۳۱

ســــــــــــــــــــــلام...

حال و احوال...خوبین؟؟؟

امشب میخوام بازم از یه اتفاق تکراری (البته واسه خودم)بنویسم...

راستش علت غیبت چند روزه منم همین بوده...

آره بنده دوباره زحمت کشیدم و تصادف کردم...واینبار از نوع نیمه وحشتناکش...از همونایی که تو اون لحظه جناب عزرایل رو قشنگ تو نزدیک به خودت میبینی و باهاش سلام علیک میکنی...

اره خلاصه جناب اومدنو دست دادنو سلام و حال و احوال پرسی که نمیدونم چی شد که یهویی مارو بیخیال شد......

فک کنم یه مورد ضروری تر از من واسش پیش اومده بود تو اون لحظه...

اره ...از اولش بگم که این بنده کمترینساعت ۹ صبح چهارشنبه برای یک امر ضروری و بسیار مهم و حیاتی و البته دوست داشتنی برای سومین بار تو این چند ماهه اخیر  شهر زیبایمان  را به مقصد تهران بزرگ ترک گفته و راهی شدیم...که با محاسبات دقیق بنده باید ساعت ۲:۳۰.....۳ بعد از ظهر به تهران میرسیدیم...

اره دیگه همینجور شهرستانهای در مسیر را یکی پس دیگری پشت سر میگذاشتیمو میرفتیم که رسیدیم به کاشان...البته عوارضیه کاشان قم...خلاصه طبق محاسبات باید حدود ۲ساعتو ربع دیگه میباید میرسیدم به مقصد که این اتفاق نادر هیچ وقت نی افتاد...

حدود ۳۰ کیلومتر از عوارضی کاشان دور نشده بودم که اتفاقی که نباید بیفته افتادیک آن لاستیک جلو ماشین اینجانب رشادت به خرج دادنو ترکیدن ...

اره دیگه لاستیک ترکیدن همانا و با سرعت ۱۳۰کیلومتر(که البته من مراعات کرده بودم در اون لحظات)برخورد با گاردای وسط اتوبان همانا...

یعنی لحظه ای که ماشینم برخورد کرد با این گاردا من مرگو واسه لحظاتی حسش کردم واقعا...

و فقط شانسی که من اودم این بوده که ماشینم اونم چه ماشینی پراید پشتک نزد وسط اتوبان...

یعنی هرکی میدید اون صحنه رو یا واسش تعریف میکردم که چی شده همه متفق القول میگفتن که تو چرا نمردی...

بعد از حدود ۵۰ متر ماشین وایستاد...همه چی که ساکت شد و سر و صداها خوابید یه نیگا به دورو برم کردم دیدم وای چی شده این ماشین البته داخلش...هرچی که تو این ماشین بود که اومده بود جولو پای  اونطرفی ماشین...

کمربندمو باز کردم از در سمت راست ماشین پیاده شدم دیدم همه جای ماشین سالمه به غیر از اینطرف چپیه که چرخه ترکیده...چرخ که از جاش کنده شده بود گلگیرم که دیگه از بس به این گاردا کشیده شده بود چیزی ازش نمونده بود و در طرف چپم که همینجور...

بعد از حدود ۱۰ دقیقه بازدید از ماشین دیدم ااااااا مث اینکه خون داره از یه جایی میچکه هرچی به خودم نیگا کردم خونی چیزی ندیدم...بعد که به صورتم دست کشیدم دیدم بههههههه دستم پر از خون شد...بعدش کاشف به عمل اوردم که بله..شیشه و ایینه ماشین که خورد شده ریخته بود تو صورت من البته یه طرفش...بعد دیدم دست چپمم که خیلی درد میکنه انگاری...نیگا کردم دیدم به...اثری از پوست روش نمونده و اینقدم رنگ رنگیو خشکل شده بود که نگو...رنگ تابلو ها رفته بود به دستم...ابی ...قرمز...

ولی واقعا انسانیت ادما رو من تو اون لحظات تو اتوبان واقعا دیدم...حدود ۴۵ دقیقه هیچ ماشینی واینستاد ببینه اخه من مردم زنده ام چی شده...هرچیم که به ۱۱۰و ۱۱۵زنگ میزدم که نمیگرفت...نگو باید اولش کد کاشنو بگیری بعدم ۵ تا عدد ۴ بگیری واسه پیش شماره...بعد دیگه یه پیر مرد موتوری بازم با معرفتی کرد رفت یه خورده بالاتر زنگ زده بود به این امداد نجاتیا...اونا هم بلاخره بعد از ۱:۳۰ رسیدن و بعدم امبولانس اومد که منو بردن بیمارستان...تازه میخواستن خسارت گاردا هم ازم بگیرن که دیگه نمیدونم چی شد بیخیال شدن...

