بی حوصله ام...

ســـــــــــــــــــــــــــــلاممممممممممممممممم بر همه عزیزان و خوبان...

شه خبرا؟؟؟ خوبید؟؟ایشالا که باشین...

اگه خدا بخواد امشب دیگه احتمال میدم که آپ کنم با موفقیت

پریشبی اومدم اپ کنم..خودمو جرواجر کردم..بعد کامی رو جرواجر کردم...بعد دیگه هرچی دم دستم بودو جرواجر کردم ولی این سرور لعنتی درست نشد که نشد..قاطی کرده بود اساسی...

دیشب باز روز از نو روزی از نو...ولی از شب قبلش بدتر..تازه کمم میاورد اواسطش برقم قطع میشد...

خلاصه که بعد چند سال و اندی که ما تصمیم گرفتیم اپ کنیم این دنیای نت با ما سر لج افتاده بود از پریشب تا حالا...که حالا هم امشبم اگه مشکلی پیش نیاد خیلی شانس اوردم...

خب این از ساییده شدن روح لطیف ما توسط نت و این حرفا...

بعدش اینکه هی ما احساس میکردیم که خیلی وقت از آپ قبلیمون میگذره ها..ولی دریغ از یه مثقال حوصله واسه چرت و پرت گفتن تو اینجا...نمیدونم چم شده بود..ولی خیلی خیلی بیحوصله بودم...هنوزم هستما ولی به اون شدت نیست یخورده بهتر شده... ...

دیگه اینکه اول یه توضیحی بدم که اون پی نوشت اخریه پست قبلیم از خستگیه شدید روز جمعه هفته گذشته بود و روحی نبود...اخه چندتا از بچه فک کرده بودن باز من قاطی کردم..حالا البته زیادم بی راه نگفتنا اخه من مواقعی هم که خوب خوبم باز یه ذره قاطی دارم... خلاصه اون هفته ای بعد از چند وقت جوشکار داشتیم سر کار و بابای چشمام در اومد اساسی...منم که حساس...یعنی اینجور نبودما ولی خب به مرور زمان چشمام به شدت حساس شد به نور جوشکاری همچنین دودش...فک کنم یه دفعه دیگه هم تو یکی از پستام گفته بودم...من چند سال قبل یعنی حدود دو سه سال پیش خودم جوشکار اسکلت فلزی بودم...به همراه عموم اینا...کار بدی هم نبودا دوستم داشتما ولی خب یه مدت که شد عجیب چشمام درد میگرفت میسوخت...نمیدونم شنیدین تا حالا یا نه..برق زدگیه چشم رو یا نه؟ اره چشمام برق میزد اونم خفن...جوری که از شب تا صبح اگه بیهوشم میشدم نمیتونستم چشمامو رو هم بزارم از درد..واقعا وحشتناک درد میگرفت..اینقده این قطره تتراکایین ریخته بودم تو چشمام که شده بود مث حوض ..اخه دیگه داروخونه هم شک کرده بود بهم نمیداد قطره رو..اخرش دیگه ناچار شدیم راهی مطب دکتر گشتیم همی ..دکتره تا مارو دید گفت ای احمق.. گفتم خسته نباشی دکتر جان واقعا...خلاصه یه معاینه کرد و گفت اگه نمیخوای تا چند ماه اینده ایشالا کور بشی و چشماتو همچنین دیدنو دوست داری این کارو میزاری کنار...گفتم یعنی اینقد..گفت یه چیری بیشتر از اینقدر...خلاصه که دیگه از کار بیکار گشتیم و نرفتیم سر کار جوشکاری دیگه...حالا بدبختی این بود عموم اینا باور نمیکردن اینقد اوضاع چشمام خرابه..فک میکردن خالی میبندم که دیگه سر کار نرم...خلاصه بساطی داشتیم ما..یه عالمه حرفای غیر بهداشتی هم بارمون کردن و ما هم بهش تن در دادیم چون چاره ای نداشتیم و بیخیال این کار شدیم...ولی جوشکاری اسکلت فلزی یه چیزش خیلی باحال بود..اونم ترسش...از ارتفاع البته...زیر پا خالی وسط هوا زمین تو تابستون تیر اهنای داغ مث اتیش..خیلی حال میداد خلاصه...منم فضول عاشق اون بالا بالاها بودم..از اینورم یخورده ترس برم میداشت..خلاصه تا ۶ طبقه ارتفاع رو رفتم روی یه تیر اهن بالا و جوشکاری کردم...ولی خیلی حال میداد...عموم همیشه بهم میگفت هیچوقت زیر پاتو نیگا نکن و حواست فقط به کارت باشه..راستم میگفت اگه یه ذره حواست پرت میشد یا اینور اونور رو نیگا میکردی متوجه ارتفاع میشدی امکان سقوطت خیلی زیاد بود...ولی کلا کار خطر ناکی بود..که دیگه نتونستم برم...حالا این جمعه ای سر کار بابام جوشاری داشتیم رفتم کمک بابام چشمام برق جوش زد تا دو سه رو به حالت نیمه کور و نابینا و اینا بودم ...

