ترسهای کودکی

سلام علیکم...

ایشالا که حال و احوالات خوب و خوش بوده باشه...

خب از چی بگم و از کجا؟؟؟

هومممم...

اهان..اول اینکه میخواستم پست قبلی رو ادامه بدم و خیلی چیزای دیگه رو توضیح بدم که بعضا باعث اشتباه شماها هم شده بود...ولی خب منصرف شدم فعلا...نه حال و حوصلشو دارم فعلا و نه وقتشو...حالا شاید یه وقت دیگه که حالم خوشتر از اینروزا بود یه چیزای دیگه ای راجع بهش نوشتم...ولی الان نه...

بعدش اینکه به دعوت غیر مستقیم بچه ها باید در مورد ترسهای کودکیم بنویسم...

شاید خیلی مسخره به نظر بیاد و شایدم خنده دار...ولی خب ترسه دیگه دست خود ادم نیست که...

تازه حالا نمیدونم ۵ تا هم میشه یا کمتره..یا شایدم بیشتر بشه...نشمردمشون هنوز حالا بریم ببینیم باهم چندتاست...

۱- ترس از مدرسه رفتن لعنتی...واقعا از مدرسه میترسیدم..اول اینکه یه بار دیگه هم گفتم فک کنم...اونروزا مث الان نبود که اینقد هرجا رو نیگا کنی(تلویزیون..روزنامه...خیابونا..خود مدرسه ها..تو صف نونوایی..و...و..و)صحبت تز بچه ها و مدسه کلا اینجور چیزا باشه...تنها چیزی که از مدرسه رفتن من میدونستم این بود که از پسر خاله هام و چند نفر دیگه که قبلا مدرسه رفته بودن کتک زدن معلما و تنبیه و چوب و فلک و انباری تاریک و پر مار و موش مدرسه ها اینا بود که خیلی هاش خالی بندی همون بچه ها بود و خیلیاشم راست بود...من سال ۶۹ کلاس اول بودم... واقعا وضع مدرسه ها افتضاح بود هنوز..و تمام این تعریفای بچه ها از مدرسه ها روی من اثر گذاشت تا منی که خیلی به خانوادم مخصوصا مامانم وابسته بودم تا اونروز واقعا از مدسه رفتن بیزار باشم و بدم بیاد و همین ترسم تا اخر دوره راهنماییم ادامه داشت..با اینکه اونوقت دیگه خیلی وضع فرق کرده بود ولی خب ترسی بود که تو وجود من بود و بیخیال من نمیشد...

۲- دومین ترسم این بود که بازم راجع به همین مدرسه رفتنم بود...و اونم این بود که ترس از دیر رسیدن به مدرسه رو داشتم ...من هیچ وقت دیر نمیکردم و گاهی اوقاتم که دیر میکردم به خاطر معطل کردنای همیشگیه این پسر عمه ام بود اصن عادش بود که معطل میکرد همیشه و الانشم که هنوز که هنوزه وقتی یه قراری میزاریم باهاش مطمئنم که نیم ساعت حداقل دیر میکنه...خب اونوقتا خیلی اذیت میکردن واسه دیر رسیدن..تنبیه بدنی و کم شدن انظباط و دم دفتر رفتن و هزار کوفت و مرگ دیگه...یادمه یه بار که این ساعت لعنتیه خونمون یه نیم ساعت عقب شده بود و بعدش که فهمیدم دیرم شده و چون مدسه ما هم بد مسیر بود همیشه پیاده میرفتم تا مدرسه تا خود مدرسه رو یه ریز تو کوچه ها گریه کردم...اینقد گریه کرده بودم که وقتی رسیدم مدرسه خانوم معلمم(کلاس دوم دبستان بودم)گفت چی شده چرا چشات اینقد قرمزه...(باد کرده بودم از بس گریه کرده بودم )گفتم هیچی..اونم فهمید که گریه کرده بودم..راستش تتنها خاطره خوبی که دارم از مدرسه و دبستانم مخصوصا معلمام بودن فقط...کلاس اول خانوم محمودی کلاس دوم خانوم نمیدونم چی اسمش یادم نیست و کلاس سوم اقای طلا کوب که واقعا مسیر زندگیمو شاید عوض کرد و من خیلی چیزا ازش یاد گرفتم حتی تا چند سال پیشم میدیدمش و واسم هنوزم اون معلم مهربون بود..کلاس چهارم و پنجم یکمی بد اخلاقتر بودن ولی خب بد نبودن...

