سلام بچه ها...

خوبین؟؟

من خیلی بهترم...(البته به جز این سرماخوردگیه لعنتی که دیشب تا حالا گرفتم)...

ناز اونایی که نگرانم شده بودن معذرت میخوام..ببخشید..ممنونم از محبتتون...

 

کامپیو ترم خرابه..هنگ میکنه هی..دیگه هم روشن نمیشه..الانم دفعه ۵ هستش دارم مینویسم..اگه وقت بشه سند کنم و این خاموش نشه...

 

دعام کنیین..اون مشکله هم حل شده تا حدود زیادی..فقط دعام کنین..

 

خیلی خوشحالم بهخ خاطر این ماه رمضون..خیلی دوسش دارم...

 

ایشالا زودی درستش میکنم میام یه پست گنده مینویسم..

مواظب خودتون باشین..نماز روزه هاتون قبول..فعلا..یا حق...

برگشتم..ولی چه برگشتنی...

سلام...

 

من امشب اومدم از مسافرت..ساعت ۱۱ شب...

 

با هزار ذوق و شوق و دلتنگی اومدم اینجا...

ولی یه اتفاقی افتاد که خیلی ناراحت شدم..فعلا که داغونم..خیلی زیاد...

 

از همه بچه هایی که واسم کامنت گذاشتن صمیمانه تشکر میکنم..ایشالا زود همه چی درست بشه بتونم از خجالتتون در بیام...ممنونم واقعا از همه شماها که به یادم بودین...مرسی گلای نازنینم...

 

دعام کنیین...برمیگردم...فعلا...

۱...۲...۳...۴...۵

سلاممممممممممممممممم سلام سلام...

خوبین خوشین؟؟

اقای تنبل خان وارد میشود...

ولی هرچی هم این تنبلیه زیاد باشه اخرش دلتنگیه اینجا کار خودشو میکنه...

خب اول بگم که چند شبه هر شب میام سلام میکنم اینجا چند خط مینویسم بعدم زرتی صفحه رو میبندمش..مثلا اگه رو کاغذ بود اینجوری بود که خودنویسو برمیدارم یخورده فک میکنم یه سلام و چند خط مینویسم و بعدم زرتی کاغذه رو پاره میکنم و تو سطل اشغال...تا شب بعد...(خواهش میکنم..زحمتی نیست)...

از اون روزی که اپیدم تا حالا چیزایی که میشه گفت ایناست..

اول : روز یک شنبه هفته قبلی مراسم نامزدی دختر خاله گرامی بود بسی در ان مراسم ما ضایع گشتیمممم...حالا بماند بقیشو نمیگم بیشتر از این ابروریزی نشه...

دوم اینکه : دو روز بعدش یعنی سه شنبه این دختر خاله گرامی با همسرشون عقد شدن وخیال خودشونو راحت کردن...(ایشالا که خوشبخت بشن)...و در ان مراسم هم که ما وقت نکردیم اصلا و ابدا شرکت کنیم...(چه جالب واقعا)...چون اینقدر درگیر کارای عروسیه اون عمه خانوم با پسر خاله بودیم که دیگر فرصت نشد برویم...میدانیم اگر خاله مان بفهمد که ما نرفتیم بسی فحشمان میدهد و موجبات دلخوریشان فراهم میشود خداروشکر ایشان وبلاگ مبلاگ نمیخوانند..

سوم اینکه : بلاخره باباهه دوچرخه رو داد به پسرش تا بره عشق و حال و صفا سیتی همچین بترکونه دیگه...خوش باشه واسه خودش...

