۸

سلامممممممممم...

فردا میخوام پرهیزو بشکنم انگشتمو بزنم تو چشم شیطون کورش کنم بعد از یه هفته از شروع کلاسا برم کلاس...مرسی...مرسی...خجالتم ندید ..خواهش میکنم

دیگه تا ساعت ۱۰ که دانشگاه هستم ...بعدم باید برم کار اموزی احتمالا تا ساعت ۳ بعد ظهر...

بعدم یه سر بیام خونه و بعدم برم دنبال یه ادم گردن کلفت همچین خشن که ساعت ۵ همرام بیاد بریم کلانتری دنبال کارای تصادف و  اینا...ببینیم چیکار بر سرمون میخوان بیارن بلاخره ...تازه یکی از دوستان هم پیشنهاد دادن که خودمو شکل این پیرمردا در بیارم که چون سنم کمتر از طرف مقابل تقصیرا رو میندازن گردن من البته راستم میگه ها قبول دارم حرفتو نیما خان...

خلاصه که قراره فردا خیلی خسته نباشمو اینا...

خب دیگه برم جغد بودنو بذارم کنار برم بخوابم که  دیگه از فردا باید سحر خیز بشم همچین...ولی یه خوبی داره این ساعت ۶:۳۰صبح کلاس تشکیل شدن ما...اونم اینه که حداقل کمتر گرما میخوریم اینم تو این هوای خوب و دلپذیر اینجا... 

فعلا...خوب و خوش و سلامت باشین همگی...بای

سلام...

راستش حالم یه جوریه...

امروز یه تصادف تقریبا محکم و بد کردم یه دو سه ساعتی تو خیابون الاف بودم...حالا که اومدم خونه احساس میکنم همه جام درد میکنه ...

حالا بذارید بگم چی شد که تصادف شد...

اقا ما مثل همیشه داشتیم مث بچه ادم راه خودمونو میرفتیم (من همیشه راه خودمو میرما فقط بعضی وقتا سرعتم یخورده بالاست)از یه میدون رد شدم بعد از این میدون یه ۴ راه که چه عرض کنم یه ۷ راه بود بعد من مستقیم داشتم میرفتم که یهو دیدم یه پیکانیه همین جور از تو اون خیابون فرعیه داره میاد با خودم گفتم خوب راه که با منه اونم منو دیده فاصله هم داریم وایمیسته یه دفعه چشمتون روز بد نبینه به جای اینکه واسته من رد بشم یه دفعه خیلیم فاصلمون کم شده بود دیدم اون پیکانه سرعتش بیشتر شد به شدت منم دیدم الانه که میخوره به ماشین من ...منم سر ماشینو ردش کردم ولی اخرش سر پیکانه خورد از در عقب ماشین من  به بعد

بعدم ماشین من درست ۱۸۰ درجه وسط خیابون چرخید بعد وسط خیابون واسید ...حالا بعد از اینکه من با هزار مکافات از ماشین پیاده شدم (اخه ضربهه اینقد شدید بود که صندلی من از جاش کنده شده بود منم که سه چهار بار این کلم به همه جای ماشین خورده بود گیج گیج بودم)میبینم بعلههههههههه...چی میبینم یه خانوم پشت ماشین بوده اونم تازه در حال اموزش رانندگی دیدن از شوهر اونوقت بود که تازه فهمیدم چرا تا منو دیده سرعتش دو برابر شده به جایی که ترمز کنه پاشو تا اخر گذاشته رو گاز ماشین ...بعدم شوهره میگه اره پسرم تو سرعتت زیاد بوده ...میگم بهش اولا که خودتم میدونی من سرعتم بالا نبود بعدشم اگه من همونجا هم وایستاده بودم این خانومت میزد به من ...میگه اره این خانوم من هول شده گاز و ترمزو اشتباهی گرفته...

حالا شوهره میگه تو قبول کن من پشت ماشین بودم زنگ بزنیم پلیس بیاد که بتونیم از بیمه استفاده کنیم خلاصه که به هر ترتیبی بود منو .......کردن گفتیم باشه...اقای پلیسم که سریع بعد از ۱:۳۰ خودشو رسونده بعد از کلی تحقیقات پلیسی میگه من نمیدونم تقصیر کدومتونه (تو دلم گفتم ایول نابغه...و مقادیر متنابعی حرفای رکیک دیگه که اینجا نمیشه گفت) اخه این خیابونه هم نه تابلو داشت نه خط کشی ...خلاصه که گفت برین پی کارتون تا شنبه بعد از ظهر بیایین فلان جا تا معلوم بشه کدومتون تقصیر کار بودین...

