خونه خاله...

سلاممممممممممم...سلام..سلام...

دیشب با هزار زور و زحمت و دعوا تهدید و چشم غره بابا و مامان ابجی فسقلی رفتم خونه خالم اینا باهاشون...هی میگم بهشون اخه بابا خسته ام من ولم کنین ...مگه روده هاتون به روده من بنده......

هی رفتن هی اومدن اخر نذاشتن که ..پا شدم باهاشون رفتم... اخه نه اینکه راه خونشونم خدا کیلومتر دوره از خونه ما..ادم کلی خوابش میگیره تا برسه...ما اینور شهر اونا اونور شهر...اگه خیابونا شلوغ نباشه ترافیک حدود ۴۵ دقیقه تو راهیم با ماشین...تهرانیای عزیز نگین همش ۴۵ دقیقه..اره ۴۵ دقیقه تا یه ساعت واسه شهر ما خیلی خیلی زیاد که تو راه باشی تا برسی خونه خاله...

حالا ما مثلا زور بزنیم سالی یکی دو دفعه خونه این خاله میریم...(به ما چه اصلا..میخواستن از اول اولش خونشونو نزدیک بسازن اصلندشم... )حالا از اینور ما میگین اونا دورن از اونور اونا میگن اه اه اه...جا شد رفتین خونه ساختین اینهمه دور...

ولی خداییش اصلا از اون محله های پایین شهر به اصطلاح همون محله قدیمیای یزد خوشم نمیاد...خیلی دلگیرن...با ادمای یه جور دیگه با یه فرهنگ کاملا اختصاصیه مخصوص خودشون... ... حالا تقریبا تمام فک و فامیل دور همیما..یعنی نزدیک و اینور شهر فقط همون یه خالم و مامانبزرگمو اینا اون طرفین...خلاصه دیشب دندنمم که طبق معمول بسی دردناک بود اونجا که رفتیم که دیگه هی بدتر شد هی درد گرفت و منم هی محل ندادم...تا اینکه این سریال باق مزفر شروع شد و صدای تلویزیونم رف رو خدا...بعد دیدن خیلی بیکناریم اونجا نشستیم تخمه و اجیل و چاییو از این چیزا اوردن (البته بیشتر از همه من بیکار بودم...)بابام که باجناق گرم گرفته بودو مامانم که با خالمو دختراش...دوماد خالمم که با پسر خالم...از این پسر خالمم زیاد اخه خوشم نمیاد گرم نمیگیرم باهاش اونم گرم نمیگیره...یه جوریه... خلاصه دیدم تخمه شکستن بهترین سرگرمیه ...تخمه ها هم خدایی خوشمزه بود تپل...اقا ماهم دیگه تعارف و خجالتو اینا رو بوسیدیم گذاشتیم طاقچه و یا علی است و مدد..افتادیم تو کاسه تخمه...اند جوات بازی و ای صوبتا... ... نیگا به هیچکدوم نمیکردم که یه وقت خدایی نکرده خجالتی چیزی نکشم... شدیدا به کارم ادامه میدادم و از دیدن باغ مزفر لذت همی میبردمو خنده هم که دیگه چاره ای نبود باید میکردی...خلاصه که شدیدا داشتم با تخمه ها و شکلاتا و خودمو باغ مزفر حال میکردم... ...حالا تو این هیری ویری این دندونه هم دردش داشت بیشتر و میشدو فک میکرد که میتونه از شکلات و تخمه خوردن منصرفم کنه که خیلی زود بهش فهموندم که زکی کور خونده... ...ما از بادا نیستیم که از اون بیدا بلرزیم...اره فک کنم یه چیزی تو همین مایه ها...ولی یه دفعه بد جور شرمنده شدم از اخلاق ورشکاریه خودم...همینجور که داشتم میلمبوندم میخندیدم به عمو منصور که دنبال ۲۰۶ اس دی میدوید یه لحظه با دختر خالم فیس تو فیس شدم نا فرم...حالا من با یه نیش باز همینجور موندم دارم بر و بر نیگاش میکنم اونم با دهن باز تو کارای من مونده بود طفلی...خلاصه که کلی شرمسار شدم...بعدم دخترخالم زد زیر خنده...فک کنم پی به دیوونگی و نا خوش احوال بنده برده بود...

خلاصه که اییی بد نبود با تمام اوصاف...بعدم بابام که یخورده حواسشم به کارای من بود بعد از سریاله ک صدای تلو یزیون کم شد گف دیگه بریم زحمت کم کنیم...فک کنم فهمیده بود خان پسرش  داره ابرو داری میکنه...

