۳۳

سلامممممممممممممممممم...

اول من بگم که این سلام کردنو...اصلا این کلمه سلامو خیلی دوست دارم...واسه همینه که همیشه اول حرفام هست...حالا اگه کسی خوشش نمیاد دیگه............

خوبین ایشالا همگی...؟

میدونم دیر به دیر آپ میکنم ولی نمیدونم چرا؟؟؟(حالا نه اینکه خیلی هم زیبا مینویسم)...

یعنی میدونما تقریبا...یخوردش که هنوز به خاطر کارایی که این چند وقته سرم ریخته...که فقطم کاره ها...یعنی هیچ چیز دیگه ای نداره...

بعد از تصادفه که دستم داغون شده و هنوزم درد داره امروز رفتم سر کار... اونم چه کاری...بناییاخه نه اینکه خیلی هم به رشته درسیم ربط داره...واسه همینه...(مردومو که دیدین...مثلا من تا میگم رشته ام معماریه میگن ااااااا پس درس بنایی میخونی تو هم اره...شاید واسه شماها هم پیش اومده باشه)اره خلاصه بابای من که معماره البته درس نخونده ها زیادا یعنی تحصیلات دانشگاهی نداره از این معمارای تجربی...ولی خدایی همه کارای ساختمونو خودش میکرده و هنوزم میکنه با اینکه هر کس دیگه ای به جای اون بود این کارو ول میکرد...حالا میگم چرا؟...

خلاصه یه کار برداشته این بابای ما کجا؟ تو روستامون که یک ساعت تو راهیم تا بخوایم بریم یه ساعتم برگشت... حالا دیگه تقریبا اخرای کاره هستشو هیچ کس دیگه ای هم قبول نمیکنه بره اونجا کار کنه(اوستاهایی که پیش بابام کار میکنن) اره دیگه امروز منم رفتم دیدم تنهاست...هیچ مشکل دیگه ای هم نداشتما فقط این دست لعنتی نه اینکه هنوز کاملا جای زخما خوب نشده امروزم خیلی فشار اومد روش چنتا از رگایی که هنوز پوسته روشون سفت نشده بود ترکید و خون ریزی کرد یخورده ای بعدشم هی درد گرفت هی درد گرفت تا من مجبور شدم که هی کمتر بهش محل بدم هی کمتر بهش توجه کنم...به من چه خب اصلا...تقصیر خودشه...

یه چیز دیگه...اون جایی که کار میکردیم وسط کوه هستش...کوههای شیر کوه و برفخانه که جزء بلندترین کوههای شهر یزدن و بعضی از شماها هم اگه یزد اومده باشین شاید اسمشو شنیده باشین...یعنی طوری هستش که حتی وسط تابستونم برف روی این کوهها هستش و هیچ وقت برفا از روی این دو تا کوه تموم نمیشه...اره دیگه امروز که خیلی هواش سرد شده بود...ای حال داد... ای حال گرفت...

آره دیگه خلاصه این از کار امروز ما...

مممممممم...اهان...یه چیز دیگه ای که میخواستم بگم این بود که...نمیدونم هیچ وقت واستون اینجور چیزی  پیش اومده یا نه که مثلا یکی از عزیز ترین کسات بهت یه حرفی میزنه که هرچی سعی میکنی...زور میزنی...خودتو به درو دیوار میزنی که ناراحت نشی از حرفش ولی اخرش ناراحت میشی و یخورده دلخور ...مثلا شبی مامان من یه حرفی بهم زد که همین جور شدم من...یعنی هرچی سعی کردم دلخور نشم نشد که نشد...البته بروز ندادما به هیچ وجه...خیلی دلم میخواست که حتی همون یه ذره هم حتی خیلی ناچیز ناراحت نمیشدم...ولی نشد و من از این بیشتر ناراحتم الان...

ای خداااا...شفا...

بعد از مدتها امشب داره بارون میاد اینجا...و من چقده ذوق مرگم...خیلی بوی خوبی میده...بوی نم و طراوت زمین و خاک خیس...اخ که من عاشق اینجور بویی هستم و اینجور هوایی...

خدایا شکرت...

شاید کسایی که تو یه منطقه خوش اب و هوا هستن درک نکنن من چی میگم...ولی اونایی که مث من تو این شهر گرم و خشک و کویری یا یه شهر دیگه ای مث اینجا هستن که سالی شاید ۵...۶ دفعه اونم تو زمستون بیشتر بارون نمیاد کاملا میفهمن من چی میگم و الان چه حسی دارم...