اره دیگه چهار شنبه یعنی همون فردای همون سه شنبه جشن عروسیه عمه خانوم بود با پسر خاله...دیگه یعنی روز نیمه شعبان و تو اون شلوغ پلوغی و خر تو شیری شهر دهنمون سرویس شد همچین اساسی..خونه ما اینور شهر تالار عروسی اونور شهر...خلاصه از بس رفتیم اومدیم دیگه این پرایت بدبخت بیزبونمون هم صداش در اومد..ولی فقط تو اون دو روز سه شنبه و چهار شنبه شربت و شیرینی  زوری تو خیابونا  بود که به خیک ما بستن ...دیگه قیافمون شده بود مث لیوان......از بس شربت خوردیم..حالا کاش هملهنگ شربت میدادن..شربت ابلیمو..اسانس پرتقال..البالو..عرق بیدمشک..گلاب...اب خالی به جای شربت..شیر تو اون گرما(که البته من مقاومت کردمو نخوردم این یه قلم رو)...خلاصه دیگه تو شکم ما معجونی درست میشد که بیا و ببین..حالا نگین چقد این پسره شکمو بوده ها..نه بابا..زوری بود..نمیگرفتی باهات لج میکردن میریختن تو لباسا و شلوار کلا زندگیتو بهم میریختن نامردا...خلاصه دیگه بعد کلی اینور اونور دویدن و خستگی جات های فراوون چهر شنبه شب از ساعت ۷ الی ۱۱ شب عروسی بود..که البته اقایون ۱۱ تو کوچه بودن همه و بعد انواع سیفی کاری زیر پاهشون به صورت خود رو خانوما۵/۱۲ اومدن بیرون...تااره هم همین بگم یکم دیگه به خودش فشر اورده بود میشد گفت از نظر پذیرایی ایفتیضاح ..حالا ما که هیچی ابروی دوماد رزفت با این تالار گرفتنش...نامردای بیشرف فقط بلدن پول مفت بگیرن..حقشونه اینجا اسمه تالاره رو بنویسم تبلیغات منفی کنم ابروشون بره....خلاصه دیگه تا اومدن عروس خانومو بزارن تو ماشینو حرکت کنن شد ساعت ۱..ولی خب عوضش خیابونا خلوت شده بود...واسه عروس کشونی خوب بود..حالا بگو چه وحشی بازیی دراوردن این بچه لاتا تو پرایت بدبخت من...اقا این بچه ها به هر زور و مکافاتی بود مامانومو مخمل داداشو دودر کردن و فرستادنش با عموم اینا بیان..خودشونم چپیدن همشون تو ماشین بیزبون من...اقا این پرایت بد بخت..۷ نفر ادم نعره غول تو ماشین چپیدن ماشینمم خراب شده بود اونروز به هیچ عنوان با بنزین کار نمیکرد ..با گازم که ماشالا دو نفر ادمو با زور سرعتش میاد رو ۸۰..۹۰ تا...نشستن تو ماشین صدا ظبت رو خدا دیگه ابروی خودشونو مارو تو این چندین ساله تو فامیل جلو بزرگترا بردن همچین اساسی...ولی خیلی حال داد خدایی..ماشینه هم نامردی نکرد و با همون گاز سوز بودنش اون همه ادم خوب راه میرفت...اقا دیگه این نامردا هیچ وحشی گریی نبود که تو این ماشین انجام ندن...جیغ..سوت..سر و صدا..دست..رقص..تو شیشه میرفتن بیرون از اونور میومدن تو میرفتن رو سقف..بالا پایین میشدن تو ایمن ماشین که ماشینم باهاشون بالا پایین میشد منم که جو گیر خدایی چنان رانندگی کردم که خودم مونده بودم توش...لایی..سبقت...بیخ ماشین عروس(البته به اسرار بچه ها این یه مورد رو)... بوق ماشینه هم که خفن.کلی اتیش سوزوندیم دیگه تا رسیدیم..ولی دیگه بغل هر کدوم از ماشینای دیگه فامیل رد میشدیم چهر چشمی نیگامون میکردن ببینن این اپاچیا دیگه کین..جالب اینجا بود اولش که نمیشناختن ما هستیم..فک میکردن غریبه هست.....ولی اونشب همه جوگیر شده بودن تند میرفتن..خدایی عروس کشونش باحال بید خیلی...خلاصه جوونای مردمو شاد کردمو پرایتمم که پکوندمش...خلاصه اینم از عروسی و عروس کشونیش...

سوم اینکه : خونه عروسم که طبقه بالای خونه ماست باز ایسن خانوما که از اون ۴..۵ ساعت شب قبلش واسه عروسی سیرذ نمیشن دوباره عروسی میگرن..همون پاتختی ..خلاصه فردا بعد از ظهرشم که دیگه تا شب خانوما بالا بودن..مام دیدیم بد جور رو اعصابن از خونه زدیم بیرون ماشین سواری همینجور الکی......

چهارم اینکه : هوممممم...

امروز بلاخره با پرایتمون وداع کردیم...بچه ها اسمشو گذاشته بودن الاغ یا همون خر سیاه..نامردا..خلاصه یه خر سیاه دادیم دوباره یه اسب سیاه گرفتیم...اینقده از این رنگ مشکی خوشم میاد همشم جلو جلوم داره میره..خیلی خوبه ها فقط باید همش تمیز باشه..اینم که کی حوصله داره...ولی ظبتشو باز کردم در کمال اسکروچ بازی..دیم حیفه هنوز چکش رو پاس نکردم......خب اینم که از این...

