۳۵

ســـــــــــــــــــــــــــــــــلام...

خوبین...خوشین...

از همین اول بگم این پست درد و دلای قاطی و درهم برهم منه...هرکی حوصله نداره اصن نخونه...

دیوانه ام من...و این دیوونگی من اصن عالم نداره...

هیچ وقت شده خسته شده باشین...و ندونین به چه علت؟

راستش این چند وقته خیلی گیجم...نمیفهمم تعریف همه ادما از خستگی یکیه یا نه...مثلا من که احساس میکنم اند خستگیم یکی دیگه تو این حالت من تازه فک میکنه اند سر خوشیه...

میترسم...

خیلی میترسم...هیچ وقت به اندازه حالا از اینده ام نمیترسیدم...یعنی اصن بهش فکرم نمیکردم..بی خیال ایدنده و این حرفا بودم...

علتشم فک کنم بدونما...اخه هیچ وقت تو زندگیم به اندازه الان بی هدف و گنگ نبودم...هدف زیاد دارما..اما به هدف رسیدنام خیلی واضح نیست واسم...تو هرکدومش یه بن بست وحشتناک با دیوارای بلند بدون هیچ راه فراری هست...

بن بست؟؟؟

بدم میاد ازش...نفرت دارم...همشم جولو راهمه...

خدایا نمیخوام کفر بگما...نه...ولی خدا هم واسم بن بست شده...خدا هم یه کوچه با دیوارای بلند بدون هیچ روزنه ای ته اون کوچه...

امید؟؟؟

نمیدونم...شاید دیگه به هیچ چیزی تو زندگیم امید ندارم...

به امید خدا هم امید ندارم شاید...

زندگیه بی هوده ای دارم...عمر و جوونیمو به خاطر نتونستن نه گفتن به مردم و اطرافیانم از دست داده ام...

تا واسشون یه کاری انجام داری میدی یه ذره میبیننت و همین که خرشون از پل گذشت تموم...

واسه چی میبیننت تازه همون یه ذره هم؟؟؟ ههههه...اونم واسه اینکه کارشونو درست انجام بدی یه وقت خرابکاری نشه...

خیلی سعی خودمو کردم و میکنم که بگم نهولی نمیشه...این وجدانه... افکار نادرست و شایدم از بعضی جهات درست منه ...نمیدونم چیه که مانع میشه...

خسته ام و نمیفهمم از دست کی و از دست چی...

از این نامردمان این روزگار خسته ام...

(یه وقت سوء تفاهم واسه کسی پیش نیادا...من اصن ادمی نیستم که بخوام خودمو تحویل بگیرم واسه کسیا...میدونم اونایی که میان اینجا اینارو میخونن خیلی فهمیده هستن و میفهمن چی میگم..جدی میگم)...

اخی خدااااااااااااااااا...

یخورده سبکتر شدم...با گفتن این حرفا...

ایشالا که هیچ کجای زندگیتون مث من بن بستی نشه...

دوستون دارم همتونو...شاد باشین همیشه

۳۴

ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام...

خوبین ...خوشین...خوش میگذره...

خیلی میخواستم دیشب بیام آپ کنم که حداقل از یه هفته بیشتر نشه ها...ولی یهویی تا من اومدم پشت این تریبون مقدس به قول نیما خاناین داداش بنده هم مث ا ع جل معلق سر رسیدن بالای سر من... حالا من میگم بابا جان داداش کار دارم برو خب فردا بیا اینجا هر کاری دوست داری بکن...گیر داده که میخواد اتش بس ببینه...بهش میگم من دیدم واسه گروه سنی تو و من نیست  مگه میخوای طلاق بگیریمیگه اره...خلاصه اینجوریا شد که داداش گرام پیروز شدن و نشستن به نیگاه کردن اتش بس منم ناچارا یه بار دیگه دیدم...

من احساس میکنم که یخورده همچینی در ضمینه چرت و پرت نوشتن تنبل شدم نظر شماها چیه ایا؟؟؟

و اما یه چند روزیه که یه نمایشگاه مثلا بین المللی ماشین اینجا گشاییده شده و من بسی  خیلی زیاد خوشحالم...

امروزم روز اخرشه...از دوشنبه شروع شده بود...

اقا اومدیمو تیز بازی در اوردیم گفتیم بزا همین روز اول بریم تا ملت هنوز زیاد متوجه نیستنو نمیدوننو از این صوبتا بلکه یخورده خلوت باشه بشه حداقل این چارتا ماشینی که تو نمایشگا گذاشتنو ببینیم...نه فقط ادمای دور و برشو...