خب اینم از این...

دیگه چی بگم؟؟

دیگه اینکه این کامیه بنده یه چند وقتیه صدای تراکتور در حال شخم زدن رو از خودش در میکنه شماها میدونین واسه چیه؟؟؟ما که هر کارش کردیم درست نشد و اخرشم نفهیدم چه مرگشه... خدایا شفـــــــــا...آمین...

یه چیز دیگه هم اینکه میخواستم بدونم شماها هم تو شهر های خودتون برقتون قطع میشه مرتب مث ما یا نه؟؟

ما که روزی ۲..۳ ساعت معمولیشه..حالا بدبختی نوبت منطقه ما میفته ساعت ۲.۳ بعد از ظهر تو اوج گرما ...هوا هم که ماشالا هی میخواد ثابت کنه که کویریه و از این حرفا..کم کمش ۲۵ درجه هست و تا ۴۰ درجه هم میرسه..حالا با این وضع این برق لعنتی هم هی قطع میشه...و ادم و مجبود میکنه هی بدو بیراهای عجیب غریب ناموسی و غیر ناموسی و هزارتا حرفای بد بد دیگه بکنه...اخه کار دیگه ای از دست ادم بر نمیاد که تو اون مواقع که دیگه...

خیلی دلم پره و خیلی حرفا دارم که باید یه جوری بزنم...تا راحت بشم..ولی خب میترسم ژ یگولو رو فیلتر کنن...حالا تو فکرشم که یه وبلاگ دیگه واسه اون حرفام راه بندازم و حرفامو توش بزنم...فک کنم به زودی...

دیگه اینکه حرفای چرت و پرت زیاد هست...ولی دیگه همش روزمرگیای مزخرف هستن و نمیشه گفت..یعنی گفتنش هیچ فایده ای نداره...

من همچنان بی حوصله ام...هزارتا کار دارم ولی حوصله انجام دادنشونو ندام...به شدتم بی انگیزه شدم...

خودمم میدونم که باید با انرژی و رحیه برم تو شیکم مشکلات و کارای انجام نشده..ولی حوصله میخواد که من ندارم فعلا..تعطیله کرکره هم کشیده پایین یه تابلو هم زده تا اطلاع ثانوی  کلوسد... ...

خب دییگه برم بخوابم با اینکه هنوز سر شبه   و اصلا هم خوابم نمیاد (ساعت دقیقا الان ۲ بامداد هستش)حالا باز پت میگه ۱۱۹ شدم من... ...

اهان این پستمو امتحانی تاییدیه دارش میکنم قسمت نظراتش اونم به دلیل اینکه ۶۰ تا ۶۰ تا کامنتو مجبور نشم یه جا جواب بدم بعدشم بشینم با مامانم دعوا کنم ...

شماها هم نظرتونو بگین خواهشا...که کدومو دوست دارین..اینکه تایدیه داشته باشه یا همینجوری مث قبل باشه...

این پایینم با خودمم و خدا... ...

خدایا یه خواهش ازت دارم..حالا دیگه بیا و یه لطفی در حق من بکن و این قدرت نه گفتن به ادمای دور و برم رو بده بهم...اخه خودت که میبینی دارم بیچاره میشم...بیا و یه کاری کن در مقابل خواسته های اینا بتونم یه بارم که شده دلم نسوزه و نگم گناه دارن و تو رودربایستی گیر کنم و  بگم بهشون نه...خدایا خودت کمکم کن حالا دیگه..به خود خودت خسته شدم...ممنونم خدا جون...