و اما پنجم اینکه :

اگه خدا بخواد و مشکلی پیش نیاد باز... احتمالا فردا بعد از ظهر یا شب حرکت میکنیم با اهالیه خانواده خودمون و احتمالا عمو اینا به سمت مشهد...بلاخره اگه خدا بخواد بعد چند سال اما رضا طلبیده..البته منو بعد چند سال بقیه نامردا پارسال رفته بودن...خلاصه اگه جور شد و رفتم حدود ۶..۷ روزی نیستم اینجاها...مجلس ختم و اینا نگیرین بیخودی خودتونو تو خرج نندازین..بعدا نگین نگفتما.....اونجا میرم به یاد همتون هستم.همه همه دوستام..ابجیای گلم و چندتا داداش عزیز...دعاتون میکنم و ارزو میکنم دعاهاتون براورده بشه به ارزوهاتون برسین...به هرچی میخواین که به صلاحتونه برسین و البته خودمم همینجور..اول شماها بعد خودم...دعا کردن واسه شماها عزیزام یه حال دیگه ای میده..جدی میگما...

اگه صحیح و سالم رفتم و برگشتم میام درباره سفر حتما مینویسم...اگرم نه که حلالمون کنین.....

اگرم اونجا به اینترنت دسترسی پیدا کردم میام اینجاها...نترسین زیاد راحتتون نمیزارم تا وقتی هم که نیستم......

خب دیگه یخورده نوشتم که تو این مدتی که نیستم وقت داشته باشین بخونین ارا ج ی ف بنده رو...

خب دیگه رفع زحمت و رحمت و اینا کنیم..خوش باشین..دعام کنین..مواظب خودتون باشین..بچه های خوبی باشین..هی وبلاگاتونو نبندین خدایی نکرده چشم منو دور میبینین...دست به گاز نزنین میخ تو سوراخ پریز برق نکنین دور حوض نرین...خلاصه بچه های خوبی باشین من خیالم راحت باشه میرم و بر میگردم...

خوش باشین..فعلا..یا حق...

 

 

پی نوشت ۱ : بدی خوبی حلال کنین... ما حرکت کردیم...دعام کنین..فعلا...

جییز کشون...

ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام عزیزانم...

خوبین ایشالا؟؟ به سلامتی...

خب از کجا شروع کنیم؟؟

اها..اول از اون ۳ میلیارده شروع میکنم......

من عشق ماشینم یه ۴...۵ تا ماشین میخردیم در وحله اول...اگه بخوام اسم ببرم میشه اینا...

سنگین : vo l vo fh12...M.A.N...escania

سبک : یه تویوتا از این وانت دوکابینا...یه کمری ۲۰۰۷..اره بابا من قانعم..چه کنیم دیگه..

یه خونه شیک ۲۰۰..۲۵۰ متری...یه ویلا شمال...همین...

فک کنم اگه تو اینا زیاده روی نکنم یه ۲ میلیاردی تهش مونده باشه هنوز...

یه کارخونه میزنم...کارخونه کاشی..اخه خیلی تولید شغل میکنه این کارخونه کاشی..یه ۲۰۰...۳۰۰ نفری مستقیم و یه ۲۰۰ نفری هم غیر مستقیم نون بخورن من خوشحال بشم...ذوق میکنم به چهار تا ادم معمولی کمکی کرده باشم و خوشحالشون کنم... که فک کنم این کارم همه پولارو به باد میده...یعنی دو میلیارد رو باید خرج کارخونه کنم...

نمیدونم میدونین یا نه..۶۰ درصد کاشی و سرامیک ایران رو استان ی ز د تولید میکنه..بیشترین کارخونه ها هم تو میبد هستش...اینم گفتم هویجوری م ه ح ز بالا رفتن اطلاعات عمومیتون...

و اما یه نتیجه گیری اخلاقی به قول مرجان از جواب دادن بچه ها به این سواله..

همه بچه ها  همه اونایی که جواب دادن به سواله..اینو گفتن که یکی یا چندتا بچه یتیم رو یا پرورشگاهی رو خرجش رو میدن..یا کمک به موسسه محک..خلاصه از اینجور کارا...میدونمم که الکی نمیگین هیچ کدومتون..پولی دستتون بیاد اولین کار و فکرتو همینه...بخود نیست خدا دوسمون داره...ایشالا از زندگیاتون خیر ببیینین...

خب این از این..