خلاصه بعد از کلی تلاش و رایزنی با پسر عمه گرام بلاخره در ساعت ۲۱:۰۳:۳۷ راهی نمایشگاه شدیم...حالا ساعت چند تعطیل میشه این نمایشگاه؟ ساعت ۲۲..همون ساعت ۱۰ شب...

همین که وارد شدیم مث سالهای قبل چشممون به جمال این ماشین زشتایی که( اردکان) یزد تولید میکنه مثلا روشن شد...نمیدونم هیچکدومتون دیدین تا حالا یا نه...البته کامیونه ها...bmc هم اسمشه...

رفتیم تو میبینیم بعلههههه دم در همه سالنی یکی از کامیون خشکلا گذاشتن...و درست از همینجا بود که من به زیادی بین المللی بودن این نمایشگاه پی بردم...

وارد اولین سالن شدم ... خلاصه با تلاشهای فراوان که از ازدحام جمعیت گذشتم بلاخره دو تا دونه ماشین حسابی دیدم...پروتون اسپورت جنتو... که خدایی ماشین خشکل با حالیه من که خوشم اومد ازش...یکی دیگه هم بود پروتون ایمپیان... که یه چیزی تو مایه های همون پرشیا ی خودمونه...البته میدونم که این ماشینا که تهران دموده میشه دیگه میارنش شهرستانا ولی خب...

ها...یه چیزه دیگه هم این بود که همین که میرفتی یه نیگا به این پروتونا بکنی سریع یه خانومهمیومد که واست توضیح بده که اره چطوری روشن میشه و چطوری خاموش میشه موتورش چی به چیه...خلاصه که این خانوما که واسه هر ماشینی دو دونه وجود داشتن عشق توضیح و این صوبتا بودن...ولی خدایی خیلی خوب همه چیه ماشینا رو توضیح میدادن... یخورده یاد گرفته بودن انگاری بعد ۳ سال نمایشگاه خودرو زدن چه جوری باید باشن...

بعدم که رفتم غرفه هیوندایی که سه چهار مدلش بود...سانتا فی...سوناتا...اونته...کوپه که میگفتن هنوز مجوز عبور و مرور نداره به خاطر سرعت بالای این ماشین...

اره دیگه اون روز اولی که یه ساعت شد ما دو تا غرفه رفتیمو بعدش خیلی محترمانه انداختنمون بیرون گفتن تعطیله فردا...خلاصه که وقت نشد برم تا دیشب که دوباره رفتم...

خوشبختانه از بس این غرفه ها رو گرون اجاره داده بودن هیچ کدوم از نمایندگیای سایپا و ایران خودرو نیومده بودن ...یعنی چشممون به جمال ۴۰۵...پرشیا و ۲۰۶ ار دی و که جدیدا اسمشو گذاشتن روآ... از این ماشین داخلیا کلن روشن نشد...

تو فضای باز نمایشگاه هم که تا دلت بخواد لدر و لیفتراک و بیل مکانیکی ریخته بودن...

قسمت کامیونا هم که دیگه عشق من بودو دیگه هیچی...

یه مدل رنو اورده بودن که واقعا ماشین با حالی بود...

ولی ولوو یه مدل جدید اورده بود که دیگه اخر کامیون بود تو ایران...VOLVO FH 16 قیمتشم که ناقابل۱۲۰۰۰۰۰۰۰ تومن بود... حالا من دارم میرم بخرمش... خدایی پهلوش که وایمیسی میترسی از این ماشین...غولپیکریه واسه خودش...من دوست میدارم...

اره دیگه خلاصه که بسی روحیه من شاد میشه این ماشینا رو که میبینم...حالا از هر نوعیش میخواد باشه باشه...اره دیگه این از بازدید بنده از نمایشگاه بین المللی خودرو و قطعات یزد...

یه چیز دیگه هم اینکه دیروز رفته بودم تعمیرگاهی که داره ماشینمو درست میکنه مثلا...خیلی راحت و ریلکس هفته ای یه روز روی ماشین من کار میکنن...

حالا اینو میخواستم بگم اونجا وایستاده بودم نزدیک ماشینم با اوستاهه صوبت میکردم دیدم یه سه چهار نفر از مشتریای دیگه اومدن بغل ماشنمو دارن اظهار نظر میکنن هرکدوم واسه خودشون...و در اخر صحبتاشون دسته جمعی به این نتیجه مهم رسیدن که راننده این ماشین که من باشم مرده...و اومدن که از اوستاهه سوال کنن که چی شده و ایا به غیر از راننده که در دم مرده کسی دیگه ای هم صدمه ای دیده یا نه منم که هیچی نگفتم ببینم بلاخره چی میشه...همینجور واسه خودم داشتم تماشاشون میکردم...