خب دیگه خوب و خوش و سلامت باشین..همگی..همیشه...ایشالا...

 

پی نوشت ۱ : ۲۹/۲/۸۶...باورم نمیشد حدود ۱۵ روز بعد از اینکه از طریق اینترنت واسه کارت سوختم تغییر ادرس ایجاد کردم کارتم بیاد...ولی همین الان که ساعت ۲:۴۰ بعد از ظهره پستچی عزیز اوردش...خیالم از یه کار راحت شد.

 

پی نوشت ۲ : ۳۱/۲/۸۶...ساعت ۱:۳۳ به وقت ۱۱۹ ...اینجانب ژیگولو به احتمال زیاد ساعت ۵ صبح یه سر رفتم رفسنجان و بیام..احتمالا هم تا فردا بعد از ظهر برمیگردم...هین گفتم که گفته بیده باشم ...

 

پی نوشت ۳ : ۱/۳/۸۶...ساعت ۰۰:۰۵ بازم به وقت ۱۱۹ ...اینجانب ژیگولو رفسنجانو رفتم و همین چند دقیقه پیش رسیدم و بسی خسته ام  ...فردا صبح باز دارم میرم اصفهان ..البته تفریحی نیستا..کاریه با ماشین بزرگم... خلاصه بازم گفتم که هویجوری گفته بیده باشم که بعدنا ثبت شده داشته باشمش و و دیگه اینکه از کتک خوردنای احتمالی جلو گیری بنمایم به این صورت... ...خب فعلا عزیزان...

 

فیفیلی!!!

 سیلامممممممم خدمت همه بانوان و اقایون محترمه و محترم و نسبتا محترم...

اگر از احوالات اینجانب خواسته بوده باشید سالم میباشم هنوز و شما عزیزان هنوز نمیتوانید نفس راحتی بکشید از برای از دست دادن یک دستگاه..فروند.. نفر..(راستی واحد ژیگولو چیه؟؟ )...

و همچنین ارزو داریم که شما عزیزان هم بسی حالتان خوب بوده باشد و ما خیالمان راحت باشد همی...

امشب اومدم در باب یه مسئله ای که چند وقت بود میخواستم بگم ولی موقعیتش جور نمیشد و ایندفعه به لطف کامنت صمیم خانوم عزیز این موقعیت پیش اومد صحبت کنم تا رفع بعضی از ابهامات احتمالی بشود...

و این مسئله درباره موتور و موتور سواری هست...و علت اینکه چرا من گفتم موتور عمرا سوار نمیشم...

اره میخوام بگم که اتفاقا موتور هم وسیله ای خوب و مهیجیه واسه سوار شدن...ولی نه به این صورت...من موتور سواریو دوست دارم اونم با این متور باحالا هست از این گنده ها..کروسا..اره اونم تو پیست یا خیابونای خلوت اونم با تجهزیت ایمنی کامل و با سرعت خیلی بالا و با حرکات نمایشی...اره من اینجور موتور سواری رو هم دوست دارم هم پایه هستم بسی...ولی موتور سواری به روش معمولی اصلا خوشم نمیاد..اولا هرکی اومده باشه تو شهر یزد میفهمه که من چی میگم..واقعا ادم حالش از هرچی موتور و موتور سواریه بهم میخوره..از بس که مث مور و ملخ دور و ورت تو خیابون بیابون کوچه پس کوچه دارن ووول میخورن..هیچ قانونی هم دربارشون صدق نمیکنه الا قانون بی قانونیه خودشون...واقعا ادم اعصابش خورد میشه از دستشون...خیلی بد و وحشتناک میرن...این اولین دلیلشه که موتورو دوست ندارم..و اما دلیل بعدیشم بر میگرده به دوتا خاطره بد که من موتور دارم...که باعث میشه موتور رو دوست نداشته باشم...

اولیش برمیگرده به تقریبا ۸ سال پیش...وقتی که من پسر عموم و که بهترین دوستم بود و خیلی دوسش داشتمو از دست دادم...هرچند مقصر نبود و ماشینی از اون طرف خیابون منحرف میشه و میاد ایور خیابون بهش میزنه ولی از اونوقت طوری شد که از موتور اونم سوار شدنش تو این شهر حالم بهم خورد و متنفر شدم...اون یکی از عزیز ترین دوستامو ..پسر عموم و ازم گرفت...