خلاصه که خدا دیده من از شنبه غیر از کلاس رفتن و کار اموزی کار دیگه ای ندارم خودش وسیلشو جور کرد زیاد بی کار نباشم خوب نیست...اره این خدا که قربونش برم من همچین یه چند وقت یه بار یه حال اساسی میده به من ولی من که همچنان شدید دوسش دارم...

حالا تو این هیرو ویر که با موبایل کار دارم این موبایل منم سه چهار روزی هست که جناب مخابرات زحمت کشیدنو قطش کردن...این دیگه میگن غوض قوض غوض ظ ز ذ نمیدونم کدومش درسته شما درست بخونین بالا قوض...

خوب دیگه برم یه یه ساعت بخوابم که دارم وا میرم همچین...

تازه اینم یادم رفت بگم...حالا یه بحثم با بابام دارم بعد از ظهر دوباره...

فعلا ..بایتون

۶

سلامممممممم...

راستش من قرار نبود تا یه نفر نیاد اینجا اپ کنم...ولی در اینجا در کمال نمیدونم چی غرور قول دادن به خودمو اونو میزارم زیر پا و به طرز فجیهی لهش میکنم و مینویسم...

امروز کاشف به عمل اوردم که بنده حقیر کمترین ناچیز باید از شنبه میرفتم سر کلاسام و به سخنان اساتید گرام گوش فرا میدادم ولی نرفتم ...تازه هنوز که تمومم نشده از شنبه تا سه شنبه باید برم من ...ولی فکر کنم صبح که حسش نباشه برم اخه بفهمی نفهمی همچین یه مقدار برنامه ریزیه کلاسا تو تابستونی جالب انگیز ناک شده  از شنبه تا دو شنبه ساعت کلاسام از ۶:۳۰ صبح  تا ۹:۳۰ هستش فقط یه سه شنبش از ۸:۳۰ تا ۱۰:۳۰ هستش...اره قربونش حالا کی حال داره ساعت ۶:۳۰ صبح که همون کله سحرخودمون میشه پاشه بره کلاس اونم تازه من که ساعت ۳و نیم ۴ صبح خوابم میبره تازه ...

اره خوب این از این...تازشم یه چیز دیگه کار اموزی هم باید برم تو این هیر و ویر این استاد راهنماهه هم که میاد واسه بازدید همچین خیلی گیره هی بلند میشه میاد سر ساختمون ادم جرات نمیکنه دو دره کنه...به قول سمی باید تابستونی خیلی بی تربیت بشم ...یعنی ادمو مجبور میکنن که بی تربیت بشه هرچی  ف ح ش بلده به جونه همه بده...

خیلی دلم لک زده واسه یه مسافرت با حال ...اینقده نرفتم که نمیدونم چه جوری باید برن مسافرت...

این تابستونیم که تا ۴ شهریور کلاس دارم بعدشم  تا ۸ امتحان دارم ...حالا دعام کنین این دوتا درس دیگه تموم بشه برم دنبال کارم ...

در ضمن روز مادر و روز زن را به هرکی هرکدومش هست تبریک میگم...

خوب دیگه رفع زحمت کنیم...

قربونتون بشه ژیگولو ...فعلا

5

سلام به همه دوستای گلم...

