۷ خان ژیگولو

سلام برو بچه های گل...

خوبید؟؟ ایشالا که باشین...

من طبق معمول چند شبه میخوام بیام اینجا رو نورانی کنم(چرت و پرتامو بنویسم) ولی اصلا دست و دلم به نوشتن نمیرفت...نیدونم چرا..یه جورایی حوصله نوشتنو نداشتم...

ولی امشب دیگه بد جوری دلم واسه همون چرت و پرتا تنگ شد گفتم میرم یه چیزی مینویسم......

اقا من تنبلی کردم هنوز اون سیمیلیها رو دانلود نکردم داشته باشم...هنوز مجبورم با همینای اسکای سر کنم...

۱- بلاخره من موفق شدم دیروز صبح مقدار ۶ کیلو گرم سی ان جی وارد مخزن ماشین کنم...و با هزار ترس و لرز رفتم تا این محبوب خپله (همونی که ماشینمو گاز سوز کرده)واسم تست کنه...اخه واسه اولین دفعه باید تست بشه تا همین که استارت میزنیم نریم رو هوا...میدونم سی ان جی بی خطر ها..ولی یه فشار شکن رو ماشینا نصب میکنن که اگه ایراد داشته باشه میری رو هوا...خلاصه دیگه از دیروز تا حالا کلی خوشحالم همچین واسه خودم...تازه امروزم باز رفتم گاز زدم..من حالا دیگه باید همش یه پام تو پمپ گاز باشه..اخه ۱۴۰..۵۰ کیلومتر بیشتر نمیره..اونم تازه اگه مخزن پر باشه..ولی حالا خداییش خوبه..واسه منی که همش باید یا مجبوری و واسه کسی یا واسه کاره خودمون اینور اونور بدووم خیلی خوبه...

۲- همون دیروز که کار گاز تموم شد و داشتم میومدم خونه با خودم فک کردم حالا که گاز سوزش کردم دیگه عمرا بفروشمش..حالا هر چند همش باید تو میکانیکی باشمولی مقاومت میکنم و نمیفروشمش..اخه قرار بود شنبه ای بدم بره ولی دیگه این شد که نشد...ها..داشتم میگفتم داشتم میومدم خونه یهو سر راه تصمیم گرفتم برم مغازه یکی از بچه های محلمون که تو کار تزینات ماشینه شیشه های ماشینو دودی کنم همچین یخورده خوشگل بشه و افتابم نیفته...اقا وارد شدم به مغازه همانا و ۲۴۰۰۰۰ تومن پول بیزبون تموم کردن همانا..خواهش میکنم زحمتی نبود...البته دو فقره چک مهره ای!!! بهش دادم تا برج ۸......

اینم از شیرین کاری بنده...

تازشم بعد از ظهرش به بابا گفتم.....باباهه اینجوری پسره خل...مگه همون ز ظ ذ بط ت خودش چش بود که رفتی اینو بستی..گفتم چش بود دیگه..چش بود...(چش که میدونین چیه؟؟ قابل توجه اونایی که نمیدونن چش چیه؟؟ چش همون موجود چهار پاییه که یه دم داره از نوع خوب خارجیش بارم میبره تازه.به رنگهای مختلفم یافت میشه...زیستگاهشم تو روستاهاست بیشتر...البته بعضی از شهرهای هنوز کاملا تکامل نیافته هم دارن از این موجودات زحمتکش و باهوش...)تازه رنگ روکش صندلیا با روکش فرمون هم ستش کردم..میدونین دیگه حتما ژ یگولو چه رنگی رو انتخاب کرده...اره نارنجی..البته نقره ای نارنجیه..خیلی خوشمله.....اینم از این...

۳- هوا اینجا بسی داغ شده است...به طوری که پسر عمه اینجانب از دیشب دچار گرما زدگی شده بیدن و حالشان بسی خراب گشته است...از اون خرابا...خلاصه که صبح رفتند نزد دکتر ولی هرچی صبر نمودند داروهای طبیب افاقه ای نکرد و بعد شب حدودای ساعت ۵/۸ باز عمه اینجانب ژیگولو خان را که بسی استتار هم کرده بود پیدا کرد و خرش را چسبید..خلاصه پسر عمع رو بردیم بیمارستان و یه یه سرم و دوتا امپول زدیم بهش و بعد از ۳ ساعت اوردیمشان خوانه...از رنگ رخسارشان معلوم بود که کمی بهتر گشته اند...چی فک کردین..تا ژیگولو نیاد تو کار هیچی درست نمیشه...(دارین هندوونه  و نوشابه ها رو...)..دمای هوا هم اکنون که ساعت ۲ نصفه شبه ۴۰ درجه هستش...هویجوری مهز اطلاع...