 

دومین خاطره بدم که سن و سال من قد نمیده چون من نبودم واسه بابام اتفاق افتاده و اونکه تعریف کرد از موتور متنفر شدم بسی...اره بابامم۲۵ سال پیش نزدیک بوده جونشو از دست بده با موتور...عکسای موتور سواریه بابامو دارم همشو و هر وقت نیگاه میکنم لذت میبرم ولی به یاد اون صحنه تصادفش که تعریف میکنه میفتم حالم بد میشه...بابام تو موتور سواری خیلی وارد بوده..خیلی تقریبا یه حرفه ای...ولی یه روز با همون موتور که کلی حرکات نمایشی باهاش انجام میداد هر روز و هیچیشم نمیشد با یه غلطک که بر عکس میومده تصادف میکنه که اونجوری که بابام تعریف میکنه خیلی خیلی شانس اورده که زنده مونده...ولی یه پاشو نزدیک بود که از دست بده که اونم با دوسال توی بیمارستان خوابیدن و یه عالمه خرج و مخارج و اونم اوایل جنگ و بعد از انقلاب که وضع بیمارستانا چه جوری بوده..پاشو نیمه سالمش کردن دکترا..اونم با هزار دعا و نذر و نیاز از خدا خواستن...الام من نمیتونم اونجوری که بابام تعریف میکرد بکنم با اون حسا ولی میخوام بگم که خیلی اذیت شده..دکترایی که هیچی حالیشون نبوده کاری کردن که نزدیک بوده پای بابامو تا بالای زانو قطع کنن که دیگه با هزار دعا و نذر و نیاز و انتقال سریع به تهران یه پای درب و داغون که نزدیک به ۳..۴ سانتیمتر از اونیکی کوتاهتره به بابام برگردوندند...بابام میگفت اونشبی که میخواستن پاشو قطع کنن تا خود صبح روی تخت بیمارستان گریه کرده و از خدا خواسته که پاشو قطع نکنن هرجور شده اگرم تا اخر عمر درد میکشه پا داشته باشه و نذرشم این بوده که پاشو قطع نکردن تا اخر عمر کار کنه...روی پای خودش بایسته و کار کنه که محتاج هیچ کس نشه و به طور معجزه اسایی دم دمای صبح که دکترا میان دیگه پاشو قطع کنن میبینن از سیاه شدنای اون پا کم شده و خونریزیشم بند اومده و بلاخره صبر میکنن و میبینن اره پایی که تا سر زانو سیاه شده بود و باید قعطش میکردن تا بیشتر از اون پیشروی نکنه از سیاییاش کم شد و تقریبا تموم شد...اره دیگه کم کم پای بابام خوب میشه البته همراه با یه درد همیشگی که باهاشه..ولی از اون موقع تا حالا که نزدیک به ۲۵..۶ ساله داره رو پاهی خودش کار میکنه و اونم کار بنایی که واقعا من که مثلا جوونم کم میارم ولی اون به نذرش داره وفا میکنه هنوزم که هنوزه داره واسه ماها که بچه هاشیم کار میکنه..چون که خودش هیچ احتیاجی دیگه یه کار کردن نداره...هم ما میدونیم و هم خودش..البته تا حالا چندین دفعه بهش گفتیم همیگی که دیگه کار نکنه با این وضعیت پاهاش ولی گوش نمیکنه...هرکی واسش پیش نیومده شاید درک نکنه چقده سخته وقتی باید باباتو با پای درد ناکش توی خونه ببینی وقتی از سر کارش میاد خونه...وقتی هی بهش التماس میکنیم و اون قبول نمیکنه میگه مرد باید کار کنه...اره همه اینا رو گفتم که بگم چرا گفتم از موتور نفرت دارم و خوشم نمیاد...که بگم این موتور تا حالا دوتا خاطره خیلی تلخ واسم گذاشته..دیگه بسته...

بابا جون از همینجا که میدونم هیچوقت قرار نیست بخونیش بهت میگم دوستت دارم سعی میکنم با اینکه خیلی اذیتت کردم تا حالا قدرتو بدونم...

 

اره دیگه این بود دلیل اون که تو پست قبلیم گفتم موتور رو دوست ندارم...البته نه اینکه بترسما..اصلا..اصلا ازش نمیترسم..نه از موتور..نه از مرگ و نه هیچ چیز دیگه جز خدا....لی خوشمم نمیاد از این وسیله بد...

 

خب دیگه شاید پست تلخی شد این پست..حداقل واسه خودم که خیلی از خاطرات دوباره به یادم اومد..ولی قلمبه شده بود باید میگفتم ...

 

خب دیگه چی میخوستم بگم...

اهان بعد از نزدیک به ۳ ماه دیگه داریم میریم کاملا سوخت پاک رو داشته باشیم ..اره بعد ۳ ماه دیروز زنگ زدن که اره اگه ماشینتونو هنوز دارین بیارین مخزن گازشو نصب کنیم واستون..گفتیمم اااا چه جالب خوبه هنوز یادتونه... ...

اره دیگه فردا باز باید برم اونجا الاف بشم یه سه چهار ساعتی احتمالا...

بعدشم دیگه اینکه..من نمایشگاه کتاب میخواممممممممممممم بیاد یکی منو با خودش ببره..من دوست دارم...

ولی خدای هر حسابی میکنم میبینم نع...نمیشه اوضاع همه جوره قمر در عقربه نمیشه که بشه که بیام نمایشگاه...شما به جای من برید حالا نمایشگاه کتاب بخرین بخونین حال کنین...بلکه ماهم به فیضی برسیم...

اصن این بی عدالتیه...چرا نمایشگاه کتاب بینالمللی رو نمیان تو شهستانا بزنن..مگه ما چه گناهی کردیم..هان؟؟؟ ...

حالا کجای این مملکتو کشور گل و بلبلیمون قانون و عدالت هست که اینیکیش باشه...بیخیال بابا ...

بعدشم اینکه اخ جان... حالا که کارت سوختمو ندادین از فردا هی میرمم گاز میسوزونم..باشد که چشمتان درآد... نا مردااااا... ...

دیگه اینکه احساس میکنم حالا دیگه دارم خیلی چرت و پرت میگم...

اصلا خوابم نمیاد...

الان ساعت ۲:۳۰ دقیقه بامداد هستش...

من دوست دارم وشب و تاریکی رو...

تنهام...اینو هم دوست دارم و هم دوست ندارم...

بهدشممممممممم من میخواممممممممممممممممم... حالا چیشو دیگه بماند فعلا...

خوب باشید..مواظب خودتون باشید..منتظر ما باشین...فردا بازم میاییم به خونه هاتون..با یه عالمه خبر دیگه...

خوش باشین..فعلا...یا حق...

 

 

پی نوشت ۱ : ای مردشور این مملکت درب و داغون و بی در پیکر بیصاحاب مونده رو ببرن ایشالا که هیچ کاری بدون داشتن پارتی درست نمیشه..هیچ کاری...

پی نوشت ۲ :ریحان خانوم گفته بودم بهت اگه تا پنج سال دیگه هم نیای و بعد از پنج سال اومدی و همینجا نوشتی بازم من میام...گفتی ثبتش کن که بعدن نزنی زیرش..اینم ثبت...اینم امضا...zhigulu ...

----------------------------------

اهای بلاگ فاییها چرا  قاط زدین اخه؟؟؟با هزار زور و زحمت اگه بشه بیای تو بلاگاتون قسمت نظراتش عمرا باز نمیشه...

هویجوری مهز اطلاعتون گفتم...

---------------------------------------------

پی نوشت چهارمی!!!:جمعه...۲۱/۲/۸۶...

۱- اینقده خسته هستم که هر تکه از بدنم واسه خودشون دارن یه راهی میرن و یه سازی میزنن و الکی خوش و ناخوشن واسه خودشون...

۲-چشمام از همه بدتر...شدم یه چیزی تو مایه چشای گیلاسی موقع عملش...کور که میگن شدم واقعا...

۳-از خستگی دارم میمیرم از خواب ولی از سوزش و درد چشم نمیتونم چشمامو بزارم رو هم... ...

۴- از یه حرف بیجا و اشتباهی که یه لحظه الکی نمیدونم چی شد که به یکی گفتم اعصابم از دیروز تا حالا داغونه و هی هم بدتر میشه...واقعا که...اه اه... ...