اومدن پرسیدن : اوسا راننده این پرایده که خدا بیامرز مرده حتما اره ؟ اوساهه هم گفت اینجوری فک میکنین شما...گفتن اره خب کاملا مشخصه از وضع ماشینش که اینجوریه حتما خدا بیامرز شده رانندش دیگه...اوستاهه هم که رفیقمه (نه اینکه مشتری دائمیش هستم رفیق شدیم با هم ) رو کرده طرف منو بهشون میگه معرفی میکنم... اقای علی محمد .......... راننده همین پرایدی که شما میبینید...

بنده های خدا چشاشون چارتا و ۱۶ تا شده بود...برگشتم بهشون میگم زبونای لعنتیتونو گاز بگیرین بی شعورامیگن نه خدایی خودت بودی چی فک میکردی با دیدن این ماشین..دیدم خب راست میگن طفلیا...اوستاهه هم میگه غمت نباشه که تا حالا هرکی این ماشینو اینطوری دیده اینجا نگفته رانندش زنده مونده...بهش گفتم خب اگه زحمتی نیست سریعتر تا مردم هی نگفتن و خدا هم باورش نشده هنوز این ماشینو درستش کنننننننننننن...

خب دیگه اینجوریاست...احساس میکنم که یخورده زیادی چونم گرم شده امروز...

یه خواهش...میخوام عکس بزارم تو وبلاگم هرکی میتونه یه کمکی بهم بکنه ممنون میشم واقعا...

خب هرکی هرچی دلش میخواد خدا بهش بده ایشالا زودتری...

مواظب خودتونم باشین باسه منم دعا کنین...

دوستون دارم...فعلا...

۳۳

سلامممممممممممممممممم...

اول من بگم که این سلام کردنو...اصلا این کلمه سلامو خیلی دوست دارم...واسه همینه که همیشه اول حرفام هست...حالا اگه کسی خوشش نمیاد دیگه............

خوبین ایشالا همگی...؟

میدونم دیر به دیر آپ میکنم ولی نمیدونم چرا؟؟؟(حالا نه اینکه خیلی هم زیبا مینویسم)...

یعنی میدونما تقریبا...یخوردش که هنوز به خاطر کارایی که این چند وقته سرم ریخته...که فقطم کاره ها...یعنی هیچ چیز دیگه ای نداره...

بعد از تصادفه که دستم داغون شده و هنوزم درد داره امروز رفتم سر کار... اونم چه کاری...بناییاخه نه اینکه خیلی هم به رشته درسیم ربط داره...واسه همینه...(مردومو که دیدین...مثلا من تا میگم رشته ام معماریه میگن ااااااا پس درس بنایی میخونی تو هم اره...شاید واسه شماها هم پیش اومده باشه)اره خلاصه بابای من که معماره البته درس نخونده ها زیادا یعنی تحصیلات دانشگاهی نداره از این معمارای تجربی...ولی خدایی همه کارای ساختمونو خودش میکرده و هنوزم میکنه با اینکه هر کس دیگه ای به جای اون بود این کارو ول میکرد...حالا میگم چرا؟...

خلاصه یه کار برداشته این بابای ما کجا؟ تو روستامون که یک ساعت تو راهیم تا بخوایم بریم یه ساعتم برگشت... حالا دیگه تقریبا اخرای کاره هستشو هیچ کس دیگه ای هم قبول نمیکنه بره اونجا کار کنه(اوستاهایی که پیش بابام کار میکنن) اره دیگه امروز منم رفتم دیدم تنهاست...هیچ مشکل دیگه ای هم نداشتما فقط این دست لعنتی نه اینکه هنوز کاملا جای زخما خوب نشده امروزم خیلی فشار اومد روش چنتا از رگایی که هنوز پوسته روشون سفت نشده بود ترکید و خون ریزی کرد یخورده ای بعدشم هی درد گرفت هی درد گرفت تا من مجبور شدم که هی کمتر بهش محل بدم هی کمتر بهش توجه کنم...به من چه خب اصلا...تقصیر خودشه...

یه چیز دیگه...اون جایی که کار میکردیم وسط کوه هستش...کوههای شیر کوه و برفخانه که جزء بلندترین کوههای شهر یزدن و بعضی از شماها هم اگه یزد اومده باشین شاید اسمشو شنیده باشین...یعنی طوری هستش که حتی وسط تابستونم برف روی این کوهها هستش و هیچ وقت برفا از روی این دو تا کوه تموم نمیشه...اره دیگه امروز که خیلی هواش سرد شده بود...ای حال داد... ای حال گرفت...

آره دیگه خلاصه این از کار امروز ما...