اقا اول بگم که بلاخره بعد از سه روز متوالی دوندگی و انواع پاچه خواری های مختلف تونستم تابستونی ۴ واحد درس و ۲ واحد کاراموزی بگیرم ...دیروز که از بس معتل شدم پشت در حسابداری داشتم دیوونه میشدم واقعا حالت تهوع بهم دست داده بود...مثلا دیروز از صبح زود پا شدم رفتم دانشگاه که دیگه خلوت باشه زودی کارام درست بشه برم پی کارم...همون سر صبح که یه یک ساعتی وایستادیم تا بانکو باز کردن (حالا با خودتون میگید این دیگه چقد سحر خیز شده بودم ...نه بابا بانک گیشه هست ساعت ۹ بازش میکنن)بعد پولو ریختم به حساب اومدم حسابداری میبینم به به عجب صف طویل و قطوری هست اینجا حالا اومدم با هزار زحمت جلو میبینم بههههه اقای حسابدارم (همون مهندسه...نابغهه)نیست تازه خلاصه ساعت ۹ بوده گفتن ساعت ۱۱ میاد اقا ما هی راه رفتیم هی قدم زدیم هی یه چیزای نا مربوطی از دهنمون در اومد نثار حسابدار و جد و ابادش کردیم خلاصه ۱۱ هم شد ۱۲ و این حسابدار بی شعور احمق نیومد که نیومد...منم دیگه خیلی بی تربیت شدمو هرچی بلد بودمو دیگه نثار خودشو همه کس و کارش کردم ولی چه فایده ای داشت حالا اینا...هیچی جز اینکه خون خودمونو کثیف کردیم...خلاصه که خانوما و اقایون تا ساعت ۱ بعد از ظهر وایستادیم دیدیم نههههههه نیومد دیگه شدیم اخرت عصبانی بلند شدیم رفتیم قسمت اموزش که یه دعوای اساسی بکنیم که دیدیم بهههه چی میبینی تازه سرشون خلوت شده بنده های خدا همچین این پاهاشونو گذاشتن رو میز و در تدارک بودن یه چرت بزنن که بنده از راه رسیدم و مزاحم شدم ...بهش میگم اخه این چه وضعشه از صبح تا حالا ما را معتل کردین ...همون صبح بگین نمیاد خیال همه را راحت کنین...خیلی ریلکس میگه خوب این دفعه ...بعد برگشته میگه حالا چی کار میخوای بکنی ..بعد که قشنگ توضیح دادم واسش مرتیکه احمق میگه اینگه کاری به حسابذاری نداره (خود احمقش همون دیروزش گفته بود بهم برگه ها و فیش بانکو میبری حسابداری بعد میاری اینجا)بعد برگه هامو گرفته منگنه کرده به فیش بانکیم خیلی پیشرفته گفته برو بکن زیر در اتاق کامپیوتر دیگه هم اینجا کاری نداری...همه این کارا هم ۳ دقیقه طول کشیده همش ...یعنی دیگه میخواستم بگیرم خفش کنم ....که دیگه خیلی خودمو کنترل کردم...

اره عزیزان هرکی یه دانشگاه خوب میخواد سریع بیاد خراب شده ما...خیلی همه چیزش عالیه ...واقعا سیستم پیشرفتس...حالا از من گفتن بود...

دیگه اینکه صبح باید بلند بشم برم اون یکی دانشگاه کارت ورود به جلسه امتحانی که قراره جمعه بدم بگیرم ...همون امتحان کارشناسی...حالا نه اینکه منم خیلی اکتیو بودم در این زمینه امتحان دادن خیلی خوندم فیلسوف شدم...حتما هم قبول میشم...اخه ما از هرکی پرسیدیم چه جوریه این امتحان همه به اتفاق به ما روحیه و انرژی + دادن و از اعماق دلشون همچین خیلی خاطر خواهانه گفتن قبول نمیشی و کلا منو امید وار کردن به نتیجه دل انگیز این امتحان..منم دیگه بی خیال شدم و مقاومت از خودم نشون دادم و اصلا نیگا روش نکردم همین چندتا کتابم...بچه های سال قبل میگن هیشکی قبول نمیشه از رشته خودمون مگر اینکه رشته ریاضی باشه ...چون این ریاضیه ضریبش از همشم بالاتره...اخه یکی نیست بگه ریاضی چه ربطی به معماری داره..اره دوستان اینجوریاست قضیه...

حالا ایشالا واسه ازاد میخونم قبول میشم اخه ازاد یکمی جوانمردانه تره نسبت به این سراسریه...

اخی چقده حرفیدم برم بگیرم بخوابم که ۴ ساعت دیگه باید دوباره توی صف وایسم...اصلا ادما باید نصف عمرشونو توی صفهای مختلف بگذرونن...

ایشالا که هیشکی کاراش مثل من پیش نره...اینقد سریع و بدون درد سر...

واسم دعا کنین...همتونو دوستتون دارم...بای

هیچی...

سلام به همگی...خوبین ...ایشالا که همیشه خوب و خوش و سلامت باشین...

چه روزایین این روزا...اصلا ازشون خوشم نمیاد ...هیچ امیدی تو این روزای داغ نمیبینم...همش شکست همش نا امیدی مجبوری؛ واسه من که اینجوریه ...واسه شماها را نمیدونم...چند وقته دارم فکر میکنم چه نسل غمگینی هستیم ما ...نسل نا امید(که البته به نظر من نا امید بودن اجباری)نسل خسته...من که خستگی و دلشکستگی را خیلی بیشتر از شادی و نشاط تو هم سن و سالای خودم میبینم...نمیدونم چه جوریه شاید من اشتباه میکنم...شماها چی فکر میکنین؟؟

امروز از صبح رفته بودم دانشگاه واسه انتخاب واحد ۲واحد درسی که جناب استاد زحمت کشیدن و منو انداختن و کارای کار اموزی بعد ظهر ساعت ۱که شده چون اقایون میخواستن تعطیل کنن منو خیلی محترمانه انداختن بیرون...حالا تنها کاری که واسه ما انجام دادن جناب معاون دانشگاه زیر درخواستم یه امضا گذاشته اونم چی بعد از ۴ساعت معطلی و  علف زیر پا سبز شدن بعدم خیلی با روی باز و مهربانانه و همچین خیلی لطیف بهم گفته برو حسابداری...اقا ما اومدیم حسابداری دوباره ۱ساعتم دم در حسابداری واستادیم تا اقای حسابداری تشریف اوردن بعد کلی تو صف واستادن حساب کتاب کرده گفته برو ۳۰۰۰۰تومن بریز به حساب اونم چی علی الحساب اخه یکی نیست بهش بگه ۳۰۰۰۰تومن اونم علی الحساب دیگه نیم ساعت حساب کردن میخواست ...خلاصه تا اودیم بانک دیدیم بههههههههههه جناب بانک تعطیل کردن رفتن با فکهای همچین اویزون برگشتیم قسمت اموزش میگم چی کار کنم مگه امروز روز اخرش نبود پس چرا اینقد این بانک زود تعطیل کرده حالا چی کار کنم بر گشته خیلی راحت بهم میگه مهم نیست برو فردا صبح بیا ...اینم از کارای مفید من بوده از صبح کله سحر تا ساعت ۱:۳۰بعد از ظهر...ولی یه  کار کردم ...به یه نتیجه ای که همیشه میرسیدم دوباره امروز رسیدم...به چه نتیجه ای: اهان به اینکه اقا عجب مملکت گل و بلبلی داریم ما و قدرشو نمیدونیم ...همه چی میزون ؛دقیق؛منظم؛ تمام اداره ها حتی تو دانشگاه بدون یه ذره پارتی بازی....ماها خیلی حتما .........چیز هستیم که قدر جا به این خوبی را نمیدونیم...تو رو جون هرکی بیاین قدر این مملکت گل و بلبل رو بیشتر بدونین...ثواب داره به خدا...خوب اینم از کارای امروز من...

 

دیگه یه چیز دیگه که میخواستم بگم این بود که ...امروز ۱۹ تیرماه هستش  حالا اینو  واسه چی گفتم ؟

واسه اینه که بنده ۷ سال پیش درست تو همین روز در طی یه اتفاق بد و تلخ...یه حادثه پسر عموم که خیلی دوسش میداشتمو تو یه تصادف از دست دادم و واقعا خیلی تنها شدم چون خیلی بهم نزدیک بودیم خیلی باهاش راحت بودم ...ولی شاید قسمت این بود که اون خیلی زود از پیش ما بره...خلاصه به نظر من که اون رفت و از این دنیا با تمام خوبیا و بدیاش راحت شد و ما موندیمو غم نبودن او...

معذرت...اصلا قصد اینکه کسی رو ناراحت کنم نداشتم...با خودم گفتم یه یادی ازش کرده باشم هرچند که بیشتر وقتا به یادشم....

اینم ترانه سیاوش قمیشی که من دوسش دارم...

خوابیدی بدون لالایی قصه

بگیر اسوده بخواب بی دردو غصه

دیگه کاووس زمستون نمیبینی

توی خواب گلای حسرت نمیچینی

دیگه خورشید چهرتو نمیسوزونه

جای سیلیای باد روش نمیمونه

دیگه بیدار نمیشی با نگرونی

یا با تردید بری یا که بمونی

رفتی و ادمکا را جا گذاشتی

قانون جنگل و زیر پا گذاشتی

اینجا قهرن سینه ها با مهربونی

تو تو جنگل نمیتونستی که بمونی

نمیدونم شعره را کامل نوشتم یا نه چون الان حفظی نوشتم...شما ببخشید اگه بد نوشتم...

ایشالا که هیچوقت روزاتون بوی غم نگیره همیشه شاد باشین و سعی خودتونو بکنید که شاد بمونید...

وقت کردین واسه منم دعا کنین ...

قربون همه شما دوستای خوبم...همه شماها را دوستون دارم...فعلا بایتون