اینم از مهمونی خونه خاله...خب خونه خاله بود دیگه چیکار کنم...دیدیدکه هرکار بد و بد موقع میکنی میگن مگه اینجا خونه خاله هست...خب منم خونه خاله بودم دیگه..اشکال نداشت... ...

دیگه اینکه من احتمالا تصمیم دارم بعد از اینکه از پشت این تریبون مقدس اومدم بیرون برم دندون پزشکی ...

حالا کاش میدونستم کدومش درد میکنه لعنتی...برم به دکتر چی بگم اخه...بگم تمامش درد میکنه ردیف..میگه پسره دیوونست..خدایااااا ما را هم اکنون بکش...آمین...

دیگه اینکه امروز ظهری هم با یکی که اصلا هیچ ربطی نداشت پشت تلفن دعوا کردم و اعصاب خودمو خراب کردم..بیخودی...یکی نیست بگه اخه شیرین عقل..مهندس به تو چه که فوضولی میکنی...اخه یه حرف زوری بهم زد که منم داغ کردم امپر چسبوندم...حالا جالبیش اینه اونی که من واسش دل میسوزوندمم ازم ناراحت شد...یعنی من بمیرم حالا دیگه از دست این جماعت فک و فامیل بی شعور راحت بشم...

و بازم در اخر...خدایا پروردگارا ما را هم اکنون بکش...آمین.. ...

خب دیگه دارم میرم زیادی چرت بگم فک کنم...همون برم بهتره..بابامم داره صدام میکنه...حتما دوباره این ابو طیارش خراب شده..منم که ید طولانیی دارم در امر تعمیرگاه و این حرفا...

خدایا جملگی شفای عاجل بفرما...

خوب خوش و خرم باشید و صا ایران...فعلا...یا حق...

نظرات 11 + ارسال نظر
راوی خاطرات بزها سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1385 ساعت 03:55 ب.ظ http://boza.blogsky.com

خوشمان آمد . خیلی باحال بید. منزل خاله هم صفایی داره که نگو
بخصوص اگه دختر خاله هم داشته باشه(ببخشید ها!!!!!!!!!)

مرسی اقا...باخالی از خودتونه...
اره شاید..ولی من که صفاشو ندیدم که...:دی...حالا شاید..دختر خاله با حال نیستن..:دی
خواهش اقا..خوشحال شدم از اشناییتون..اومدمو وبلاگتو خوندم..جای خوبیه...ولی فرصت نکردم کامنت بذارم..ولی میام حتما..مرسی..فعلا...

پویا سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1385 ساعت 04:24 ب.ظ http://pooyamcs.blogsky.com

سلام
تبادل؟

سلام...باشه اشکالی نداره...

من هنوز وقت نکردم بیام..امروز فک کنم بیام وبلاگت..مرسی...

سامیه سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1385 ساعت 05:26 ب.ظ http://www.tintinior.persianblog.com

...خب دوستت دارن...
در ضمناز این دعاها واسه خودت نکن...یه هو دیدی برخلاف همیشه مورد بررسی قرار گرفت!!
هویجوری به نظرم رسید که لابد(؟؟!!)مثل پرنده میاد!!

آره خب شاید...
خندهههه...اره شانس منو که میگی...خدا یهویی یادش میاد خیلی وقته دعاهامو مستجاب نکرده سریع واسه جبران این دعاها رو مستجاب میکنه...من میمیرم اونوقت...:دی :دی

اهان..خب شایدم مثل پرنده میاد..خوب به نظرت رسیده...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1385 ساعت 06:53 ب.ظ

اهان دههه

وسعت همه امروز زیاد شده امروز روز جهانی آپ بوده..خوب برم بخونم

سلام اول...

وسعت کی دیگه زیاد شده خب؟؟؟ همون دیگه زرنگیم همگی کلا..نه مث بعضیا...:دی
فراررررررررر...

فاطمه سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1385 ساعت 08:52 ب.ظ

حالا اون تخمه ها به کنار ....دختر خالهه چند سالشه:دی


می بینیمممم که بد جور هوای شکمو دارین همچین خوش می گذرونی.....



جناب اون صا ایرانی که اون پایین نوشتی حق کپی رایت داره هاااااااااااااااااا

میرم شکایت می کنم میان می گیرنت میندازنت تو زننندوننن
(ثه مانند نیما خوانده وشد)

من تو رو وکشمممممم فاطمه...نه دیگه اصل همون تخمه ها بود..:دی دختر خاله کیلو چند...ههههههه

نه بابا اونجا مهز بیکاری و برای جلوگیری از سر نرفتن حوصله به شکم رسیدم یعنی مثلا خهوش گذروندم واسه خودم...