۵- گریم میاد خیلی زیاد... ...

۶-خودش شد یه پست...ولی چون چشام فعلا در حالت کوری به سر میبرن  دیدم نمیتونم به کامنتا جواب بدم پست جدید نذاشتم..یه جورایی زیر ابی رفتم ...

۷-بیشتر این مرضا فردا بهتر میشه..اگه بتونم بخوابم البته یه جوری...

۸-خوش باشی...فعلا...

باز می آییممم

  ســـــــــــــــــــــلام...

خوبید؟؟

اره دیگه من اومدم...اهای اینایی که میخواستین بزنینم..بکشیننم..خفم کنین..یالا بدویین که من اومدم...

بزارید از شیرین کاریه همین امشبم شروع کنم...

اقا ما امروز که یعنی دیروز باشه از صبح طی یه اتفاقاتی حالمون رو بهبودی گذاشت و ظهر که شد به کامنتا جواب دادمو قول دادم به چند نفر و از همه بیشتر به خودم که شب حتما حتما بیام یه اپ کنم...

خلاصه امشب طبق معمول همیشه تو نوبت کامی بودم (اخه این شبا که میشه داداش نسبتا گرام بنده از ساعت ۱۰ پای کامی به شغل شریف چت مشغولن هیچ رقمه اعمم از بیل..کلنگ لدر..دعوا..مرافعه فیلم بازی..لبخند ژکوند..خلاصه هر راهی که فکرشو بکنین از جاش جم نمیخوره تا ساعت حدودای ۱ و اینا..تازه اگه شانس بیارم... )که خوابم برد ییهویی... اخه کامی تو اتاق منه..خلاصه امشبم حدود ساعت ۱ و اینا بود که داداش گرام تصمیم گرفتن برن بخوابن پاشد رفت و گفت پاشو اینترنتو قطع نکردما...گفتم باشه...اقا نشون به اون نشون همون جور که داشتم با خودم فک میکردم من چرا اینقد خوابم میاد امشب خوابم برد تا ساعت ۳ که از خواب پریدم... دیدم بعله...کامی روشن همچنان اینترنت بیزبون وصل منم در خواب ناز... خواهش میکنم..کاری نکردم...وظیفه ام بود...حالا عوضش خواب الو نیستم الانه...

اخه کسری خواب شدید بود...شبا که الببته هنوز جغد بازی ادامه داره طبق معمول همیشه..ساعت ۲..۳..۴ هول و حوش همینا ولی خب دو..سه روزه صبحا هم ساعت ۷..۵/۷ بیدارم...این شد که اینطوری شد...

این از این...

خب دیگه چی بگم؟؟؟

اهان..یادتونه تو پست زیبای قبلی گفته بودم یه جای امن و راحت میخوام...اقا هرچی گشتیم پیدا نشد که نشد... یعنی یه دو سه جا هم شدا رفتم دیدم اصلا مورد پسند واقع نشد...این شد که گفتم بیخیال...و الان در خدمتم...ژیگولو و دوستانو عشق است فعلا...

دیگه اینکه تو هفته قبلی طی یه مراسم بی شکوه و مزخرفی بلاخره به قولم عمل کردم و رفتم بقیه دندونامو درست کردم...(حالا با خودتون حتما میگین فکر نمیکنی یه کمی زودی به قولی که ۳ ماه پیشی دادی که حتما داری میری دندوناتو درست کنی عمل کردی ؟؟؟)منم میگم چه کنیم دیگه... چون ایندفعه هم دوز جون باز یه دو روزی یه دردی کشیدم که نگو... ...خلاصه طی سه مرحله ۷ تا از دندونامو پر کردم...حالا زیاد کار نداشتا ولی خب این دکتره هم ادم معطل نمیکنه و بیخودی کلاس بذاره...ولی واقعا دهن ادمو به قول باقالی اسفالت میکنن این دکترای دندون تا درست کنن دندونو...اینقده چوب و از این وسیله های دندون پزشکی کرده بودن تو دهنم با کم دستیارش که میخواستم خفشون کنم نامردا... حالا تو هیری ویری هی یادمو این صحنه های بیتربیتی تو فیلمای بیتربیتی هم میافتادم... البته من که ندیدما... ولی خب از بس باهوشه بچه همون یه دفعای هم که محض فوضولی چشمش افتاده یاد گرفته..حالا هی یادمو اون میومد..داشت حالم بهم میخورد خب بگذریم داره بحث سیاسی میشه خوبیت نداره...

اره دیگه خلاصه دندونامم پر کردمو دکتره گفت دیگه فعلا مشکلی نداره دندونات...

اهان یه چیزه دیگه..این دکتر نامرد بی عشور یه جا داشت تو دندونم با این ویس ویسیه که اعصاب واسه ادم نمیزاره تو دندونمو میتراشید ییهویی سرش در رفت از رو دندونم و گرفت به گوشه زبونم...تا سه روز نه میتونستم حرف بزنم نه غذا بخورم...اینگده فحشش دادم که نگو..البته نزاکتو رعایت کردم تو دلم فحشش دادم...

دیگه چیکار کردم؟؟

اهان تو هفته قبلی بازم برای سومین دفعه از صبح تا ظهر تو محل تعویض پلاک الاف گشتیم به همراه پدر گرام و هی چشم غره های بابا رو به خاطر اینکه از کار بیکارشان کرده بودیم(چون هرچی این بابام زار زد که سند و به اسم خودت بگیر منو هی الاف نکن هر روز و منم بچه گوش به حرف کن گفتم نع..نمیخوامممممم بعدنا مشکلات پیش میاد و از این حرفا گفتم من سند نمیزنم..) زیر سیبیلی رد کردیم و هی سوت زدیم و اخرشم این ماشین پلاک ایران نشد که نشد...یه دفعه میگن برگ تحویل کارخونه ماشین نیست..دوباره میگن یه دونه از برگ سند نیست..حالا دوباره همین...اصن این ماشین از اولشم مورد داشت...حالا ماشینم پلاک تهران...خلاصه کلی معطلی...اونروزی دیگه بابام کاردش میزدی خونش نمی اومد از عصبانیت..منم سوت و فراررررررر... ...

و دیگه اینکه ما کلا باید ماشین سوار شدنو تعطیل کنیم یحتمل...اخه نه اینکه همه کارای کشور گل و بلبلمون دقیق و منظم سر جاشه..این کارت سوختم شده قوض بالا قوض...هرجا میری بنزین بزنی این یارو پمپ بنزینیا نمیدونم چرا الکی واسه خودشون خوشحالن با یه نگاه که احساس رییس بودن درش موج میزنه و با کمال خشانت میگن کارت سوختت کو؟؟؟ من ...بابا نداره..خب چیکار کنم...حالا برام قانون مدار شدن ییهویی...خلاصه که هر دفعه که بنزین میخوام بزنم باید ۳۰ کیلومتر بکوبم برم تفت(شهرستانای  نزدیکه یزده)بنزین بزنم برگردم...با حاله نه؟؟؟ ...

اخه یکی نیست بهشون بگه بابا جون من اول کارتو بند و بساتتنو درست کنین بعد مردمو الاف کنین...اقای مغز متفکر..باهوش...زیبا... بیخیال...

دیگه اینکه...هوممممم...

اهان یه کارم پیدا کردم تو دفتر نمایندگی بیمه...ولی به دلایلی نرفتم...

اول اینکه خیلی حقوقش بالا بود ترسیدم رو دل کنم اونننننن همه پول سر ماه یه جا میبینم چشام هشتا بشه... ماهی ۸۰۰۰۰ تومن پوله الکی که نیست که..تازه از ساعت ۸ صبح تا ۵ بعد از ظهر یه سره...حالا این حقوق زیادش به جهنم...

دومین دلیلش این بود که گفتن باید  با موتور شرکت روزی چند دفعه بری بانک و اینور اونر...منم بهداشتی.. عمرا موتور سوار بشم..اونم چی موتور شرکت..اونم کجا تو این شهر ما که هرجاش نیگا میکنی یه موتور داره میره..تو اسمونم هستن نامردا...گفتم نع داش ما نیستیم...

تازه گفتن چون با چک و پول اینا هم سر و کار داری باید یه چک ۱۰ میلیون ضمانتم بدی شرکت...

تازه از همه اینا بدتر...از ساعت ۸ صبح تا ۵ بعد از ظهر به جز یکی دو ساعتش بشینی تو دفتر پشت میز..اونم کی ؟ من...دیدم نع..هیچ رقمه با عقل جور در نمیاد..هیچ راه دلخوشیی نداره این کار..این بود که از خیرش گذشتیم و عطایش را به لقایش بخشیدیم..(بابا ادبیات )...

اینم از کار و زندگی ما...

خیلی اتفاقات دیگه هم افتا که دیگه بیخیال میشم و چون خیلی ور زدم بسه دیگه...

دیگه اینکه همینجا از همه دوستانو عزیزان به شدت معذرت میخوام...دست خود ادم نیست بعضی وقتا...این زندگی لعنتی بد جور فشار میاره که ادم طاقتش تموم میشه از زیرش در میره...خلاصه ممنون که به یادم بودین میخواستیم احینا بعضیاتون خفم کنین و این حرفا..ژیگولو متعلق به خودتونه هر کار دوست داشتین بر سرش بیارین..هیچ غمتون نباشه... حالمم خوبه...عزیزانی که نگران بودن نباشن دیگه..ژیگولوی یزد افت مافت نداره... خیالتون راحت...

و در اخر به قول خانوم مجریه دستباچه  برنامه تازه ها دیدین؟؟؟ عینهو نواری که رو دور تند گذاشته باشییه ریز حرف مینه... اخر برنامه هاشم میگه...:

مراقب خودتون باشین...منتظر ما باشین..روز و شبتون خوش ..تا فردا که بازم میام پیشتون...

البته در مورد من اون فردا رو شما میتونین فاکتور بگیرین...

فعلا..یا حق... 

دیوونه...

 

علی هیچ مرگش نیست...

 

علی میخواد فقط یه جای امن و راحت واسه مردن پیدا کنه...

 

همین...

 

خواسته زیادیه؟؟؟

 

نه اصلا...خیلی کوچیکه خیلی...

 

علی مشکوک نمیزنه...

 

علی خسته شده...از دنیا و از زندگی بیزار شده...خیلی وقته ها...

 

علی چیزیش نیست...من میدونم که دارم میگم...

 

علی جون..خلم گلم پسرم...یه چیزی بت بگم...بس بیشعوری..ادم مزخرفی هستی...

 

بین خودمون باشه ها...من به کسی نمیگم ابروت نره...خودتم که نمیگی دیگه...

 

علی خوب میشه...دیوونه ها مگه خوب نمیشن...میشن دیگه...حتما میشن...

 

اخه تو جوکاشونم هست دیگه...یه چند تا سوال میکنن اگه درست جواب دادن مرخصن...

 

حالا علی هم همینه...یه جوری خودشو مرخص میکنه...

 

پ ن : دست خودم نیست...

اپ نکردم...

سلام به دوستان و عزیزان گرام خود خودم...

۱- به خاطر همه لطف و مهربونیاتون و تبریکای قشنگتون از همه شماها عزیزانم ممنونم...خوشحالم کردید...

۲-راستش اینروزا حال و حوصله راست ریس همی ندارم...کارای عقب افتادم باز بلوکه شده و به بن بست رسیده...روزگار  زیاد خوبی نیست واسم اینروزا...خیلی میخواستم اپ کنم ولی اصلا حسش نیست...ولی امشب به خاطر قولی که صبحی به یه عزیز دادم گفتم بیام این چند خط رو بنویسم هم خودم دلتنگیم رفع شده باشه و هم به قولم البته نصفه و نیمه عمل کرده باشم...

۳- جواب کامنتا رو هم ندادم هنوز...ایشالا به زودی هم یه اپ درست حسابی میکنم و هم جواب مهربونیاتونو میدم...

۴-شاید بگین این داره خودشو زیادی تحویل میگیره..ولی اینجور نیست...خدا میدونه حالم و  حواسم اصلا سر جاش نیست...تا جایی که امروز رفتم بانک با اقاهه جر و بحث کردم...اون میگفت امروز یکشنبه هست و دوم و من میگفتم دوشنبه هست و سوم...(دیوونه که شاخ و دم نداره که)...

۵- مثلا قرار نبود من بنویسم زیاد...

۶- خوش باشین همگی...

۷- دعام کنید...زود میام...شاید همین فردا...فعلا...یا حق...