خب دیگه برم بخوابم که دوباره فردا هم باید برم همراه بابام

میدونمم که الانم که برم بخوابم تا یه ساعت دیگه زودتر خواب نمیرما ولی هر وقتم بخوابم اخرش حدود یک یک و نیم ساعت باید تو رختخواب غ ق لط ت بزنم تا خوابم ببره

خب الان ۱۲.۵ هستش تا خوابم ببره میشه ۱.۵ ...۲

خدا همراهتون باشه تو تمام مراحل زندگیتون یاریتون کنه و خود من از همه بیشتر...

فعلا...خوش باشین همگی...

 

پ.ن: امروز باز جمعه بود...چقد این جمعه ها مذخرفه ای خدا...دم غروب و شبش که دیگه بدتر...دلم گریه میخواد یه عالمه...خدایا این جمعه های دلگیرو از من بگیر...نمیخوامش...

نظرات 19 + ارسال نظر
نیاز جمعه 19 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 08:43 ق.ظ

سلام...خوبی؟دستت بهتره؟.....

اقا کی بارون اومد که من نفهمیدم؟!!!!!!!!.....سرد شده اما بارون نیومد طرف خونه ما!...
خدا قوت پسر...خسته نباشی!

سلام نیاز جانم...خوبم و امیدوارم تو هم خوب باشی...
تو چی؟ دستت بهتره؟

اومد...نمیدونم شاید تو ساختمون بودی نفهمیدی...

سلامت باشی عزیز...

عاطفه جمعه 19 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 05:32 ب.ظ http://www.titishbala.blogfa.com

بارون کخ اینجاا میاد جر جر جر جر دلن بسوزه

بی سوات...(خنده)

دلم بسوزه؟؟؟ نه نمیزارم بسوزه...

م جمعه 19 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:47 ب.ظ

سلام
سلام
سلام
چندتا نوشتم چون گفتی خوشت میاد
میبینم کلی بچه مثبتی میری کمک ددی محترم و این صوبتا
بابا احساس مسئولیت
ای ول
ایشالا زودی خوب بشی

سلاممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم...
مرسی مریم جون...
نه بابا...منو مثبتی...من بهش خیلی مدیونم...خیلی
...
مرسی...ممنون مریمی...

بنفشه یکشنبه 21 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 04:07 ب.ظ http://ravieghese.mihanblog.com

سلام مهندس ... (بنا جون )
چطوری یات؟!
دستت چطوره
ببخشید شرمنده که تو این مدت بهت سر نزدم اخه بد بد بودم
خوشحالم که بهتری
عاقل خوب تو با اون دست رفتی بنایی ؟!!!
کمتز ازش کار بکش
ولی خدایی هر وقتش که میام اینجا کلی میخندم
مرسی که به من سر زدی بارون ندیده
امیدوارم هوای شهرتون تا اخر زمستون بارونی باشه
اما هوای دلت افتابی و گرم

سلام بنفشه خانوم...(خنده)
هویجوریات...
دستمم تا فشار زیادی روش نیاد و سردش نشه خوبه...
خواهش اینا چه حرفه...خوشحالم که الان بهتری...همونطوری که خودت گفتی...
مرسی...
خواهش...
اگه شد چشممممممم...
خوشحالم که میخندی...
بارون ندیده!!!ولی خدایی هستم دیگه...کلا بارونو دوست دارم خب...
مرسی...ولی نیست...
تو هم همیشه افتابی و گرم باشی...ممنون...

خر کوچولو یکشنبه 21 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 04:19 ب.ظ http://kharekocholo.blogfa.com

(:

مرسی...

مریم یکشنبه 21 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 11:22 ب.ظ

دیگه نمیگم نیشون !!
..
مامانت چی بهت گفته بود مگه که تو ناراحت شدی ؟؟
هان ؟؟
هوم ؟؟
چی ؟؟
یه بار دیگه بلند تر بگو ... نمیشنوم از این جا .. واسم بنویس .. خب ؟؟

اهان...همون...

ببین مریم جان...اگه میشه نگم...
باشه؟
باشه؟
باشه؟
مینویسم واست...ولی اینجا نه...

خر کوچولو دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 05:37 ب.ظ http://kharekocholo.blogfa.com

ممنونم ...
بابت همه چیز
می دونی ؟! بعضی وقتا هست که آدم دوست داره بدونه چند تا دوست خوب داره که به یادشن
بعضی وقتا دو خط نوشته می تونه یه دنیا باشه ...

من بیشتر...
بابت همین دوتا دونه کامنتت...
مرسی که دوست خودت میدونی منو...من خیلی وقته با تو نوشته هات دوستم...میدونم نمیدونستی...یعنی نمیشد...

خیلی خوشحالم...مرسی

پردیس سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 09:28 ق.ظ

سسلاممم!اااا٬‌من بالاخره چشمم به جمال شما روشن شد!خوبی؟دستت خوب شد؟عجب جاییه ها ٬من اینجا سردم شد!آرره قدر بارونو بدون!