ای واییییییییی...فرارررررررررررر...خب شکایت نکن بگو حقش چقده و چیه پرداخت بنماییم...

زندون اگه انداختی که بدتره..هر هفته کمپوت به دست با یه چادر سرت باید بکنی بیای ملاقاتم که...به ضررت تموم میشه ها..از من گفتن..حالا هر جور میلته...:دی

م سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1385 ساعت 08:58 ب.ظ

قکر کنم این خوشحالی مضاعفت بابت اون تیکه چشم تو چشمه ها ;)
ولی خداییش من موندم تو چطوری از این دندون کرمو دل نمیکنی؟! هان؟
نکنه مثل من میترسی بری دندونپزشکی کلک؟

نه بابا...ولی خیلی اون لحظه یهویی جالب بودا...

نه دیگه دیروز با هزار زور زحمت و بدبختی از دلم ببخشید از ریشه درش اوردم راحت شدم...
اره خوشم نمیاد اصن از دم و دستگاهاش و محیطش...اه اه...(سبزه)...
(چشمک)...

بنفشه چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:10 ق.ظ

سلام
چطوریاتی؟
پسر تو که باز از دندون درد مینالی
متحاناتم که تموم شد دیگه چه بهانه ایبرای نرفتن به دندون پزشکی داری؟!

این روحیه شاد رو مدیون دختر خاله گرامی ها .....
و البته یه ضرب المثل دیگه هم درباره خونه خاله هست که خوب دراینجا کار بردی نداره.... چون به تو خوش گذشته .
خوب بابا جان برو این ماشین بابایی رو عوض کن و خودت رو خلاص

ژیگو لو چرت و پرتاش قشنگه ....
فچ کنم منم دارم چرت و پرت میگم
خوش باشی
راستی کم پیدا شدی
دیگه به ما سر نمیزنی
منتظرتم

سلام بنفشه جان...
خوبم ..الان یعنی خوبم...:دی
اره مینالیدم...
کار ندارم ولی کار مردمو کارای بهوده زیاد دارم که ناچارم انجام بدم...

ههههه...:دی..نه حالا به اونصورتا...
اره اره..میدونم چیه اون ضرب المثله..منم واسه اینکه مصداق این ضربالمثله پیش نیاد سر خودمو با خوردن و تلویزیون گرم کردم...
بابام ماشینشو عوض میکنه؟؟هه..ساده ای...عمرا...:دی
مرسی عزیز...
خط بالایی رو شاید ولی بقیه اش نه اصلا...
تو هم همینطور عزیز...
ببخشید..درد دندونو یه مسئله ای دیگه ای باعث شده بود..ولی دیروز خدمت رسیدم که...بازم میام ...من همیشه میام...
مرسیوومن همیشه خونتم..چتر...:دی

samira چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:24 ق.ظ

salaaaaam
ey baba dandoonet khoob nashod?:(hamishe khosh bezgare :*

سلاممممممم سمیرا جان...خوبی عزیز؟

از دیروز پنج شنبه که کشیدمش یه درد مختصری داره با کمی خونریزی..داره خوب میشه...
به تو عزیز...اوضاع و احوال درس چه جوره؟؟؟

نیاز چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1385 ساعت 08:27 ب.ظ

خوشحالم خوش گذشته....راستی قضیه این دختر خاله چیه کلک؟....عروسی دعوتیم؟.....شاد ببینمت....برو این دندونو بکن خودتو خلاص کن!

سلام نیاز جان...مرسی...
هیچی...:دی...اصلندشم دختر خاله ما قضیه نداره که نداره...:دی
نه بابا..چیه همینجوری واسه خودت میبری میدوزی...
منم هم همینطور...
رفتم دیروز حسابشو رسیدم...

پت سه‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:24 ق.ظ

من برای چی این جا کامنت نذاشته بودم؟!

پت سه‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:30 ق.ظ

اینم خوندم.... وای خونه ی خالت خوراک من بوده.... بودم کلی می خندیدم..... من معمولا این جور جاها میرم یه جایی میشینم که در همه ی بحثها شرکت داشته باشم.... :)) معمولا لینک بین مجامع بشری می شم!!!!
من خاله ندارم که برم خونش تخمه بشکنم و باغ مظفر ببینم!‌:(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد