۲۶

سلام...

خوندن چیزایی که این پایین نوشتم هیچ فایده ای نداره...فقط من غر زدم تا بلکه یخورده دلم خنک بشه...

همه چی قاطی پاتی شده...هیچی سر جای خودش نیست...هیچ کدوم از کارایی که دارم انجام نمیشه و من دارم عصب میزنم حالا دیگه بد فرم...

رفتم دنبال مهندس که نمره کار اموزیمو بده پیداش نکردم سر ساختمون بعد بهش زنگ زدم بعز ۳۰۰ بار انواع و اقسام هنر نماییای مختلف مخابرات (در دسترس نمیباشد...خاموش است...چنین شماره ای در شبکه وجود ندارد و .......)یه خانومه گوشی رو ورداشته میگه بفرمایید کاری داشتید ...منم اینجوریمیگم اقای مهندسو من گرفتم ؟؟؟میگه بله درسته بفرمایید...

بعد از کسب اطمینان از درست بودن شماره و این حرفا میگم حالا مهندس کجا هستن برگشته میگه مسافرتن...من :...پس چرا مبایلشو نبرده اخه...میگه من نمیدونم...دیدم راست میگه بنده خدا حتما راست میگه ...اصلا من چرا دارم سر این داد میزنم ...

بعد یخورده لطیف شدم و گفتم حالا کی میاد ...میگه شنبه...باز من رفتم داد بزنم که دیدم نه فایده ای نداره...

بعد دوباره چون حدس میزدم شاید مهندسه بخواد زیر ابی بره زنگ زدم به داداشش میگم کجاست...اونم خیلی راحت میگه همین دور و براست...منم خوشحالمیگم پس تا ظهر میاد دفتر...برگشته میگه نه بابا مسافرته...چالوسه...شاید تا ۴شنبه ۵ شنبه بیاد ...دیدم نه بابا فایده ای نداره مث این که واقعا مهندسه رفته مسافرت ...

حالا بد بختی اینه که تا اون میاد از مسافرت استاد کاراموزیه من میره تهران معلومم نیست کی بیاد ...

رفتم دانشگاه میگن تا اول مهر باید نمره رو رد کرده باشن استاد وگرنه کار اموزی پریده...باید از نو بری...

اصلا من میخوام به خودم و مهندسو استاد و گزارش کار نیمه کاره و اون خانومه و دانشگاه و دوست بی معرفتم و بانک و چک و کارگرای بابامو و صاحب کار بابامو همه اینا ۱۰۰۰تا دری وری بگم بلکه یخورده راحت بشم...اصلا نمیخوام درباره درستیه کارم چیزی بشنوم..............خدایااااااااااااااا من دیوونه شدم...

من به هیچ وجه خسته نیستما...فقط نمیدونم چمه...فعلا که قاطم شدید ...

خوب دیگه برم ...

فعلا...بایتون             

ساعت : ۱۵:۳۱

۲۵

سلامی به سادگیه و شیرینیه سلامهای بچه کوچولوا...

سیلام...شلام... و ...

 

ایشالا که احوالتون خوب باشه شاد باشین همگی...

تو این دو روز اتفاق خاصی نیفتاده و من داره حالم به هم میخوره از یکنواختی و روزمرگی...دچار کمبود هیجان شدم فکر کنم

هیچ اتفاق خاصی هم نمیوفته که ادم بخواد هیجانی بشه...

البته واسه اینکه زیادی یکنواخت نشم و هیجان بهم دست بده یکم با ماشین جبران میکنما و انصافا با اون حرکتایی که میشه از خودت و ماشین بی زبون در بیاری واقعا ادم هیجان انگیز میشه واسه لحظاتی

نمیدونم گفتم که ماشینمو عوض کردم یا نه ...حالا به سفارش یکی از دوستای خوبم (نیما خان دینگا)میخوام با ماشینه ارتباط عاطفی و دوستانه و معرفتی برقرار کنم واسه همینم دارم به روشهای مختلفی ماشینه رو امتحانش میکنم ببینم اگه از پس اون ازمونا خوب بر اومد ارتباطمو باهاش تنگاتنگ کنم و باهاش صمیمی بشم اگه هم نشد که پرونده شو بزنم زیر بغلش بگم بهش خوش اومدی هرییییییییی...

ولی تا الان که الحق خوب داره ازمونا رو پشت سر میگذاره و پله های ترقی رو دوتا یکی طی میکنهحالا تا ببینم چی میشه...

خوب این از این...