سلاممممممممممممم پردیس جان...
خسه نباشی...
مرسی...تو خوبی؟
بهتره شکر خدا...
آره خیلی جای قشنگیه...نمیخوام تعریف کنما...ولی واقعا جای خوبیه...
میدونم...مرسی

پت سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 02:12 ب.ظ http://chocoholic.persianblog.com

سلام
چطور مطوری؟ این کلمه امروز از صبح رفته تو دهنم...
بابا معمار.... این که خوبه... من که کامپ و این چیزا خوندم... همین که یکی می بینه می گه این کامپیوتر من روشن که میشه بوق می زنه!!!! یا خیلی بهتر اگه کسی ببینه پای کامپم می گه داری چی بازی می کنی؟ یا می گه راستی ورژن جدید این بازی و داری؟
منم به روم نمیارم... می گم اگه می خواین بیاین شما هم بازی کنین با این برنامه ای که باید تحویل بدم!
از این بدتر اینه که پروژه ام و واسه ی یکی به زبون خودش و البته به درخواست خودش تعریف کردم گفت که این که یه هفته بیشتر کار نمی خواد...

سلام...
(خنده)خوب موبم...
اره دیگه همینه...تو هر رشته ای که میخوای باشی باش...یه معادلشو سریع واست دست و پا میکنن خودشون...حالا تو تا صبح زجه کن...ناله کن...فایده نداره که نداره...
همون ...بهترین کار اینه که به روت نیاری و بگی هرچی اونا میگن درسته...
هرکه دور میدان فنش بسیار است...همینه دیگه کاریش نمیشه کرد...

پت سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 02:20 ب.ظ http://www.chocoholic.persianblog.com

تازه یه چیز دیگه... منم از دسته مامانم شاکیم... یعنی اون هفته یه چیزی گفت که تا یه مدت نفهمیده بودم یعنی چی... وقتی فهمیدم کلافه شدم و دیگه مامانم نیست چون اگه بود نمی باید اینطوری فکر می کرد... حالا دیگه هم مامانم رفته هم بابام... دوتاشون در نظرم متشاکین!!! باریکلا کلمه...
من یزد نرفتم... شاید یه روز رفتم
موفق باشی
در ضمن من مثل مردم وسعم نمی رسه که تند تند آپ کنم!!!!

دقیقا همین حسو به من دست داد اون جمله مامانم...ولی نمیتونم بگم مامانم نیست...چند دفعه دیگه هم همینجور چیزایی رو بهم گفته...بابامم همینطور...ولی من نمیتونم حتی فکرشو بکنم که اونا به من اون حرفا رو زدن...میریزم تو خودم بلکه یادم بره...

بیا حتما...به نظر من جای قشنگیه واسه مسافرت...البته بهترین وقتش عید نوروز هستش که هواش متعادل باشه...نه گرم ۴۰...۵۰ درجه تابستون نه سرد و خشک که مغز استخون ادمو میسوزونه زمستون...
تو هم موفق باشی...
نمیدونم...هر جور راحتی پس...

پت سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 02:28 ب.ظ http://www.chocoholic.persianblog.com

راستی اون روزی که آپ کردی تولدم بود نشد که همون موقع بهت سر بزنم... از اون روزم تا حالا درگیر ۷ شب و روز پایکوبی بودم!!!!‌ نه بابا کی پا می کوبه... درگیر پروژه بودم... اینم دلیل نیومدنم!!!

اااااااااااا چرا نگفتی پس...
تولد...تولد...تولدت مباااااااااااا رررررررررررکککککککککککککککک...
تولدت مبارکککککککککککککککککککککککککک شدیدا...
ایولللللللللللللللللل پایکوبی...:دی
اهان پروژه...میفهممت وقتی میگی پروژه یعنی چی...ایشالا به خوبی تموم بشه...

پت سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 02:39 ب.ظ

ببخشید اینقدر می نویسم... دیدم آپ که نمیرسم بکنم گفتم اشکال نداره کامنت زیاد بزارم...
سوال داشتم که اومدم باز...
نوشتی که امروز جمعه س... ولی ۱۸ ام که ۵شنبه اس... تازه این بالای پستتم نوشته که ۵شنبه ۱۸ ام...
نکنه یزد آمریکا یا استرالیایی که انقدر اختلاف فرهنگی داریم!!!!

خواهش میکنم...خوشحالم میشم ایتنا چه حرفیه...نه اصلا اشکال نداره..من گوش شنوا هستم...هرچقدر هروقت دوست داشتی اینجا کامنت بذار...جدی میگما...
بپرس...
اونجا که نوشتم جمعه اس خب فردای آپم بود جمعه هم بود نوشته بودمم پ ن یعنی پی نوشت...خب ۵ شنبه که ۱۸ ام بود دیگه...من حالا قبول دارم کمی تا مقداری قاطیم ولی این بلاگ اسکای نه ...یه بار دیگه تقویمتو نگاه کن...