۳- سومین ترسم از پرنده ها بود...که هنوزم هست این ترس و ادامه داره ...من کلا از هرچی پرنده هست..به غیر از قناری میترسم..یعنی بیشتر حالم بهم میخوره ازشون و چندشم میشه ها..البته از دور که میبینمشون شاید بعضیشونم دوسشون داشته باشما..ولی خدا نکنه بهم نزدیک بشن...تا ۳ کیلومتر فرار میکنم..واقعا ازشون میترسم..نیدونم چرا...

۴-چهارمیش اینه که من از حتی نگاه خشمگین ناک و غضب الود بابام میترسیدم و هنوزم میترسم...من تا اونجایی که یادم میاد از دست بابام کتک نخوردم شاید یه دفعه اونم شاید یه پس گردنی اونم مطمئن نیستم...ولی همیشه ارزو داشتم وقتی یه کار بدی انجام میدم اون ناراحت میشه و یه دونه از اون اخماش بهم میکنه بگیره منو بزنه له و لوردم کنه ولی اونجوری نیگام نکنه...واقعا با همون نگاهش میمردم از ترس...ولی خب زیاد عصبانیش سعی کردم که نکنم..شاید چند دفعه از اول عمرم تا حالا..ولی خب همینشم امیدوارم که منو بخشیده باشه...

۵-ترس از دست دادن چیزی یا کسی...که اونوقتا که بچه بودم خیلی کمتر بود و الان که بزرگتر شدم(مثلا )خیلی بدتر شده و هرچی هم بگذره بدتر میشه...و این خیلی بده..چون تجربه شده واسم که تا حالا از هرچی که ترسیدم از دستش بدم دقیقا همون چیز یا همون کس و از دست دادم... ...

خب نه مث اینکه ۵ تاش جور شد... ...

حالا زیاد بهم نخندینا...باشه؟؟ افرین...

خب دیگه چی میخواستم بنویسم؟؟؟

اهان...

تو یکی از پستای نیاز خانوم عزیز هم دعوت به چیز دیگه شدم..و اونم این تصورم از دوستامه که با شکلکای اسمایلی بیان میشن...

ولی خب الان خیلی خسته هستم و این کارم خیلی طول میکشه خودش یه پست گنده و جدا گونه واسه خودش میشه...پس ایشالا تو پست بعدیم اینکارو میکنم..حتما حتما...

خب دیگه برم...با اجازه...

خوب خوش و سلامت باشین همگی...مواظب خودتون باشین...فعلا...یا حق...

نظرات 21 + ارسال نظر
اقلیما یکشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 01:05 ق.ظ

سلام
با حفظ جایکاه فعلا اول. تا برم متنتو کامل بخونم.
دوباره میام

سلام...
ایولللللللل...
منتظرتم...

پسر خاله یکشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 01:27 ق.ظ

قبول نیست نخونده کامنت بذارید. من با اینکه دومم رسما اولم
در ضمن مطلب جالبی بود

سلاممممممم عباس جان...:دی

اره خب اینم میشه...

در ضمن خواهش میشه...

Oliera یکشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 07:26 ق.ظ http://olier.persianblog.com

همون طوری که متوجه شدی من بابای یه آقا پسر هستم به اسم ایلیا و یکی دو ساله که براش مینویسم و خیلی از این نوشته هام خاطرات من و ایلیاست و گاهی هم نصیحتش میکنم.
.....................بابایی

اره تا یه حدودایی متوجه شده بودم ولی مطمئن نبودم..ممنون از اینکه واسم گفتی چی بع چیه..خدا ایلیا رو واست حفظش کنه..مواظبش باش بابایی.....

Oliera یکشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 07:33 ق.ظ http://olier.persianblog.com

راستی دیروز جمعه هم شهر شما بودم. البته صبح ساعت ۷:۳۰ رسیدم فرودگاه و مستقیم رفتم بازدید کارخونه (فولاد آلیاژی یزد) و غروب هم مستقیم فرودگاه و تهران. خیلی باحاله چند بار اومدم یزد ولی هنوز شهر رو ندیدم. ولی مردم فوق العاده ای هستن این یزدیا. اولا به خاطر طبیعت کویر قدرشناس نعمت خدا هستن و در ثانی خیلی هم هربون و خونگرمن. خلاصه که به احتمال قریب به یقین برای ایلیا یه دختر یزدی میگیرم. تازه بابای ایلیا هم اکه خودشم زودتر می فهمید میرفت از یزد دختر میگرفت. جدی میگم.
.......................بابایی

ایولللللللل..بابا تو یزد بودی هیچی نگفتی...از تو همون فرودگا یه داد میزدی من صداتو میشنیدم میومدم دنبالت...:دی جدی میگم...نزدیک همون چهار راهه که تو مستقیم رفتی فولاد الیاژی بودم من...حالا ایندفعه که خواستی بیای خبرم کن حتما حتما..یادت نره ها..نمیشه بیای یزد و اینجور قصر در بریا...:دی...در ضمن شما لطف داری اقا...ممنون...اره واسه ایلیا یه دختر یزدی بگیر..اصن میخوای خودم واسش یه دخمل خوب پیدا کنم؟؟
خندههههه..خانومت که این دور و برا نبود اینو گفتی؟؟؟

موفق باشی..ایندفعه اومدی حتما بیا شهر و ببین تا هوا خوبه تابستون نشده..خواستی به منم خبر بده در خدمت هستیم اقا...
خوش باشی...فعلا...

فاطمه یکشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 08:42 ق.ظ

شه جالب
مرسی دادا

یه ذره شو خوندم میرم بقیشو بخونم

حالمم خوبه...یه کم دیگه بگذره میشه مثل گذشته مامان یکمی اتیشیه(چشمک)

فعلن دادا

سلام فاطمه...
خواهش...

اهان..افرین دخمل گل...:دی

خدا رو شکر که حالت خوبه..خوشحالم..اره باید صبر کنیم اتیش این مامان خانومت فرو کش کنه یخورده...(چشمک)...

فعلا...

فاطمه یکشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 09:16 ق.ظ

می کشمت دادا علی
عصبانی....گریههه...فغان...داد ...بیداد

نه خدایش ببین...یه لحظه ببین
من اکثرن بیشتر از همه برات کامنت میزارم(دل شکسته)

آخه بعد این همه مدت نگرفتی من رو مد حرف زدن زیاد نمی افتم(گریه)
همیشه میرم ده بار بعدم بر می گردم...همون پست قبلی سه تا کامنت گذاشتم اخه برات
مامانننننننننننننننننننننننننننننننننن
ترسو:دی
ترسو:دی
آخه آدم از پرنده میترسه
بیایی خونه ما از ترست نمی تونی وارد خونه بشه
مامانم شونصد مرغ تو حیاط خلوت داره با یه خروس
خودمم دیگه هیچی ...دو تا کبوتر با یه گریه:دی

تازه داداشم میگه میخوام یه سنجاب بخرم باغ وحش کامل بشه:دی
(گریهههههه)
دلمو شکستی برو(گریهههههه) -------------------:دی
من بعد ای حسب تو یکی میرسم...یه کاری می کنم باز زبون خودت با گریه بگی فاطمه دیگه برام کامنت نزار

چقده ترسویی تو...اخه مدرسه هم ترس داره....مثل من یه دفعه متنفر می شدی یه چیزی

ولی اون بابارو هستم...عین همین حس من برا مامان دارم...کتک نمی زنه ولی آدمو جون به لب می کنه....خودت می دونی که
از ترسم میرم تو سوراخ موش(گریه)

دادا علی اهنگ یا تب تب ودلع نانسی گوش کردی ..خیلی باحاله....یه بار گوش کن...:دی
میدونم هیچ ربطی نداشت(نگاه)

ترســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو:دی

فرارررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر(گریه)

وایییییی...چرا میخوای دادا علی رو بکشی اخه؟؟؟

اهان واسه این..ای بابا شوخی کردم..حالا چرا اینجا رو گذاشتی رو سرت..باشه بابا هرچی تو بگی..داد نزن جولو در و همسایه دوست اشنا بده..ابرو داری کن..:دیخدا نکنه دلت بشکنه عزیز..من اشتباه کردم خوبه؟؟معذرت...اره چرا عزیز میدونم خودم من هویجوری یه شوخیی کردم..بی خیال...
خودتی : خودتی :دی..(که میدونم نیستی)...:دی
خب میترسم ازشون چیکار کنم دست خودم نیست...
همشون از دور ترسی ندارن ولی خدا نکنه نزدیکم بشن..حالا من که اومدم خونه تون یواشکی از کنارشون میگذرم نبیننم..:دی
ای بابا من اصلن قلللللط کردم...تو دلت نشکنه...

خندههه..عمرا من اینو بگم حالا تو هزارتا کامنت بزار...:دی
اونوقتا میترسیدم ولی از همون وقتم ازش متنفر بودم هستم هنوز تا اخرعمرمم دوسش ندارم...
:دی..اره میدونم چی میگی..کاملا مشخصه...
اره گوش کردم عاشقشم..یه مدت تا اون گوشیمو داشتم همش زنگ موبایلم همین بود..خیلی دوست دارم..شدیددددددد..اصلا حالا که اهنگه قطه بیا همین اهنگو واسه وبلاگم بزار خواهشا اگه وقت داری...
باشه؟؟؟

:دی چرا بی ربطم نبود..چون من خیلی دوست دارم این اهنگو...

خودتیییی..نه نیستی (هی یادم میره :دی)...
:دی..گریه نکن...

بنفشه یکشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 11:11 ق.ظ

سلام
دلم برات تنگ شده
و ............................................



در اندرون من خسته دل ندانم چیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
بعدا اگر خواستی میام و توضیح میدم ....
اگر خواستی .........

سلاممممممممم..

منم دلم تنگ شده بود واست..اخه تو معلومه کجایی...مردم بابا از نگرانی...

اومدم و توضیحاتتو خوندم...تو هر دفعه نمیای و دیر میکنی یه بلایی سر خودت اوردی..ایشالا زود خوب بشی..

معلومه که میخوام و خوالستم...

یکی از ما دونفر ( اعزامی ) یکشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 11:17 ق.ظ http://www.mehrzadeh.blogfa.com/

سلام ژیگولوی با معرفت مهرزاد
خوبی دادا ؟
اینهمه ترس هایی که گفتی جالب بود ! ولی من هیچوقت از مدرسه نترسیدم ! آخه همیشه مدرسه بود که از من میترسید !! از پرنده ها زیاد خوشم نمیاد ولی نمیترسم !
ولی چهارمی رو بدجور باهات پایه ام ! بد جـــــــــــور !
پنجمی هم که دیگه نگو !!!
از صبح چند بار اومدم بیام ولی وبت بالا نمیومد ! الان هم امیدوارم کامنتدونیت بازی در نیاره !
دوستت دارن مهرزادی ها با مرام !‌

سلامممممممم اعزامی جان...خوبم مرسی...
ایوللللل خب اخه مدرسه ها و ادماش باهم فرق میکردن..تو هم که شجاع و شیطون..بیچاره مدرسه...:دی
من از دور شاید فرقی واسم نداشته باشن ولی نزدیکم نباید بشن...
ااا جدی؟؟ خدایی ترسناکه ها...
ارهههه...
من معذرت میخوام از طرف این بلاگ اسکای..ابرومو میبره..:دی
مرسیییییییی خیلی لطف دارن مهرزادیا به من..ممنونم...

یه دل خاکی با کلی پاکی یکشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 12:23 ب.ظ http://yeganemaabod.blogfa.com

سلام دوست خوبم ...سال نو مبارک...اولینباره به وبلاگتون سر میزنم واقعا زیباست...
من از بچگی تا حالا از گربه می ترسم...
ولی کلا ترس چیز خوبی نیست...من خیلی سعی میکنماز چیزینترسم... پیش منم بیا...تا بعد یا علی

سلاممممممممم...سال نو شما هم مبارک...ممنون...چشماتون زیبا دیده...خوشحالم کردی...
گربه..؟جالبه..منم ازش خوشم نمیاد...
اره خب..من اون ترسای کودکیم که گفتم تبدیل شده شاید به جور نفرت ولی خب ...
باشه حتما میام...یا حق...

نگار یکشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 03:35 ب.ظ http://khasle.tk

سلام..همین..

علیک سلام...

همینم دلخوشیه...

دختر باران یکشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 03:59 ب.ظ http://www.dostevagheyi2006.blogfa.com

سلام داداشی خوبی؟
ممنون خبرم کردی
ترسات چند تاش مثل مال من بود ولی ترس باحاله اونیه که از دیر رفتن به مدرسه میترسیدی(خنده)
راستی زود زود اون شکلکها رو هم پستشو بنویس منم وقتی دانلودش کنم میزارم آخه یه بار دانلود کردم کامم ویروسی شد دیگه نرفتم دانلود کنم
بازم میام
من آپم بیای خوشحال میشم
راستی چرا حوصله نداری؟؟

سلامممممممم ابجی گلم..خوبم ممنون...
خواهش میشه...
خندههه...
باشه حتما...امروز که یه پست میزارم ولی اون شکلکا نیست پست بعدی حتما حتما...اره منم یه بار گمش کردم ولی دوباره دانلودش کردم..جالبن...
ممنون...
اومدم عزیز...
نمیدونم..طبق معمول..بیخیال...

سالار یکشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 06:27 ب.ظ http://tanhaa.mihanblog.com

سلام

سلامممممممممممممم سالار...

خیلی دلم تنگت شده بود..فراموشمون کرده بودیا...

ممنون اومدی...خوشحالم کردی...

یاسی یکشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 07:11 ب.ظ http://www.yasi3pd.blogfa.com

علییییییییی(گریه)
صبح اومدم واست کامنت گذاشتم با خوشحالی رفتم الان اومدم میبینم ثبت نشده!!!
آخه آدم از جوجو می ترسه؟(دی)
وااا! اونوقتا مدرسه ها دیگه اینقدم ترسناک نبودا! یعنی اصلا مگه با الان فرقی داشت؟ ها؟
راسسسستییی یه چیزی! یه وقتی لینک منو نذاری ها خدایی نکرده!(چشمک) بابا این لینک حذفی رو وردار خوب!(بوووووووووووووسسسسسس)

چیههههههه؟؟؟ گریه نکن...
خب بعضی وقتا قاط میزنه این بلا اسکای..گریه نداره که..میخواسته دوباره تو بیای اینجا پیشم...:دی
از جوحو؟؟ نه از جوجو زیاد نمیترسم.ولی خب بقیهشون چرا...
بود بابا..مدرسه اینجا که مث اونجا نبود که...من میترسیدم به هر حال...اره فرق داشته...الانم از مدسه متنفرم...
راستییییی میزارمش...چشمممممم...
خب چشممم..هی حذفش میکنی که چی..گناه دارن اخه..:دی...

عاطی دوشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 07:20 ق.ظ http://dokhtare-tehrooni.persianblog.com

سلام !!!
ترس! زیاد باهاش غریبه نیستم! از بین اینا که گفتی من ترس از دست دادنو دارم البته کمتر از اینی که تو گفتی! معلومه آدم احساساتی هستی! در مورد پرنده!!! تنها حیوونیه که از هیچ نوعش نمیترسم! البته دو باری رو سرم خرابکاری کردن!!! ولی ترس یا چندش؟؟؟؟ (واژه ای که من واسه حشرات به کار میبرم!!!)‌نه! ولی در کل تمام ترس و استرس هایی که دو ما وجود داره ریشش برمیگرده به کودکیمون و حتی دوران جنینی و البته در آخر تاثیر اطرافیان!
در هر حال امیدوارم هیچ وقت عزیزانت رو از دست ندی و اگرم خدای نکرده دادی بتونی تحمل کنی که مطمئنم میتونی چون از ویژگیای انسان فراموشکار بودنه...
موفق باشی
بای

سلام عاطی جان...
اره ترس...اره..اره من احساساتم شدیدا قویه...یه بارم پسر عموم و از دست دادم که خیلی واسم سخت بود واسه همین خیلی میترسم...اره خدایی میترسم..خوبه که نمیترسی..اره خب حشرات که عند چندشن...اره دقیقا...
مرسی ممننون..فراموش که نکردم و نمیکنم ولی خب تحملش راحتر شده...
تو هم...
فعلا...

فاطمه دوشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 09:21 ق.ظ

خوب علی دادا داشتم می گفتم

چی می گفتم

آهان

تــــــــــــــــــرســـــــــــــــــــــــــــــو:دی

خندهههههههههههههههههههههههههههه...

بگو تو راحت باش...(چشمک)...

صمیم دوشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 11:06 ق.ظ http://alisa5050.persianblog.com

سلام ممد علی جان!!!!!!خوبی ننه! کشاورزی روبراهه؟گاوا خوب میچرن قربون اون شکل ماهت برم من؟!!!!
سلام ژیگولو جان.منو که حتما یادت هس و نیاز به معرفی ندارم.میگم چه خبره اینجا؟همه دارن خودشونو معرفی میکنن بهت.باز چه گندی زدی تو پسر؟ حالا بابایی رو بدون ایلیا دعوت میکنی خونتون؟ پس من و علی چی؟مگه ما دل نداریم.راستی یه دختر خاله دارم اونجا.ببین فامیل پاهنگ واست آشنا نیست؟میخوام زیر ابش رو بزنم.شوخی کردم.فقط خواستم بگم ممنون بامرام.

سلامممممممممممم صمیم خانوم...
اره همه چی روبه راهه..گاوا هم خوبن سلام دارن خدمتتون..:دی...گاوای من با ادبن اخه..:دی
من بیشتررررررررر؟!!!
مگه میشه من تو رو یادم بره اخه...حرفی زدیا..نه تو هیچ وقت نیاز به معرفی نداری...خندههههههههه...زیاد گند فجیهی نبوده..چطور مگه؟؟:دی
نه بابا با ایلیا...مگه میشه اصن ایلیا نباشه که نمیشه که...
تو و علی که رو سر من جا دارید..شما افتخار بده ..قدماتون رو جفت چشمام...هبه همه دوستان میگم..تو و علی اقا که دیگه هیچی..جدی گفتم اینو...
ااا چرا الان اشنا در میام صب کن..:دی
خواهش میکنم...خوشحالم کردی...

یکی از ما دونفر دوشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 11:07 ق.ظ http://www.mehrzadeh.blogfa.com/

سلام ژیگولو
تولــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدت مبــــــــــــــــــــارک !

سلامممممممممم...

ممنونننن...مرسیییییی...

نیاز دوشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 11:07 ق.ظ

سلام....
معلومه بچه حساسی بودیا...
اخی....
منم از پرنده میترسم....یعنی از همه جونورا میترسم....
موفق باشی علی جان...

سلاممممممممم نیاز جان...
اره دیگه..(عینک دودیه)..:دی

ایوللللللللل مث خودمی...
نه دیگه از همه جونورا من نمیترسم...
تو هم عزیز..راستی حالت بهتر نشد..نمیخوای برگردی؟؟؟

سایه دوشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 11:25 ق.ظ http://ghamnameyesayeh.persianblog.com/

سلام
خیلی خوشگل می نویسی

شاد باشی
به من هم سری بزن.. خوشحال می شم
http://ghamnameyesayeh.persianblog.com/

سلامممممم..

ممنون مرسی نظر لطف شماست...
تو هم شاد باشی و خوش...

چشم حتما...

پت سه‌شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 02:01 ب.ظ http://chocoholic.persianblog.com

تو باید میومدی مدرسه ی ما.... اول دبستان.... این بچه ها گریه می کردن که مامانشونو میخوان! بعد من اونارو میدیدم عذاب وجدان میگرفتم!!!! گاهیم خودمو دپرس نشون می دادم که بهم حسودی نکنن! کلا از دوران طفولیت اعتماد به نفس مزمن داشتم! :))

خندهههههههههه..ایولللل...

بین خودمون باشه ها..منم روز اولی کاری کردم که مامانم مجبور شد یه زنگ رو نیمکت پیشم بشینه...:دی

دختر آریایی سه‌شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 03:33 ب.ظ

سلام ژیگولو جان.....
ترس.....جالبه....من نمیدونم از چی میترسیدم...نه نه میدونم.....
چند جا خوندم....خیلی کاره جالبیه....

فعلا...

سلام نیگن جان...
اره ترس...جالب که نیست...
اخرش نگفتی از چی میترسیدی؟؟؟:دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد