون محل سگم به من نمیده..نامرد بیشعور نمیگه بابا اینم مثلا ادمه... ابرو داره پیش دوست و اشنا..نکنه و اینجور مارو ضایع نکنه... ...

دیگه اینکه اقا یادتونه من دم عید بود گفتم این پسر خاله نیمه محترم بنده دارن شبانه روزی زحمت میکشن و با تمام وجود کار میکنن تا یه میز واسم بسازن...نشون به اون نشون که الان ۸۰ روز از دم عید گذشته و هنوزم که هوزه میز مربوطه در فر به سر میبرد و دارد پخیته میشود همچنان تا جا بیافتد اساسی... حالا خیلی این اتاق ریخته واریختمون شیک و خشگل بود امروز فرش و فروش دیگشم جمع کردیم که دیگه همه چی تموم بشه همچین کاردرست..البته چشم شیطون کر گوشش کور ...اره دیگه چند روزه مامان جان گیر دادن که یالا زنگ بزنین این قالیشویی بیاد این فرشارو ببره بشوره و ما همچنان مقاومت از خودمون در کردیم تا به امروز که دیگه خط شکسته شد و مقاومت بی مقاومت فرشارو جمع کردیمو زنگ زدیم قالی شوری اومد قالیها رو برد تا بشوره...دیدین تی وی تبلیغ میکنه...این اقا مسخرهه هست میگه :؛ میبره.. میشوره..میاره..حالا ما قسمت اولشه فعلا برده...حالا اینقده این خونمون جالب انگیز ناک شده که نگو حال و پذیرایی بدون فرش..اتاق بنده بدون فرش...اشپزخونه بدون فرش...خلاصه یک اوضاعی شده این خونه ما که نگو... حالا مثلا خوبه مهمون سرزده بیاد خونمون... بیچاره همون دم در میترسه فرار میکنه دیگه این دور و برا هم پیداش نمیشه..عین این خونه هایی که دزدشون زده... همسایه ها هول میکنن زنگ میزنن اتشنشانی... ...الان خونه ما عند مهمونی گرفتن و پذیرای از مهموناست..مخصوصا از نوع سرزدش... ...

اینم از وضعیت خونه ما... ...

خب دیگه بریم...

بابا جان گرام هم زنگ زدن سر شبی که فردا صبح خواب و بیخیال میشی(حالا نه اینکه هر روز دیگشم مخصوصا تو این هفته تونستم صبح بخوابم ) پیکور برقی رو برمیداری صبح زود بعد از نماز میای ده..(همون روستا)اخه بابام اونجا کار میکنه...با این توصیفا یعنی الان من دیگه میتونم برم..یعنی نماز صبحه رو از نوع اول وقتش بخونم و برم... که عمرن... اخه واسه من راحتره اگه الان برما..ولی خب حدود نیم ساعتم تو راهم اونجا که میرسم باید همه رو بیدار کنم علاوه بر تشکر جانانه یه فصل کتک جانانه تر هم نوش جان نیوش میکنم احتمالا... ...فک کن..مثلا الان ساعت ۳ هستش حدود نیم ساعت سه ربع دیگه میرسی اونجا پیکورو دست میگیری(البته خیلی سنگینه ها..دست گرفتنش به این سادگیا نیستش)...میدوی بالا سر بابا عین این بچه سرتقا هی صداش میکنی هی صداش میکنی... باباه هم پا میشه اینجوری میگه چی میگی تووووووووو؟؟؟بعدشم که دیگه هیچی خودتون میتونین حدث بزنین چی میشه......

اره دیگه مث اینکه دارم چرت و پرت میگم اساسی حالا دیگه...همون برم یه ساعتی بخوابم بعد برم بهتره..هر چند که خوابم نمیبره میدونم ...

راستی از دیروز تا حالا مامان بزرگم بیمارستانه...در اثر دو سه تا سرما خوردگیه پشت سر هم ریهاشون عفونت کرده و دکتر گفته باید ۴..۵ روزی بستری باشن...به شدت التماس دعا دارم ازتون..ممنونم...

و یه چیزه دیگه اینکه اون بابا بزرگمم بود بابای مامانم که گفتم مضه..اونم بنده خدا حدود دو ماهیه شیمی درمانی رو شروع کرده تا اون بیماریش خوب بشه..خیلی خیلی فشار بهش میاد بنده خدا پیر مرد..انقده ضعیف شدن که نگو...خدا کنه این شیمی درمانیا خدایی نکرده قبل از بیماریه بابا بزرگمو از پا در نیاره...دعاش کنین...

ممنونم مرسی..از لطف و مهربونی و دعاهای همیشگیتون..به خدا منم همیشه همتونو به یاد دارم و سر نمازام دعاتون میکنم...همیشه...   

یه چیزه دیگه هم اینکه لینک جدید گیلاسی هم گذاشتم...به جای همون قبلیه فقط خونه جدیدشه..اگه کسی نداره اینجا میتونه بگیره...

خب برم دیگه اگه خدا بخواد... 

خوب و خوش سلامت باشی...مواظب خودتون باشین...فعلا..یا حق...    

 

پی نوشت...۲۱/۳/۸۶...

دلم گرفته آسمون از خودتم خسته ترم...

                                        تو روزگار بی کسی یه عمره که در به درم...

کوشولو نوشتم که هم من یادم بره و هم زیاد تو چشم نباشه...حرفای غم انگیز نباید تو چشم باشه...نباید به دوستات بگیش..نباید نباید..گناهه... گناهه..منم الان گناه کارم...یخورده...خدایا منو ببخش...

هیچی...هویجوری...

گیلاسی..نه...

 سلام علیکم...خوبین؟؟خوشین..خوش میگذره..کجایین کم پیدا

خب مث اینکه کلا من تنبل شدم تو اپ کردن و حالا دیگه باید قبول کنم..دیگه هیچ توجیهی هم پذیرفته نیست فک کنم... ...خب پیش میاد دیگه از اینجور حالتا..که ادم حس نوشتنش نمیاد...

مث همین نیاز خانوم خودمون که فعلا رفته استراحت... و جاش حسابی خالیه...ایشالا که زود برگرده...

دیگه اینکه این روزا مث برق و باد و طوفونای امریکایی از اون سرعت بالاها داره میگذره...و هیچ اتفاق خاصی هم نمیافته...

.

.

.

همین الان یه اتفاق خاص خیلی خیلی بد افتاد...

وبلاگ گیلاسی...

هیچی نیست..به جز یه کلمه خداحافظ گنده...

گیلاس یعنی چی؟؟ شکه شدم یهو...یعنی حک شدی تو هم؟؟؟یا خودت دیوونه شدی یهو..بیا بگو تو رو خدا که شوخیه...گیلاس صادقانه از همین جا بهت میگم...نت و این دنیا بدون تو هیچ فایده ای نداره...همیشه همیشه اولین وبلاگی که باز میکنم ولاگ تو بوده و هست...دارم دیوونه میشم به خدا...

گیلاس بیا بگو چی شده...تو رو خدا... ...

.

.

.

اون سه خط اون بالا که نوشتم رفتم تو وبلاگ گیلاسی که یهو اون کلمه لعنتی که متنفرم همیشه ازش رو دیدم و حالم بد شد..اعصابم خورد خورد شد...

شاید بهم بخندین خیلیاتون... ولی گیلاس...!!!

واقعا واسم وحشتناکه اگه بخواد برای همیشه خداحافظی کرده باشه..خدا کنه که اینجور نباشه...یعنی نباید اینجور باشه..نباید..نباید گیلاس..میفهمی...

اصن همه چی بهم ریخت...

ببخشید بچه ها..امشبم نشد...

اخه شاید باورتون نشه..ولی حالم بده...

معذرت میخوام..دعا کنید گیلاسی برگرده و توضیح بده که چی شده..دعا کنید...

فردا حالم بهتر شد میام چرتو پرتامو مینویسم(ببخشید ابجی خانوم...دست نوشته هامو )...

.

خوش باشین..مواظب خودتون باشین..فعلا..یا حق...