حل شد الان؟؟؟

... چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 02:07 ب.ظ

امروز بارون اومد شر شر همینجاها..پشت خونه هاجر رو نمیگم..

سلام سمیه خانوم گل...معلومه کجایی تو دختر خوب...

اونجا که همش داره بارون میاد...به قول عاطفه دلم باید بسوزه...

یه بار ۲..۳ سال پیش اونجا بودم از اقاهه پرسیدم اینجا همیشه اینقد بارون میاد بهم گفت اینجا از ۱۲ ماه ۱۳ ماهش بارون میاد...این بود که دیگه کاملا متوجه شده بودم کیا بارون میاد...

... چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 02:09 ب.ظ

کامنتا پست پایین رو هرکاری کردی سریع برشون گردون...

پاک شد ...گفتم که...هرکاری کردم نیومد که نیومد...خودمم هنوز اعصابم خورده...دیگه بر نمیگرده(گریهههههههههه)...

... چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 02:10 ب.ظ

دیگه قهر تا وقتی کامنتام رو ببینم..

ااااااااااااا دوباره گشتی گشتی بهونه پیدا کردی اره؟؟؟

ای خدا..خب برشمیگردونم...تو قهر نکن...

م چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:02 ب.ظ

بابا بیا آپ کن دیگه
تو که ازمن بدتری :)

چشممممممممممممممممممممممممممم مریم خانوم...
نه بابا...شما اوستایی :)...

بنفشه پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 07:35 ق.ظ

سام و علیکن
چطوری یا نه؟!
اقا ببخشید یه هدیه دارم براتون یه ابر بارونی ...کجا بفرستمش ادرس بدید ...ابرش مال چشمامه....
مرسی که بازم بهم سر زدی و اومدم بگم که :
۱-لینکیندیدمت
۲- جوابیدن کامنتات مبارک
۳-خیلی دوست دارم دوست مهربونم
۴- مراقب خودت باش و من بازم منتظرتم.

علیک سلام...
بیشتر چطورم...(نیش)...خوبم مرسی..
چه هدیه ای بهتر از یه ابر بارونی...بفرستش اینجا...پیش خودم...خدا نکنه چشمات ابری و بارونی باشه عزیز...ابر و بارون مال اسمون. جاش اونجاست...
خواهش میکنم عزیز...چی؟
۱-مرسیییییییی...
۲- سلامت باشی...من همیشه میجوابم...
۳- منم همینجور عزیز...خیلی شدید...
۴- چشممممم...تو هم مراقب خودت باش...میام بازم...

نیاز پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 08:39 ق.ظ

سلام....خوبی؟.....دستم بد نیست جاش مونده....
اره طزرجان هم میدونم کجاست....اگه هوا سرد نباشه شاید یه روز هم بریم اونجا......میگن خیلی با صفاست....اره؟......

نمیدونم چرا ولی جمعه های یزد خیلی دلگیر تر از جاهای دیگست.....شاید به این خاطره که پنجشنبه و جمعه ها یزد خلوت میشه وهمه میرن باغاشون......

اخه شهرای دیگه این دو روز شلوغتره اما اینجا خلوت تر....منم عصر جمعه ها خیلی دلم میگیره.......خیلی.....

راستی مامانت بهتر شدن؟

شاد باشیو. پر نشاط.

سلامممممممممممم نیاز خانوم گل...مرسی خوبم...اخی...ایشالا که جاشم از بین بره زودی و مث اولش بشه...
ایوللللللللل...حتما بیا...یعنی برو...هوا هنوز زیاد سرد وحشتناک نشده ولی خب یکمی سرد هست...آره تقریبا خیلی خوبه...فقط باید یخورده بیخیال حرف و نگاهای مردمش باشی...بعضیاشون یه جورین. یعنی زیاد یه غریبه رو که میبینن خوشحال نمیشن...

آره دقیقا درست بر عکس جاهای دیگست...۵ شنبه جمعه هاش میشه عین شهر مرده ها...خلولت.اره دلگیریشم واسه همینه میدونم...

واقعا دلگیره...مخصوصا که دلت دنبال بهونه واسه گرفتنم باشه...
آره شکر خدا خیلی بهترن...مرسی...

تو هم از ته دل واست دعا میکنم شاد باشی و دلگیرم نشی...
مرسی که میای بهم سر میزنی...فعلا...

... پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 06:47 ب.ظ

کی تو رو قشنگت کرده؟؟؟!!!

مست و ملنگت کرده؟!!!!!!

جان...!!!

من چی بگم به تو اخه سمیه...؟؟؟هان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد