۱۹

سلامممممممممم به همه...

حال و احوالتون خوبه...روبهراهین...ایشالا که باشین...

بی مقدمه...

پنج شنبه ای کلاسام تموم شد ...

شنبه و یکشنبه هم نصفشو تو بانک بودم نصف دیگشم دنبال کارای دیگه که هیچکدومم به من ربطی نداشت اصلا...

میمونه چی ؟ کار اموزی ...

کار اموزی هم که جیم شدن ازش مشکل چندانی نداره زیاد...

این یکی دو ماهه هم که با خودم مشکل پیدا کردم شدید...

این بود که یه دو روز تو این هوای خوب و دلپذیر بندر عباس رفتم تا بندر و اومدم ...

یکشنبه بعد از ظهر به صورت خیلی سریعانه و عجله ای حرکت کردم و و امروز بعد ظهر ساعت ۱ رسیدم...

راستش من خیلی عاشق ماشینای سنگینم ... جاده هم که عشق منه...خلاصه دیدم این گوگوشم هی داد میزنه میخونه ... :

جاده اسم منو فریاد میزنه که...بیااااااااااااااااااااااا...

این شد که منم گوش به حرف جاده...یک عدد VOLVO FH 12  که میمیرم واسه این ماشین...و گوگوش که دائم هی فریاد میزد... کردمو رفتم و امروزم اومدم...

جای شماها هم زیاد خالی نبود...چون اگه یه لحظه کولرو مجبور میشدی خاموش بکنی مرگ حتمی در انتظار ادم بود ...ولی من چون جند بار دیگه هم تو تابستون رفته بودم بندر عادتی بودم و زیاد مشکل نداشتم...

خوب این از غیبت دو روزه من که توضیح دادم...

دیگه اینکه من همچنان تنهام...

تو این مدت تمام اهنگایی که میخواستم با صدای خیلی خیلی بلند گوش بدم رو گوش دادم و خیلی حال کردم...جاتون خالی خونه ما...

من یکشنبه و دوشنبه هفته اینده دو تا امتحان دارم ...منم که اخرت اکتیو دارم میخونم درسا رو...کسی نمیخواد من به جاش برم امتحان بدم؟؟؟حتما نمره خوبی میارم واستونا...از من گفتن بود حالا...

کار اموزیم هم همون اواسط هفته اینده تموم میشه ... و من اگه اون دو تا امتحان ذلیل شده رو پاس کنم دیگه میتونم با خیال راحت سرمو بذارم زمین مادر...

خوب دیگه برم که بعضیا میان میگن وقت ما خووننده های محترم رو گرفتی اینا...البته با عرض پوزش از همون خواننده محترم ...

خوش باشین همگی...همیشه...

بایتون...فعلا...

۱۸

سلام به همه دوستای گلم...خوبین ایشالا...

امروز بعد از نزدیک به یک سال برادری کردن واسه یه نفر که خیلی هم واسم محترم و دوست داشتنی بود خیلی دلگیر شدم...

آره ... میدیدم حدود دو ماهی میشه دیگه باهام مثل ثابق نیستا ...هی با خودم گفتم این حالا امتحان داره...حالش خوب نیست ...اعصابش خورده چون درساش زیاده ...خلاصه هی واسه خودم بهونه می اوردم و خودمو به اصطلاح گول میزدم...

ولی دیگه حدود یه هفته هی بهش پیله کردم تا ببینم چشه این...

بعد دیگه امروز گفت همه چیرو واسم...کلم داغ شده بعد از ظهر تا حالا ...

قضیه این بنده خدا اینه که هیچ وقت تو زندگیش برادر بزرگتر یا حداقل هم سن و سال خودش نداشته و این به قول خودش کمبود تو زندگیش بوده همیشه ...

خلاصه منم تو این یک سال خیلی سعی خودمو کردم هر جور کمکی که میخواد و نیاز داره رو واسش فراهم کنم و تا حدود خیلی زیادی هم راضی بود و خرسند البته بگم که اون خیلی ادم مستقلی هستا...خیلی ...شاید از من بیشتر همه کاراشو خودش انجام میداد و الانم هنوز همونجوره...

ولی از حدود دو ماه پیشتر رفتاراش تغییر کرد و این تغییرات بیشتر و بیشتر شد تا الان ...

بعد از ظهری اس ام اس داده بهم که چیکار میکنی و اینا و اینکه اگه وقت داری بهت زنگ بزنم بگم چی شده...منم گفتم خب باشه زنگ بزن من بیکارم و تنها فعلا...

خلاصه زنگ که زد یه چیزایی بهم گفت که خیلی واسه من ناراحت کننده بود ...

بهم گفت که یه داداش بزرگتر از خودش پیدا کرده ...درست همونی که همیشه ارزوشو داشته همونی که میخواسته ... گفتم خب خیلی خوبه این ولی چرا رفتار تو اینجور شده...میگه اون خیلی روی من تعصب داره و حساسه میگه تمام رابطه هامو با دوستام قطع کردم به طور کامل چون اون خوشش نمیاد ...با خودم گفتم خوبه والا...

اره اینم از مزد برادری کردن یکساله من ...شایدم حق با او باشه ها ولی من چکنم...اگه هنوزم مثل ثابق دوستش نداشتم میگفتم بره خوش باشه و دیگه هیچ وقت باهاش حرف نمیزدم ...ولی چیکار کنم که هنوزم خیلی واسم ارزش داره و مهمه و من دوستش دارم ...

ولی اینم میدونم ادم بی معرفتی نیست اصلا اون خیلی خوب همه چیو درک میکنه و کاملا میفهمه...منم خیلی سعی خودمو کردم که نفهمه من ذره ای ناراحت شدم چون اگه بفهمه ناراحتم اونم ناراحت میشه...اینو خوب میدونم...

نمیدونم ...شایدم ناراحت شدن من خیلی بیجا هستش و اصلا نباید ناراحت میشدم...

ولی نه...!!!

نمیدونم...نمیدونم...نمیدونم خداااااااااااااا...

ولی اینو خوب میدونم که این اعصاب نداشته من امروز بهم ریخت اساسی ...

اگه یه روز این نوشته منو اون بخونه یا بفهمه من هرگز نمیتونم خودمو ببخشم...هرگز...

اخه اینا یه گوشه هایی از درد دلای خودم هست که واسه خودم نوشتم و نمیخوام بدونه...البته میدونم که اون هیچ وقت اینو نمیخونه...مطمءنم ...

خب دیگه...دلم خیلی گرفته بود گفتم یخورده از حرفامو اینجا بنویسم بلکه یخورده سبک بشم...

ای خداااااااا خودت کمکمون کن...

خدایا تو سختیا تنهامون نذار...

دوستون دارم...فعلا...بایتون...

۱۷

سلامممممممممممممممممممممم...

من نمیدونم چرا این روزا اینقد بی حوصله ام...شاید به خاطر این هوای گرم این تابستون لعنتی باشه...نمیدونم...فقط اینو میدونم که خیلی کار ریخته سرم...کارای خودم...دانشگاه...کلاسا...کار اموزی...الانم که دیگه نصف بیشتر بدو پسدوهای کارای بابام...اخه بابامم بعد چند سال رفته مسافرت یه چند روزی ...

تمام این کارا هم میکنما فقط همش با بی حوصلگی...اصلا حال هیچ کاری رو ندارم...

قبلنا وقتی یه کاری رو انجام میدادم و تموم میشد کلی ذوق میکردم و خوشحال بودم با خودم که از پس مسئولیتی که پذیرفتم بر اومدم و اون کارو انجام دادم ...خیلی کیف میکردم ...نمیدونم واسه شماها هم پیش اومده اینجور حسی بهتون دست بده یا نه ...ولی برا من زیاد پیش اومده...الانم بعضی وقتا این حسه بهم دست میده ها ولی خیلی کمتر شده...

الان تو این روزا احساس میکنم تنبل شدم...ولی شب که میشینم فکر میکنم میبینم نه بابا خیلی کار انجام دادم ...پس این حس تنبل بودن از کجا میاد نمیدونم...

اصلن میدونید چیه همش به این فکر میکنم که من خیلی از بقیه عقبم ...همه مردم از من فعالترند و موفق تر

همه اینا هم فکرو خیاله ها ...ولی مدام تو ذهن منه ... همش دور سرم میچرخه...

چرا ایا؟؟؟

من تنبلم ایا؟؟؟...نمیدونم ...قاطی کردم...

خدا عاقبتم رو به خیر کنه...(چه ربطی داشت حالا)...

حالا در راستای تنها بودن و معقوله گرسنگی و غذا یه شیرین کاری هم کردم امروز...بذارید بگم...

دیشب اصلا گشنم نبود...یعنی سر شب خیلی گشنم بودا...ولی من هی با این شکمم لج کردم تا بلکه ادم بشه هی گشنش نشه...خلاصه از دیروز ظهر که ناهار خورده بودم دیگه تا امروز ساعت ۱۲ ضهر که از کلاس اومدم دو لقمه مثلا صبحونه خوردم که بتونم ناهارو خوب بخورم جبران بشه...این دو لقمه نون پنیر خوردن همانا و بی اشتها شدن همانا...خلاصه که امروزم ناهار نخوردم . حدودای ساعت ۵ بعد از ظهر بود که خوابم برد ساعت ۶:۳۰ پا شدم ...همین که اومدم از جام بلند بشم سرم گیج رفت افتادم ...دیدم نه بابا ضعف کردم اساسی ولی هنوزم اشتها نداشتم که بر دارم یه چیزی بخورم ...دیگه دیدم نه بناست بمیرمپا شدم با هر جبری بود یه غذای مختصری خوردم یه خورده حالم اومد سر جاش...

آره دیگه اینم از کارای منه ... ولی خیلی حال میده ها...جالبه واسم...

خوب دیگه برم بخوابم که صبح زود باید پا شم ...

ولی من هنوزم حوصله هیچ کاری رو ندارم...اصلا هیچ کاری واسم جذابیت نداره...

یکی یخورده جذابیت بده به من...

الانم ساعت ۱:۴۰ هستش...من که هرچی تنزیمات تو وبلاگم و کامی و حتی خونه بودو زیرو رو کردم...ولی فکر نکنم درست شده باشه...حالا ساعت اپ کردنو ببینم چند میزنه ...اونوقت معلوم میشه درست شده یا نه...

فعلا...بای همتون...

۱۶

سلاممممم...چه حال چه احوال...؟ خوبین...؟

اول بگم که کل خانواده رفتن مسافرت و منو تنها گذاشتن نامردابه قول گیلاسی که منبع بد اموزیه ای تف تو روی این زندگی ...

این تنها بودن همه چیزش خوبه ها اخه من تنهاییو خیلی دوست دارم ولی یه عیب بزرگم داره ...اونم اینه که کاشکی ادم که تنها میشد و کسی نبود غذا و این چیزا رو اماده کنه گرسنه هم نمیشد...

خیلی کار سختیه این غذا پختن و خوردن و اینا مخصوصا برای ما اقایون...

اخرشم بعد از کلی فکر کردن و فشار به این مغز وامونده آوردن به این نتیجه میرسی که دو راه بیشتر نداری ...

یکیش اینه که یا سوسیس کالباس بخوری یا کنسرو یا نیمرو اخه فکر کنم تنها چیزایی باشه که ما میتونیم اماده کنیم واسه خوردن...

دومیش هم اینه که زحمت بیرون رفتنو به خودت بدی بلند بشی بری یه ساندویجی یا پیتزایی چیزی بخوری و بیای که این کارم بعضی مواقع خیلی سخته...

خلاصه که من بر اساس صحبتها یی که با خودم کردم به این نتیجه رسیدم که فعلا این ۱۰...۱۲ روز غذا خوردنو به یک وعده تقلیل بدم تا اوضاع روبرا بشه...

البته یه راه دیگه هم هستا اینکه خودتو به صرف شام یا نهار دعوت کنی به خونه یکی از بستگان درجه یک یا دو یا سه فرقی نمیکنه و اونجا به صورت خیلی پرو گرایانه تلپ بشی و یه شکمی را از عزا در بیاری و بلند بشی بری دنبال کارت...

که من از این راه حل هم زیاد خوشم نمیاد دلایلشم نمیگم چرا...ولی خوشم نمیاد...

خلاصه که درد سرتون ندم این غذا خوردنم مصیبتی شده برای من...

ولی حالا مهم نیست درست میشه...

خوب دیگه اینم از یکی از مشکلات اساسی اقایون مجرد تنها...

خواهشن فکرای بد و شییطونی هم به سرتون نزنه و نظرات بی ادبانه و بی شرمانه هم به اینجانب ندید...(حالا یکی نیست بگه کی اون نظراتو داد که تو جو گیر شدی)...

خوب دیگه هرکی فکری به نظرش میرسه به من بگه شاید به درد خورد ما رو از این وضع نجات داد...

یه چیزه دیگه اینکه تازه این روز اولش بود ... دیگه روز اخرش نمیدونم چی میشه...

یه چیزه دیگه هم اینکه این ساعت وبلاگ من یه دو ساعتی عقبه میگید چرا ایا؟؟؟

خوب دیگه حرف بی ربطی ندارم بزنم...

فعلا...بای همه تون...

۱۵

سلامممممممممم...

حالم بهتره...شما خوبین؟...

احساس میکنم یه عالمه حرف دارم واسه گفتن یه گوش بیکار میخوام که بفهمه چی میگم...نمیدونم شایدم حرفی نباشه ها...

ولی نه احساسم به من دروغ ق نمیگه...حرف دارم واسه گفتن...

یه جفت گوش شنوا و بیکار میخوام...

الان سردم شد...اخه هم کولر روشنه هم پنکه ...نمیخوام هیچ کدومو خاموششون کنم ...

فکر کنم امشب دارم چرت مینویسم (یخورده از همیشه بیشتر )...

ولی نه چرت نیست اینا...حقیقته...

شما ها هیچ وقت سردتون میشه؟

چیکار میکنید سردتون که میشه...؟

الان داشتم به این فکر میکردم که اگه من اینبارم این درس وامونده ریاضی رو بیفتم چی کار باید بکنم ...بهش که

فکر میکنم حالمو بهم میزنه...از درس خوندن زده شدم...

کاش یه چهار واحد درسای تخصصی معماریمو داشتم...با اینکه میدونم خیلی از شبامو باید به خاطر پروژه اخر ترم بیدار میموندم ولی خیلی حال میداد...واقعا روحیم عوض میشد...

اخه این ریاضیم شد درس؟

یکی بیاد منو از دست این ریاضی نجات بده...

ولی این تابستونی استاده خیلی سخت گیر بود ...میگفت هرکی به جلسه اخر این کلاسا برسه پاس میکنه درسو...منم رسیدم به جلسه اخرش...

شماها میگید پاس میکنم ایا؟؟؟

فردا هم باز جمعه هستش ...

نمیشد مثلا ماهی یکبار جمعه میشد...خیلی خوب بودا ...نه؟؟؟

خوب بود دیگه...

خوب دیگه هیشکیم پیدا نشد باهاش حرف بزنم...

برم دیگه...

خدایا تو رو جون هرکی دوست داری درصد دلگیریه این جمعهه رو کمش کن...تازه حالم بهتر شده...آره قربونش...هرچی تو کردی...

فعلا...بایتون...