شبی رفته بودم خونه مامانبزرگم اینا  یخورده حرف زدیمو صحبت کردیمو اینا بعد یهو یه بحثی پیش اومد رفتن به زمان ۵۰ سال پیش حداقل و از اونجا بود که من دیگه هرچی به خودم و مخم فشار آوردم که بفهمم اینا چی میگن فایده نداشت که نداشت و اخر دیگه نا امید شدمو بحثو رها کردم رفتم اس ام اس بازی...تنها کاری که ادمو میتونه از تنهایی تو جمع و بیکاری در بیاره به نظر من ...

خوب ولی جالب بود بحثشون و اینکه داشتن یاد و خاطرات گذشته شونو به نوعی مرور میکردن و من به این فکر میکردم که اگه یه روزی ما هم زنده بودیمو پیر شدیم درباره چه چیزای قراره صحبت کنیم با بچه هامون و چی میخوای بگیم و ایا خوشحالیم و راضی از زندگیمون یا نا راضی و ناراحت...نمیدونم...

راستی چیکار میکنیم ماها اگه به اون سن و سال رسیدیم ...اصن هیچی قراره یادمون بیاد از این روزا یا نه مثلا قراره یادمون بیاد که اره ما هم مثلا ۳۰سال پیش وبلاگ داشتیم و از کارامون و خاطره هامون و از خوشحالیامون و یا از درد و رنج و ناراحتیامون مینوشتیم و دوستای خیلی خوبی سعی میکردیم باشیم واسه هم ؟؟؟

شماها چی فکر میکنیین ...اصلا به اون زمون که میرسیم هیچ کدوم از بچه هامون ماها رو قبول دارن که ما بخواهیم واسشون از چیزی تعریف کنیم یا نه... اصلا دیگه هیشکی به ما جوونای امروزی و پیر مرد پیر زنهای ۳۰..۴۰ سال دیگه نگاه میکنه که مثلا ما بخواهیم حرف بزنیم یا مثلا درد دل کنیم یا نه؟؟؟

راستش اینایی رو که نوشتم همین الان یهو به مغزم خطور کرد ...یهو رفتم تو فکر...

نمیدونم والا ...فقط از خدا یه چیز میخوام که اگه قراه من سن و سالم بالا بره پیر بشم اونوقت کسی نباشه که نخواد نگاه هم بهم بکنه همون بهتر که تا اونوقت برم اون دنیا و دیگه اینجا نباشم...

 

چه فکرایی میکنما یهوییا...خوب چیه دیوونه ندیدید تا حالا ...اینم یه نمو نه اشه ...

خوب اینها هم نیز بگذرد...ولی خدایا دعایی کردم جدی بودا یادت نره یه وقتا...افرین خدای خوب و مهربون...

یه خبر دیگه هم بدم که دیشب دختر خالم نامزد کرد و به سلامتی رفتن که به پای هم پیر بشن ...

چیه شما هم میخواین ...

خدایا هرکی هرچیه خوب میخواد بهش بده...گناه دارن این جوونای دم بخت...طفلیا......

خوب دیگه تا کتک نخوردم برم ...احساس میکنم کار داره به جاهای باریک میکشه و هوا هم داره ابری میشه خراب...

پس فراررررررررررررررر...

خوب خوشتون باشه همگی...نیمه شعبان هم به همگی تبریک میگم...خوش باشین...فعلا...

۲۴

سلامی به گرمیه خورشید تابنده سوزان...

(زدم تو کار ادبیات اینا)...

خیلی میخوام زودتر اپ کنم ولی نمیدونم چرا نمیشه ...همش یه کاری پیش میاد...

به قول بچه ها یه وقت خیلی حرف واسه گفتن داری حسش نیست ...یه وقتایی هم که حسشو داری حرفی واسه گفتن نداری...اره قربونش

امروز از ساعت ۵ بعد از ظهر تا نیم ساعت پیش سر کار بودم و بعد حدود یه هفته علاوه بر روحم جسمم خسته هست و این منو خوشحال میکنه شدید جدی میگم به نظر من ادم جسمش هزار تکه بشه خدایی نکرده از خستگیه کار و این حرفا ولی روحش ازاد باشه و خسته نباشه...من که اینجوری ترجیح میدم شماها رو نمیدونم...

دیروز رفتم دانشگاه واسه گرفتن یه فرمی که واسه پایان کار کاراموزیه گفتم بهشون بابا تموم شده این کار اموزیه ها گفتن که نههههههه...باید حتما از تاریخی که شروع کردی ۴۵ روز بشه اونوقت...خلاصه که حالا باید تا فردا پس فردا صبر کنم ۴۵ روزش بشه بعد برم فرمه رو بگیرم...حالا بد بختی اینه که هنوز گزارش کارم اماده نیست اخهنمیدونمم چی باید بنویسم اخه؟؟این مهندسیم که مثلا سرپرست کاراموزیه بنده هستش به هیچ وجه نمیشه پیداش کرد که حداقل نقشه های اون ساختمونا رو ازش بگیرم یه چیزی بنویسم...

من باید الان چی کار کنم به نظر شما؟؟؟

دیگه اینکه تو این چند روزه دارم به شدت دنبال یه کاری که دوست داشته باشم میگردم ولی پیدا نمیشه که نمیشه...

عموم میگه بیا مث قدیما پیش خودمون کار کن ...ولی من با قاطعیت تمام گفتم من دیگه غلط بکنم بخوام از این کارا بکنم...

اخه عموم اینا جوشکار اسکلت فلزی ساختمونن و تولیذیه درب و پنجره فلزی هم دارن ...منم قبل از اینکه دانشگاه قبول بشم چون یه چند ماهی بیکار بودم جوشکاریه ساختمونای اسکلت فلزی میکردم ...ولی بعد از حدود ۶ ماه که کار کردم و چون قبلا هم بچه که بودم تابستونا که مدرسه ها تعطیل میشد و منم جوشکاری رو دوست داشم واقعا همش دنبال این کار بودم تا بیکار میشدم ...دیدم چشمام به خاطر برق جوش و دودی که از جوشکاری تولید میشه واقعا حساس شدن و طوری میشدم که چشمام جایی رو نمیدید(همون کوریه خودمون)رفتم دکتر و اونم گفت که اگه به تماشای دنیای پیرامونت علاقه داری در اینده هنوز باید این کارو از همین فردا بذاری کنار یه چندتا قطره هم واسم نوشت اون موقعه و منم استفاده کردم تا بهتر شد چشمام...

حالا واسه همینه که میگک دیگه نمیخوام جوشکاری کنم...

جالب یکی از عموهام میگه بیا جوشکاری کن به رشته درسیت هم نزدیکه و کاملا واست خوبه و سریع تو درست هم پیشرفت میکنی......میگم اخه عمو چه ربطی داره ...میگه هردوش به ساختمون مربوطه ...هم کار ما و هم رشته درسیه تو...جل الخالق...چه حرفایی که ادم نمیشنوه تو این دوره زمونه...

 

خوب اینم بگم که چند روزه دوباره ناراحتم...اخه یکی از دوستای وبلاگ نویس که شماها هم شاید بشناسینش خیلی ناراحته و امروز زد و وبلاگشو بست...

واسش دعا کنین...

خوب دیگه من برم...

کاری باری...؟؟؟

قربونتون...

۲۳

سلامممممممممممم...

خوب و خوش و سلامتین...

بلاخره بعد از ۷..۸ روز گند امروز حالم بهتر شده و فکر کنم (چشم شیطون کور گوش شیطون کر) دارم خوب میشم ولی واقعا عجب مریضیه مزخرفیه این سرما خوردگیا...همه چیزه ادمو مختل میکنه...کار و فعالیت غذا خوردن حرف زدن حرف گوش کردنو کلا سیستمو میترکونه... ایشالا دشمناتون بگیرن...

راستش دیشب میخواستم اپ کنم ولی اینقده حالم بد بود که معلوم نبود چی مینوشتم حال جسمیم البته زیاد بد نبودا اخه رو به بهبودیه خدا رو شکر ولی حال روحیم خراب بود وحشتناک...از دو شب پیش تمام چیزایی که روی اعصاب من خر سواری میکنه رو هم دیدم وهم شنیدم...و کاملا بهم ریختم اساسی دیشب واقعا یه چند ساعتی از زندگی کردم سیر شدم  و اینقده گریه کردم تا مث این بچه کوچولوا دیدین واسه یه چیزی که میخوان اینقد گریه میکنن و بعد خوابشون میبره منم همینجور شدم حدودای ساعت ۳ بود که دیگه هیچی نفهمیدم بعد صبح که بلند شدم واسه نماز ساعت ۴:۳۰ خیلی احساس سبکیه عجیبی میکردم احساس میکردم از یه چیزی راحت شدم و وقتی ادم با این حس نماز صبح میخونه واقها واسه چند لحظه هرچند کوتاه احساس میکنه کاملا پیش خداست و خدا هرچی که میگه اون میشنوه ...نمیدونم هیچ وقت اینجور حسی واستون پیش اومده یا نه به نظر من که خیلی حس قشنگ و خوبیه...

خلاصه که امروز دیگه خیلی بهتر بودم هم سرما خوردگیم خیلی بهتر شده بود هم اون وضع روحیم ...

ولی این سینه من و ریه ام هنوز بد جور درد میکنه و اینم میدونم مال همین سرما خوردگیه هست تا ۱۰..۱۵ روز دیگه کمکم بهتر میشه اونم...من دیگه عادت کردم بهش...پس بی خیال...

ولی بدترین قسمت مریضی من جای امپولا هست که هنوزم به شدت درد میکنه...نمیدونم چه جوری باید بشینم الانم که روی این صندلی پشت کامی جون نشستم جد و ابادم اومدن دیدنم ..جلو چشمامن الان همشون...

راستی امروز رفتم ببینم نمره هامو زدن هیچ کدوم یا نه دیدم بهههههههههه استاتیک ۲  رو پاسش کردم به سلامتی و کلی ذوقیدم واسه خودم نوشابه باز کردم و الان مونده یه دونه اون ریاضیه خدایا یه کاری کن این ریاضی رو پاسش کنم که اصلا دیگه حوصلشو ندارم...آمیننننن...

یه چیز دیگه هم اینکه کااموزیه هم تمومه طبق برنامه و ساعتایی که اول کار به دانشگاه دادم فقط باید یه گزارش کار همچین تپل و خوب و خشگل واسه استاده ببرم تا یه نمره باحالیم این بده به ما و من از این یکی کارم خلاص بشم...

امروز رفتم قبض موبایلمو گرفتم که مث اون دفعه ای نزنن قعطش کنن ... چیزیم نشده ها نا قابله ...

خوب دیگه من برم که صبح خیلی کار دارم ...

در ضمن من از همه دوستای خوب و نازنینی که اومدن بهم سر زدنو احوالپرسون حال این بنده کمترین بودن صمیمانه تشکر میکنم...خیلی خیلی ممنون متشکر از لطف همگیتون...

خوب و خوش خرم و سلامت باشین همیشه ..همگیتون...فعلا بای

۲۲

سلام...

خوبین همگی؟...

 

گفته بودم نمیرم دکترا یادتونه...اره ولی نشد یعنی اینقد گفتن و پس گفتن که خر شدم رفتم دکتر ... دکترم که ماشالا از در مطبش که رفتم تو فهمید سرما خوردم یه دونه از اون نسخه های امادشو داد دستمو گفت به سلامت خوش اومدی...رفتم داروهامو گرفتم ...یه دونه شربت دیفن هیدرامین...دو تا امپول پنسیلین...دو تا بسته ایبو پروفن...همین...یکی از امپولا رو زدم که چشمتون روز بد نبینه ..مثلا به عموم گفتم بیاد بزنه که باهاش راحت باشم هرچی میخوام بهش بگم دردم گرفت هم بتونم با صدای بلند دادو بیداد کنم و هم یخورده مراعات کنه یواش بزنه...اینم که درست برعکس شد همه چی چنان امپولی زد بهم که دیگه به غلط کردن افتادم به اشنا بگم...هنوزم جاش بد جور درد میکنه اخه دیروزم که از ساعت ۱۱ صبح که نشستم پشت ماشین تا امروز ساعت ۵ صبح که دیگه خیلی بدتر شده...اخه یه کاری واسم پیش اومد تهران باید میرفتم دیگه این شد که ماشینو ورداشتمو یه سره رفتم تا تهران و حدود ۴ ساعتم تهران بودمو برگشتم دوباره ...

راستش اصلن قصد ناشکری کردن ندارم میدونم دردی نیست که بخوام بنالم نه...ولی خیلی حالم بدتر شده از ۲..۳ روز پیش...اخه من یخورده کلکسیون انواع درد بودم از بچگی یخوردشو یادمه اونایشم که یادم نیست هم مامانم واسم تعریف کرده که بچه که بودم دیگه هیچ درد و مرضی نبوده که من نگیرم ..اره خلاصه یه درد خیلی بدم اینه که حدود دو ساله این سینه و ریه من بد جور درد میکنه همیشه... دکترم تا حالا چند بار رفتم ولی نمیفهمن چمه منم درد میکشم و بیخیال شدم...فقط وقتی سرما میخورم خیلی این درد سینه ام و ریه ام بدتر میشه تا جایی که نفس کشیدن واسم مشکل میشه ... به هیشکی هم تا حالا نگفتم نمیخوام کسی بدونه باعث ناراحتی یا خوشحالیشون بشه...

خوب بیخیال...بگذریم خودش خوب میشه ...

باز این دل وامونده بد جور گرفته......

میخوام بگم چرا گرفته دوباره ها...ولی اصلن حالم خوب نیست ...حالا ایشالا یه روز میگم قشنگ...

خوب و خوش سلامت باشین همگی...

فعلا...بایتون