در ضمن ین هوای بیمارستانم مذخرفه ها...حال منم داشت بد میشد نفسمم دیگه بالا نمیامد...شانس اوردیم اخراش بود دیگه.وگرنه منم باید همونجا میموندم دیگه......با اجاز همگی البته......

۴- امروز روز اول ماه رجب بودا...نمیدونم..میگن امروز روز ارزوها بوده...البته این ماه پر از تولد اماما هست و کلا رجب و شعبان ماه های شادی هستن و جشن...نمیدونم من که تا الا امتحان نکردم ارزو کنم اینروزو ببینم براورده میشه یا نه..نمیدونم شماها هیچ کدوم امتحان کردین یا نه...به هر حال گفتم که گفته باشم......

۵- دیگه به قول مرجان خانومی اپ ۶۰منی شد..بسه دیگه..کافیه واسه امشب...

۶- شبا..یعنی این نصفه شبایی که بیدارم بعضی وقتا دلم میگیره..یه جاهایی شاید بگم..نگران نشید اونایی که میشید..خودتون میدونین کیارو میگم...

۷- خیلی خیلی دوستون دارم و همیشه واسه هموتون دعا میکنم...خوش باشین..فعلا...یا حق...

 

پی نوشت : ۱۱:۴۵ ۲۶... تیرماه...

من باید یک ماه پیش اینو مینوشتم که به علت نبودن حال مساعد اینجانب این نوشتنم میسر نشد و گفتم حالا اشکال نداره ۲۶ تیر ماه مینویسم و اونجا یه ماهو ازش کم میکنم خودش میشه درست...

من به یه نفر خیلی مدیونم...دینمم خودم میدونم و خودش و خدا...

اینقدری هست که با این نوشته واسه تبریک تولدش یه قدر دانی کوچیک جبران نشه..ولی به هر حال با خودم فک کردم حداقل تو این ژ یگولو یه یادگاری بمونه از محبتاش...

نگار عزیزم...خانوم کوچولوی بزرگ...تولدتو بهت تبریک میگم...یه سال بزرگ ترشدنتو..که البته همونطوری که میدونی...چند دفعه هم تا حالا بهت گفتم تو اینقده از خودت و سنت بزرگتر هستی که این بزرگ شدنات فقط یه نماد از بزرگ شدنته...

چندین وقته که میخوام بنویسم از زحمتات...از محبتای بی دریغت...(البته تا اونوقتایی که تونستی و بودی)از وقتایی که تو اوج تنهاییم تنهام نذاشتی...هیچ وقت اونشب وحشتناکم و فراموش نمیکنم که تو وسطای شب وقتی بهم زنگ زدی همه ترس و غربت اونشب از بین رفت...لعنت به اون شهر لعنتی..لعنت به اون اتفاق بد..لعنت به اون اتاق اون یه شبی که مهمون اون اتاق پر از غربت و تنهایی بودم...من حقیقته و گفتم میگم همیشه...خداییش اگه اونشب نبودی تا صبح شاید اینقدر کابوس میدیدم که صبح دیگه چیزی ازم باقی نمیموند...اون دو ساعتی که مثلا خوابیم ۲۰ دفعه بیشتر با تنی خیس از عرق مرگ از کابوسام بیرون اومدمو باز کابوس بود و کابوس...اونشبو که تنهام نذاشتی رو هیچ وقت فراموش نمیکنم...هیچ وقت..و این فقط یه مثال کوچیک بود از تمام خوبیا و محبتایی که در حقم کردی...نگار عزیز و مهربونم من بازی با کلمات رو بلد نیستم...صادقانه بهت میگم دوستت دارم و هیچ وقت...هیچ وقت فراموشت نخواهم کرد..حتی اگه دست روزگار کاری کنه که تو تنهام بزاری...

ممنونم...به خاطر مهربونیات..همراهیات...تشویقات...دلسوزیات...ممنونم...

 

 

پ ن ۲ : دوستای گل و مهربون همیشگیم..لطفا با خوندن پ ن بالا اشتباه نکنین...ممنونم از لطف همیشگیتون...

سر گمشده کلافه!!!

سلام...

بدون هیچ حرف دیگه ای...

هرکی سر این کلافه سر در گم منو پیدا کرد خواهشا لطف کنه و بیاد بهم بده...

من که دیگه از پا در اومدم از بس دنبالش گشتم و هرچی هم بیشتر گشتم و دویدم دنبالش بیشتر گمش کردم...

نمیدونم...

سر کلافه همه مث من اینقد سر در گمه و دارن صاحاباش دنبالش میگردن...یا فقط واسه من اینجوره ایا؟؟؟

شما میدونین؟؟

شماها سر کلافه زندگیتون کجاست؟؟

دست کیه؟؟ دست خودتونه..یا دست یکی دیگست...یا مث من اصن رفته گم و گور شده واسه خودش؟؟؟

به خدا احساس نیست این گمشدگیه سر کلافه من..نیاید بهم بگید تو فک میکنی گم شده...نه فک نمیکنم..واقعا گم شده...همش باید بدوئم دنبالش...ادمم خب منم چیکار کنم..خب بعضی وقتا دیگه خسته میشم...اونوخ کار دیگه ای که نمیتونم بکنم که میام اینجا عوض اینکه ۴ تا چیز خوب بنویسم(که از اول عمر اینجا فک نکنم نوشته باشم...عمرا...)میام این حرفارو میزنم...

کلافه جان عزیزپدرمو داری در میاری حالا دیگه..ولم کن دست از سرم بردار..چی میخوای از جونم اخه؟؟

راستی تازه با نوشتن اینا همین الان یهوی یه چیزایی به ذهنم رسید که الان حوصله ندارم دیگه بنویسم..تو پست بعدی مینویسم...

خب این از کلافه و سرش و تهش و از این حرفا..بیخیال من دیوونه ام...

و اما موضوع مهم اینکه امروز ساعت از ۱۲ شب گذشت یه روز دیگه هم گذشت و تاریخ عوض شد و شد چندم؟؟؟

اره..۱۹ تیرماه...ایولللللللل...

طبق اخبار کمی تا قسمتی موثقی که خودم کشفش کردم البته امشب...

امروز تولد دوتا از بهترین دوستای زندگیم هست...اره...نیاز خانوم عزیز و فاطمه خانوم گلم...

واقعا واقعا میگم این دوتا دوست همونجور که خیلی هاتونم خودتون میدونین بهترین دوستای منن...و البته شماها...

واقعا خوشحالم روز تولدشونه...از همین جا و از صمیم قلب بهتون تبریک میگم..به هردوتون..فاطمه عزیزم و نیاز خانوم گل و مهربون...ایشالا که تو زندگی هرچی که نه ولی بیشتر اونچیزایی که میخوایین رو بدست بیارین و همیشه همیشه موفق و شاد و سلامت باشین ایشالا...

یه عالمه ارزوی خوب و دعای خیر که البته اگه قابل باشیم و خدا قبول کنه واستون میکنم و یه سبد گل مریم هدیه میکنم بهتون...

امیدوارم همیشه موفق باشین و خوش و سلامت...

خب دیگه اینم از این...کوچکترین کاری بود که ماتونستم واسه دوستای گلم انجام بدم...

 

خوش باشین..مباظب خودتون باشین..فعلا..یا حق...

 

پی نوشت ۱ : ۲:۱۶بامداد...۲۱/۴

توجه توجه...

اونایی که صمیم رو میشناسن و به وبلاگش سر میزنن میدونن که چند وقتیه واسه بعضیا فیل تره...من از همینجا اعلام میکنم ایشون همین امروز یعنی دیروز یخورده ادرسو عوض کردن..اینم ادرس جدیدشه...http://alisa50-50.persianblog.com/

 

پی نوشت دوم : ۰۰:۵۵  بامداد...۲۳ /۴ / ۸۶...اتاق ژ یگولو خان...