بعدش اینکه دیروز صبح بنده اولین مرحله گواهینامه رو قبول شده بیدم......اره دیگه دیروز صبح ساعت ۶:۳۰ رفتم واسه امتحان ایین نامه..رفتم راهنمایی رانندگی میبینم اوه چه خبره بابا...بعله..۱۵۰ نفر اومده بودن امتحان بدن...بعد دیگه اسمامونو خوندن و رفتیم سر جلسه...ووی وویی چه قیافه هایی خدایی..کم سند و سال ترینشونم من بودم یه چند نفر دیگه...در پایان امتحانم اقا این قلبمون اومد تو رودهمون از بس استرس گرفتیم تا این نتیجه هارو خوند..اونایی که بیشتر از ۴ تا غلط داشتن اسماشونو با تعداد غلطاشونو میخوند و کارتکسشونو میداد دستشون...هی میگفتم الانه که اسممو بخونه..ولی خداروشکر نخوند...اقا گفت تموم شد بقیه که اسماشونو نخوندیم قبولن یه نفس راحت کشیدیم...۳ تا غلط داشتم...خلاصه که امتحان ایین نامه رو قبول شدیم دفعه اول..حالا باید برم مرحه بعدی امتحان تپه..سختترین قسمتشم همین امتحان تپه هستش..دعام کنین.احتمالا اگه امادگی داشته باشم ۳ شنبه هفته بعد باید امتحان بدم..

و اما از حاشیه امتحانه...

تعداد شرکت کنندگان ۱۵۱ نفر...تعداد قبول شدگان ۳۵ نفر...

یه ۲۰ نفری هم به قول سرهنگ ریش سفیدای مجلس بودن..دفعه ۱۶..۱۷ بود که میومدن و بازم رد شدن...

تو این ۱۵۱ نفر اون یک نفر یه خانوم بود که اومده بود واسه پایه یک...ولی بیچاره ۵ تا غلط داشت و رد شد..دلم براش سوخت..اخه خیلی سخته بین اینهمه مرد سیبیلو بلا استسنائ اینجانب و چند جانب دیگه همه ماشالا سیبیلو خفن...

ولی چون کتابشو به علت کمبود وقت نخونده بودم همشو از صبح تا فردا صبحش که امتحان داشم یه سره خوندم.کتابشم که ماشالا چاق شده که.اونایی که تازه امتحان دادن میدونن..اون کتاب کوچولوئه شده یه کتاب ۳۰۰ صفحه ای ۳۰۰۰ تومنی...

شبش اومدم از خستگی بخوابم یه یک ساعتی..اینم اینقد تو این یک ساعت خواب و کابوس امتحان لعنتی دیدم که کوفتم شد این خواب..ولی هرچی بود تموم شد..حالا تازه سختیاش شروع شده...

خب اینم از این..

دیگه اینکه..اهان...

امشبم جییز کشون داشتیم...

همون جهاز کشون...اره دیگه..امشب جهازعمه خانومو اوردیم خونشون..البته خونشون که میدونین کجاست..همین نزدیکیا..طبقه بالا خودمونن......فردا هم خانوما حمله میکنن واسه چیدمان جهاز عروس خانوم...کلا بساط خاله زنک بازیه این چند روزه..

چهرشنبه هفته دیگه مصادف با نیمه شعبانم عروسی هست.از همینجا و در این مکان از همه دعوت به عمل می آوریمممم...لطفا قدم بر چشمامان گذاشته و مجلس و محفل را با حضور گرم و داغ و یخ و اینچیزای خودتو نورانی کنین..

ولی جدی جدی تشریف بیارین خوشحال میشم...از ۷ تا ۱۱...

خب دیگه اینکه..

نزن مرجان خانومی نزن اینه دیگه رو گفتم و رفتم...

یکی دیگر از دختر خاله های گراممان هم تقریبا رفتن به خانه بخت و از این حرفا..به احتمال قریب به یقین و طبق امار های واصله سه شنبه هفته اینده عقد کنون میباشد..خبرای بعدی در این ضمینه را بعدا بیشتر به اطلاع میرسانیم...

خب دیگه خیلی حرفیدم...

خوش و خوب و سلامت و ایچیزای خوب خوب باشین همیشه همگی..ایشالا...فعلا..یا حق...

 

پی نوشت : ۱/۶/۸۶...ساعت ۰۰:۳۳ بامداد...

ژ یگولو الان در خوابست...چشمانش باز است ولی خودش خواب است..خواب بودن ژ یگولو اونم این موقع از عجایب روزگارست...بعد از ظهری یه ۴..۵ ساعتی رو به موت بودیم..ولی نشد که خوشحالتون کنیم و اینا...حالام به خاطر خوردن نصف شیشه شربت پرومتازین(ضد حساسیت)در حالتهایی از گیجی و منگی و بیهوشی و اینا به سر میبرم...امشب تصمیم داشتم به خیلیا سر بزنم و از شرمندگیشون در بیام..ولی اصلا نمیتونم یعنی اصلا حرکاتم دست خودم نیست..الانم دستم به زور داره رو کیبورد میچرخه...فردا توضیحات بیشتر داده میشود انشالا...و همچنین اگر زنده ماندیم که احتمالا میمانیم به خیلیا سر میزنیم.دلمان برایتان تنگ است خیلیا...فعلا...