مممممممم...اهان...یه چیز دیگه ای که میخواستم بگم این بود که...نمیدونم هیچ وقت واستون اینجور چیزی  پیش اومده یا نه که مثلا یکی از عزیز ترین کسات بهت یه حرفی میزنه که هرچی سعی میکنی...زور میزنی...خودتو به درو دیوار میزنی که ناراحت نشی از حرفش ولی اخرش ناراحت میشی و یخورده دلخور ...مثلا شبی مامان من یه حرفی بهم زد که همین جور شدم من...یعنی هرچی سعی کردم دلخور نشم نشد که نشد...البته بروز ندادما به هیچ وجه...خیلی دلم میخواست که حتی همون یه ذره هم حتی خیلی ناچیز ناراحت نمیشدم...ولی نشد و من از این بیشتر ناراحتم الان...

ای خداااا...شفا...

بعد از مدتها امشب داره بارون میاد اینجا...و من چقده ذوق مرگم...خیلی بوی خوبی میده...بوی نم و طراوت زمین و خاک خیس...اخ که من عاشق اینجور بویی هستم و اینجور هوایی...

خدایا شکرت...

شاید کسایی که تو یه منطقه خوش اب و هوا هستن درک نکنن من چی میگم...ولی اونایی که مث من تو این شهر گرم و خشک و کویری یا یه شهر دیگه ای مث اینجا هستن که سالی شاید ۵...۶ دفعه اونم تو زمستون بیشتر بارون نمیاد کاملا میفهمن من چی میگم و الان چه حسی دارم...

خب دیگه برم بخوابم که دوباره فردا هم باید برم همراه بابام

میدونمم که الانم که برم بخوابم تا یه ساعت دیگه زودتر خواب نمیرما ولی هر وقتم بخوابم اخرش حدود یک یک و نیم ساعت باید تو رختخواب غ ق لط ت بزنم تا خوابم ببره

خب الان ۱۲.۵ هستش تا خوابم ببره میشه ۱.۵ ...۲

خدا همراهتون باشه تو تمام مراحل زندگیتون یاریتون کنه و خود من از همه بیشتر...

فعلا...خوش باشین همگی...

 

پ.ن: امروز باز جمعه بود...چقد این جمعه ها مذخرفه ای خدا...دم غروب و شبش که دیگه بدتر...دلم گریه میخواد یه عالمه...خدایا این جمعه های دلگیرو از من بگیر...نمیخوامش...

۳۲

ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام...سلام...سلام...به همه دوستای خوب گل و نازنینم که دلم واسه همتون خیلی تنگیده...

امروز درست ۲۰ روز از پست قبلیم میگذره و من تو این ۲۰ روز ۲ دفعه فک کنم تونستم بیام نت...

خودمم در عجبم که من...منی که روزی حداقل ۲..۳ دفعه اینجا بودم چجوری طاقت اوردم

ولی خوب اجباری بود وگرنه من که نمیتونستم که اینهمه مدت نیام اینجا به دوستای خوبم سر بزنم...

اولین اجبارش که همون تصادفه بود کارای حاشیه ای بعدش...مداوای دستم ...مداوای ماشینم که هنوز ماشین نشده ... و ........

دومیش هم که درست ۵ روز از تصادف کردن من گذشته بود که مامانم دم در خونمون پاش به جدول خیابون گیر کرد و به طرز وحشتناکی پای راستش شیکست ... دیگه من که تصادف و اسیب دیدگیه دست و صورتم یادم رفت و خانوادگی دنبال کارای بیمارستان و مامانمو از این چیزا بودیمتا الان که پاشو تازه بعد گذاشتن پلاتین و از این چیزا گچ گرفت دکتر تا یه ماه هم باید تو گچ باشه...اینم که از این...

و سومیشم اینکه تو تمام این هیری ویریا این کامیه وقت نشناس منم رفتن استراحت و ما رو در غم بزرگی فرو بردن ... خلاصه بعد خرج کردن مقادیر متنابهی پول بی زبون و کلی صحبت کردن باهاش دیروز تازه تصمیم گرفته که درست بشه...تازه نزدیک بود بفروشمش به کل به رحمت خدا بفرستمش که دیگه یخورده از مشکلات که مالی هم بود حل شد و این کامیه بنده به آغوش گرم خانواده بازگشت... 

خب این از دلایل غیبت من تو این۲۰ روزه...

دیگه اینکه تو این مدت خیلی به یاد همه دوستای خوبی که اینجا دارم بودم...جدی میگما...

خیلی هم دلم واسه همتون تنگیده...حالا فک کنم از این به بعد بیشتر میام بهتون سر میزنم...

فعلا برم که خیلی کار دارم...

اومدم فعلا یه اعلام موجودیتی بکنم که زیاد راحت نباشین...

خوب و خوش و سلامت باشین همگیتون...فعلا...زود میام ایشالا...