امشب قرار بود حتما حتما اپ کنم و به چندتا از بچه ها قول داده بودم...ولی متاسفانه هرچی به این مخ وامونده فشار وارد اوردم چیزی از توش در نیومد..خیلی حرف واسه گفتن دارما..ولی خب تکراریه فک میکنم و همون روزمرگیا...میخوام یه موضعی رو پیدا کنم دربارش حرف بزنم..مخم شبی کشش جم و جور کردن افکارمو نداره...ایشالا فردا حتما اپ میکنم...فقط گفتم تو این پ ن بگم که زیاد بد قولی نشده باشه...خوش باشین..فعلا...

روز مادر مبارک...

ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام

امیدوارم حال و احوالاتون خوش باشه و روزگار به کامتون...

۱- خیلی ساده و صادقانه بگم :

خیلی خیلی دوستت دارم و با تمام وجودم میپرستمت مادر عزیزم...ایشالا همیشه سایت بالا

 سرمون باشه که من یکی طاقت دوریتو ندارم مادر...

 

به همه خانومای عزیزی که میان اینجا هم تبریک میگم همچنین به همه مادرای دنیا...روزتون مبارک..دلاتون شاد...سایتون بالا سر عزیزانتون...

میدونم دیروز روز مادر بوده ولی بنده به دلایلی که در ادامه توضیح خواهم داد نتونستم دیروز یعنی پنجشنبه ۱۴ تیرماه ۱۳۸۶ اپ کنم و الان دارم اینکارو میکنم...

۲- مراسم نامزدی(عقد کنون)...

خب چی بگم از مراسم؟؟

اول اینکه بازم مراسم خونه ما بودهمه کارا هم اصولا خب میافته گردن ما...البته فامیل کمک کردنا ولی خب...دیروز خیلی دلم واسه مامانم سوخت..اخه بعد اینکه ۸...۹ ماه پیشتری افتاد و پاش شیکست دیگه مث اولش نشده اون پا..یک هفته هم که دیگه همش انگاری رو پا بوده بنده خدا داشت خونه رو تمیز میکرد..یا وسیله ها جابه جا میکردیم یا ظرف و ظروف و اماده میکردیم خلاصه کار خیلی زیاد بود..البته تا اونجایی که تونستم و تونستیم بهش کمک کردیما ولی خب..دیروز بعد از ظهر دیگه مامانم که هیچ وقت از درد غر نمیزنه دیگه طاقتش تموم شده بود و داشت به بابام میگفت دیگه نمیتونم راه برم و خسته شدم..به هر حال مراسم ساعت ۴ بعد از ظهر تو گرمای وحشتناکشروع شد و تا ساعت ۸ شب البته واسه خانوما تموم شد..واسه اقایون ۷ دیگه تموم شده بود..اخه کلا به نظر من عروسی و عقد کنون و حالا هرچی هست واسه خانوما هست..اقایون کلا فایده ای نداره براشون...میان میشینن یخورده حرف میزنن میوه میخورن باز حرف میزنن..شیرینی میخورن باز حرف میزنن دیگه حوصلشون سر میره..پا میشن میان بیرون از خونه دوباره از نو حرف زدن شروع میشه ولو هستن تو کوچه...هروقتم بیکار بشن یخورده غر میزنن که چیکار میکنن اخه این خانوما که بیرون نمیان.....بعد دیگه حرفاشونم ته میکشه ایدفعه یهو میبینی کمکمک داره سر و کله خانوماشون پیدا میشه..مراسم دیروز ما هم همینجوری بود تو اقایون...بعد از اونجایی که این عروس و دوماد ماشالا  همچین یخورده مذهبین..بیشتر عروس گفتن که نمیخوایم کسی برقصه و از این حرفا..والا ما عروسی و نامزدی زیاد دیده بودیم ولی اینجوریشو نه زیاد..شاید یه مورد دیگه...خلاصه گذشت و تموم شد هرچی بود...فقط بعد مراسم که فامیلای دور رفتن و خودمونیا موندن همه اومدن خونه ما قسمت.. اییی نسبتا خوب ماجرا بود..بلی..خوردن کیک عروسی...خلاصه ۳۰..۴۰ نفری میشدیم..زدیم کیکا رو نابود کردیم..جای شما خالی...کیکشم چون اقای ژیگولو خانسفارش داده بودن..البته اقای دامادو بردم که باهام باشه زیاد ضایع نباشهخیلی خوشمزه بود..این قسمتشو جای همتونو خالی کردم به یاد همتون خوردم...(خواهش میکنم زحمتی نبود)...

دیگه تا اومدیم جم و جور کنیم خونه رو یخورده...و بخوابیم شد ساعت ۱۲...همه رفتن خوابیدن..منم که دیگه داشتم از خستگی وا میرفتم...اومدم بخوابم ولی چون کامی جون درست روبه رویی جایی هست که میخوابم هی بهم چشمک زد هی چشمک زد و اخر من دیگه نتونستم طاقت بیارم و به هر زور و عذابی بود پاشدم اومدم پای کامی...یه یک ساعتی هم بودمو بعد رفتم خوابیدم..حالا اومدم خوابیدم از درد و خستگی خواب نمیرم...کلا خیلی خیلی حالم بد شده بود نیدونم چرا...فقط میدونم خیلی خیلی خسته بودم و البته بیخوابی ..اخه شب قبلشم ۳ ساعت خوابیده بودم فقط...خلاصه دیگه فچ کنم حدودای ساعت ۵/۴ اینا بوده که خوابم برده...بعدم تا ۱۱ مثلا خواب بودم ولی یه ۴۰ باری که خودم الکی بیدار میشدم وسط خواب یه ۵۰ باری هم کلهم خانواده مارو بیدار کردن به دلایل نا معلوم...از صبح تا حالا هم همینجوری بدن درد دارم...مث ادمای نئشه...ولی الان که دارم مینویسم خیلی بهتراز دیشبم...

خب اینم از ماجرای نامزدی و اینا...

۳-ماشین ...

باز طبق معمول این ماشین بیشعور من خراب شد...حالا وسط اینهمه کار دیروز من این عوضی هم پکید انگاری...اتیشش میزنم..حالا ببین...بیشعور احمق کثافت.........

۴-من از صبح تا حالا تنهام خداروشکر...وگرنه عمرا اینا میزاشتن من بخوابم و استراحت کنم...

۵-امروز جمعه بود..خداروشکر این دل وامونده امروز بیخیال ما شد و نگرفت..نه کل روزش و نه دم غروبش...

۶-هوممم...چی بگم دیگه؟؟؟...خب بابا باشه رفتم نزنین...رفتم رفتم...

۷- مباظب خودتو باشین...خوش باشین...منتظر ما باشین...فعلا..یا حق...

 

پی نوشت ۱ : ساعت ۱:۲۵ بامداد دوشنبه ۱۸ تیر ماه...

یه روز خیلی وقت پیشا تو یه کتاب بود نمیدونم یا یه مجله خوندم : راز...تا وقتی تو سینه تو هستش اسیر تو هستش...ولی به مهز اینکه به یکی گفتیش تو میشی اسیر اون رازه گفته شده...راستی..شما نظرتون چیه؟؟؟

نمیدوم چی شد نصفه شبی یهو خواستم اینو اینجا بنویسم..کاملا اتفاقی بود...

یه چیز دیگه...دیروز ۷/۷/۲۰۰۷ بودا..هویجوری...

تولد...

سلاممممممممممممممم عرض میشود...

خوبین؟؟ خدا روشکر..همیشه باشین ایشالا...

خب طبق معمول باز من قاط زدم نمیدونم باید از کجا شروع کنم...

اول اینکه یکی به داد من برسه این ادرس این سیمیلیها رو بده به من...اخه این سیستمم یک هفته ای دل و روده همه چیزش بیرون بوده هیچی واسش نمونده......این سیمیلیهای این بلاگ اسکای هم که واسه خودش خوبه...حالا خلاصه من اینا سرم نمیشه..ادرسشو بهم بدیدددددددد...

خب این از اولیش...

بهدش دیگه اینکه...

اها..مرجان خانومی گفته بودن به جایی اینکه اینقده روده درازی کنم و از اینا درباره اون مراسم نامزدیه بیشتر توضیح بدم...

اطاعت امر مرجان خانومی...چشمممم...

و اما توضیح..:

عروس : عمه ژیگولو خان میباشد..دارای ۲۵ سال سن(مث اکثر خانوما ببینه نوشتم سنشو میکشتم)دیپلمه در رشته ادبیات فارسی...و دارای چند دیپلم دیگر که طی سالهای پس از درس گرفته..همچون خیاطی..گلسازی...و غیره و همچنین دریافت کارت مربیگریه قران...شدیدا مذهبی دختر و همچنین بچه اخر خانواده..یه جورایی ته تغاری......

داماد : پسر خاله ژیگولو خان میباشد همسن  فسیل  میباشد به نوعی...۲۸ سالشه فک کنم...دیپلم ریاضی...مث خیلی از جوونای این مملکت گل و بلبلی دنبال خیلی از کارا رفته تا بلکه بتونه گلیم خودشو از اب بکشه...اعم از نجاری پیش داداشش.کارخونه مقوا سازی...چندتا کار دیگه... که الان دیگه نزدیک به یه ساله یه مغازه مبل فروشی زده...یعنی مبل و دکوراسیون ام دی اف و از این چیزا...

خب این از زیر اب زنی قسمتی از زندگیه هر دوتاشون توسط اینجانب...

بعد دیگه هیچی خواستگاری به روش سنتی انجام شد...پنج شنبه ای هم گذشت مراسم بله برون بود..که ما یزدیا بهش میگین صداق طی کنی...عروس دومادم باهم حرفاشونو زدن..البته سه سوت بیشتر نشد..من نمیدونم چطوری بود..احتمالا حرفاشونو ام پی تری کرده بودن که زیاد معطل نشن...

بعد دیگه اینکه پنج شنبه ای هم که میاد مراسم نامزدیه که بازم ما بهش میگیم عقد کنون..عقد میکنن که به هم محرم بشن تا اخرای شهریور که داداش دوماد همین پسر خالم که اسمشم تو لینکام هست از کانادا (به قول نیمای بیمعرفت بلاد کفر) برگرده جشن ازدواج و بگیرن و برن سر خونه زندگیشون...که اقا دوماد دیگه اجازه داشته باشن دوچرخه رو سوار بشن با خیال راحت..(دارین که قضیشو؟)

خلاصه اینکه پسر خاله  نسبتا گرام از اون هفته میشه شوهر عمه نیمه نسبتا گرام......

بعد تازه دوتا باجناغم پیدا میکنه که خیلی هم بنده خداها لول سنیشون در حد همه...شوهر عمه اولی ۵۵ سالشه حدودا...دومی هم همین حدوداست..فک کنم ۵۲ سالشه حدودا این سومی هم که ۲۸...

این بابا بزرگ مامان بزرگ ما هم دیگه راحت شدن...۶ تا پسر و ۳ تا دختر بودن که الان دیگه تموم شدن...

خب اینام از این دوتا...

خوب بود مرجان خانوم ؟؟

خب دیگه چی میخواستم بگم؟؟

اهان...

تولد تولد تولدش مبارک...

وبلاگمو میگم باباجون...

این دنیای نارنجیه من امروز یه سالش شد...

دقیقا پارسال ۹ تیر اولین پستمو نوشتم و الان ۹ تیر امسال هستو این بچه کوشولوی من ۱ ساله شده...

خب اینم از تولد بچه کوشولوی نارنجیه من...

خب دیگه باز طولانی قراره بشه و این مرجانم شاکی میشه ایندفعه دیگه اساسی میاد حسابمو میرسه...

راستی یه چیز دیگه الان یادم اومد بگم...

امشب یکی منو خیلی خیلی خوشحالم کرد...اره برگشتن دوست خوبم نیمفای عزیز...از عید تا حالا نبود و امشب برگشته و منو واقعا خوشحال کرد...

مواظب خودتون باشین...موفق و موئید باشین ایشالا..فعلا... یا حق...

هنوز نمردم...

سلاممممممممممممممم سلام سلام...

 

شرمنده به خدا...

 

من معذرت میخوام از همه بر و بچه های عزیز...همه اونایی که نگرانشون کردم...

 

منو ببخشید

اخه نمیاد نمیاد وقتی هم میاد بد بیاری شت سر هم میاد...

از اونروزی که حالم خراب شد و اون پست و نوشتم حالم همچنان بد و بدتر شد البته در نوسان بود ولی اصلا خوب نبودم تا اینکه یهو روط شنبه ای تو همه این هیری ویریا کامی جون خدا لعنت کرده دیگه هم زذ به سرش و قاط زد...

خلاصه با اون حال خرابمون دیگه چاره ای نداشتیم هر جور بود کامی رو بردیم واسه سرویس تا بیشتر گند بالا نیاورده که قرار شد همون شنببه تا شب بهمون بده مهندس کامی رو...شب که نشد و فرداش که رفتم بگیرم گفت اوه اوه تو چه جور با این کار میکدی و فلان و بهمان و از این دودره بازیا..خلاصه گفت خیلی خیلی به شدت ویروسیه و باید درست بشه..یه دو روزی هم میشه منم که حوصله نداشتم حالمم خراب گفتم خب بابا باشه درستش کن...

خلاصه سرتونو درد نیارم نشون به این نشون امشب کع دیگع تقریبا صبح ۵ شنبه هست هنوز کامیه ما اماده نشده و شرکت داره ویرساشو والسم میکشه...

منم دیگه امشب طاقت نیاوردم اومدم دم مغازه سر خالم افتادم به جون کامی...الانم ساع ۲ نصفه شبه تو این مغاه لب خیابون به شدت هر چه تمامتر ترسناکه...اینقده هم صداهای عجیب و غزیب از اینجا میاد که نگو و نپرس...

خلاصه گفتم بیام یه توضیحی بدم که هم شماها رو از نرانی دراورده باشم و هم اینکه خودم رفع ذلتنگی کرده باشم...

واقعا ممنونم از لطف تکتتون که به یادم بودین و اینقده بهم لطف دشتین و دارین..من دلم به همینا بیشتر از هر چیز ه دیگه ای خوشه به خدا..واقعا امید و انرزی میگیرم به خدا..واقعا از معرفت همه شماها که اومدین و به یادم بودین و دعام کردیم ممنونم و تشکر میکنم..ایشالا که لیاقت این معرفتتون باشم..مرسییییییییییییییی از همگیه شماها گلای نازم...

 

دیگه اینکه فردا یعنی ۳..۴ ساعت دیگه کنکور شروع میشه..روز اولشه تا شنبه ادامه داره...

من از همینجا واسه همه اونایی که زحمت کشیدن و ۱۲ سال درس خوندن و این یه سال دیگه خیلی زحمت کشیدن و سختی واسه همشون دعا میکنم مزد زحمتایی که کشیدن بگیرن و ایشالا کع موفق باشن...خیلی از دوستایی که میان اینجا کنکورین..اسماشونو شاید الان حضو.ر ذهن نداشته باشم..ولی تا اونجایی که میدونم و یادمه...: عسلی(من و بابایی)...ایدا(زیتون)مینو خانومی(سه کله پوک)...و خیلی از بچه های دیگه..ایشالا که که موفق باشن با ارمش کامل برن سر جلسه و امتحان خوبی بدن و نگرانم نباشن...توکل به خدا...

 

خب اینم از کنکوریا...

دیگ اینکه واقعا واقعا دلم واسه همه شماها تنگ شده بود همچنین کلاواسه اینجا...

خب دیگه برم که اگه پسر خالم بفهمه من تا الان تو مغازش بودم خفم میکنه دودستی...

تازه یه خبره دیگه.. اگه گفتین؟؟؟

 

همین پسر خاله نسبتا گرام که الان من در مغازه ایشان به سر میبرم و  عمه اینجانب فردا قراره  نامزد کنن......

کار ما در اومده..اخه مراسم خونه ما هست این وسط...گریههههههههه...

حالا ایشالا میام همه چی رو تعریف میکنم سر فرصت...

احتمالا اگه خدا بخواد فردا دیگه ر طور شده کامی رو از بیمارستان مرخص میکنم..ایشالا...

خب دیگه بازم معذرت واسه اینکه نگرانتون کرده بودم و تشکر واسه همه مهربونیاتون...

موفق باشین و خوش ایشالا..مواظب خودتون باشین..فعلا...یا حق

 

جمعه نوشت : ساعت ۷...غروب دلگیر...

جمعه با تمام مزخرف بودنش یه طرف...این بعد ظهرش..یعنی دقیقا الاناش...دم غروباش یه طرف...چقده دلگیره خداااااا...

بدم میاد از جمعه...بدم میاد..حالم داره بهم میخوره...

تلقین نیست...

حالم داره بد میشه باز...

کاش این نیم ساعت لعنتی بگذره و شب بشه..حداقل شبش خیلی بهتره...