خاصه که الانم دارم یه دستی تایپ میکنم چون دست چپم که خیلی اوضاعش خرابه...

دیگه اینکه ادم نباید تنهایی تا میشه بره مسافرت ...این تجربه شد واسه من...یعنی عذابی که من تو این دو ...سه روز کشیدم تنهایی تو شهر غریب هیچ وقت تو عمرم نکشیده بودم...

واقعا روزای بدی بود...خدا واسه هیچ کس پیش نیاره...

دیگه اینکه خیلی اتفاقا و حرفای حاشیه ای دیگه هم افتاد و زده شد که الان دیگه نمیتونم بنویسم...حالا شاید یه روزی گفتم...

بدتر از همه اینکه ۳تا از روزه هامو مجبور شدم بخورم و فردا هم که میدونم نمیتونم بگیرم چون هنوز داروهام تموم نشده......

خب دیگه اینم  شیرینکاری جدیدی از ژیگولو خان...

خوب و خوش باشین همگی...معذرت که نتونستم بهتون سر بزنم اخه خیلی گرفتارم همه جوره فعلا...

ولی بهتر که شدم حتما حتما جبران میکنم...

دوستون دارم...خوش باشین...مواظب خودتونم باشین...فعلا بایتون

۳۰

سلام........... ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام به همگی...

خوبین ایشالا ...خوشین همگی...

طاعات و عبادات همگی قبول باشه ایشالا...

خب یادتونه من یه زمونی کار اموزی و از این چیزا میرفتم و اخرای دوره که شده بود در به در دنبال نمرش بودم ؟ اره دیگه بلاخره پریروز نمرشو بعد از گذراندن هفت هشتا از خوان (خان) های رستم دادم به دانشگاه تا ثبتش کنن واسم...(مرسی ممنون کاری نبود خجالتم ندید)...

حدود ۷...۸ روز دنبال مهندسه دویدم تا پیداش کردم تا بهم نمره داد حدود ۱۵...۱۶ روز دنبال جناب استاد گرام بودم تا گزارش کارمو تحویل بدمو ازش دفاع کنمو نمرمو بده...چند روزم که گزارش کارمو کامل میکردم...ولی خدایی استاده تو دوره کار اموزی خیلی حال داد یه دفعه بیشتر واسه بازدید نیومد ولی واسه گزارش کارم بیچارم کرد اینقده گیر دادو سوالای جورواجور از این گزارش در اورد که میخواستم گزارش کاره رو بزنم تو سرش و دوتا هم تو سر خودم...

و بعد تمام ایم سختیها و مشقتها یه نمره ۵/۱۷ بهم داد...

اخه با مسئولای دانشگاه هم بهم زده از شانس خوب من که همیشه جولو جولوی من داره میره واسه همینم حرصشو سر ماها خالی میکنه و نمره خوب نمیده...حالا من که خوبه مثلا اشنا بودم با پسرش دوست بودمو از این حرفا بهم این نمره رو داد وگرنه که به هیشکی دیگه بالاتر از ۱۵ نداده ...

خب دیگه اینکه این ماه رمضون همه چیش خوبه ها  شکر خدا از نظر روزه گرفتن الا این بر طرف نشدن تشنگیه من تو کل روز ... من نمیدونم چمه که سحر که بیدار میشم واسه سحری نزدیک ۲ لیتر اب میخورم اخه این شیکمم دم اذون دیگه داره میترکه  مثلا اینجوری اب بدنم رو ذخیره میکنم که تو روز تشنم نشه ولی همین که اذون صبح که میگه و من نمازمو میخونم میبینم ای داد بیداد که من از همین الان تشنمه...گریههههههههههه دیگه تا افطار...

هوای اینجا هم که ماشالا دوباره شده مث تیرماه...گرم و داغ و خوب و سوزان...

خب دیگه پاشم برم بخوابم که مامانم از بس سحر صدام میکنه و من بیدار نمیشم (البته اگه تا اونوقت خواب رفته باشم...که بیشتر شبا تا سحر بیدارما)تهدید کرده که دیگه بیدارم نمیکنه و سحری بی سحری...

خب... خوب و خوش و پایدار باشین همگی... منو هم تو این ماه عزیز از دعاهای خوب خودتون بی نصیب نذارین...مرسی از همه دوستای خوبم که به من لطف دارن

۲۹

سلام...سلام...سلام...

چه حال چه احوال ؟ خوبین همگی ؟

من به یه نفر دیگه گفته بودم تو که نمیتونی زودی بیای و اپ کنی و معلوم نیست کارات چه جوریه و از این حرفا خب نگو کی میام یا مثلا زود میام...مثلا تیریپ نصیحت برادرانه اومدم واسش...حالا خودم شدم عین اون یکمی بدتر......

صمیم جان از همین جا معذرت ...

خب اول اینو بگم بنده بسی پیشرفت کردم در امر هیکل توپ کردن و میزون تغذیه مناسب و به وقت از این حرفا...حالا چه جوریشو نمیدونم دیگه...

بنده یکشنبه ای که میخواست ماه رمضون شروع بشه دم مغازه پسر عمم وایساده بودم یهو چشمم افتاد به این ترازوها از اون خوشگلا دیجیتالیا...با خودم گفتم بزار اول ماه رمضونی ببینم وزنم چقدره اخر ماه رمضونم میرم باز ببینم چقدره ببینم چه جوریا میشه...(اخه دو..سه تا ماه رمضون چند سال پیشا بنده اضافه وزن پیدا میکردم تو ماه رمضون)اره دیگه اینجور شد که رفتم بالا ترازو و دیدم عدد ۵/۵۹ رو نشون داد منم قشنگ به حافظه ام سپردم تا یک ماه دیگه...خلاصه دوباره پنج شنبه دم مغازه وایساده بودم پیش پسر عمم... که نمیدونم چی شد احساس کردم باید دوباره من برم رو این ترازوههرفتم بالا اینجوری شدم...دیدم عدد ۵/۵۶ رو ایندفعه نشون میده ... آری و همانا بنده طی ۴ روز ۳ کیلو از وزنم کاسته شده بود و اینجا بود که به استعداد خودم در امر کاهش وزن بدون هیچ کلاس و باشگاه و دم و دستگاهی پی بردم عمیقا......

دیگه اینکه  تو این چند وقته یه روزم کاری پیش اومد رفتم تهران و اومدم و ایندفعه با اتوبوس...اخه دو ماه پیشم یه سر رفته بودم تهران و اومدم ولی با ماشین خودم که خیلی هم حال داد بر عکس ایندفعه...

اودفعه ای ساعت ۱۲ ظهر اینجا حرکت کردم ساعت ۵:۳۰ تهران بودم (کسی هم فکر نکنه با خودش که به حرف بابام که گفته بود یواش بریا گوش نکرده بودما که خیلی ناراحت میشم من)...دوباره همون شبش ۱۱ حرکت کردم ۴:۳۰ صبح یزد بودم که جمعا کل سفرم ۱۶:۳۰ طول کشیده بود ...

ولی امان از این دفعه ای این اتوبوسای نازنین که از بس جریمه دادن دیگه جرات نمیکنن یه ذره گاز این ماشیناشون بدن و یخورده با سرعتشون ما رو خوشحال کنن... بدترین مسیرم که واسه اینا همین مسیر یزد تهرانه ...۷ تا پلیسراه تا تهرانو باید ساعت بزنن ...و این بود که ۱۰ ساعت تو راه بودم ...اتوبوسه هم از این ولوو ها بود کولرشم روشن سر شب خوب بودا بعد یه ۲...۳ ساعتی که گذشت همچین سرد شد که نگو این دریچه هاشم خداب بود خلاصه دیگه تا خود تهران منجمد شدم......برگشتنی هم که عین رفت...سرما خوردن تو اتوبوس و ایندفعه ۸ ساعت تو راه بودنو از اینا...

واسه این تهرانم مینویسم یه روز اساسی...از خوبیا و بدیاش که من بیشتر بدیاشو دیدم...

اها یه چیزی... قابل توجه بانو اینویزیبل  که گفته بودی قیچیش کنم چون دیر اومدم نشد قیچی شده بنویسم  ولی این پایین قیچی شده اینایی رو که نو شتمو مینویسم...

بنده تو ۴ روز ۳ کیلو کم کردم...یه دو روز رفتم تهران و اومدم که خیلی چیزا از تهران دیدم که قراره بنویسم...

خب اینم قیچی شدش...

خوب خوش و سلامت باشین همگی...نماز روزه هاتونم قبول باشه...

منو هم تو این ماه خوب دعا کنیین حتما ...یادتون نره...

فعلا...بای همتون...

۲۸

سلامممممممممممممممممممممممممممممم

خوبین همگی...منو نمیبینین خوشحالین...اومدم که زیاد ذوق مرگ نشید از نبود من  

خوب حدود یه هفته اس که من اپ نکردم...خیلی کار دورم ریخته...کارایی که هیچ فایده ای هم نداره فقط ادم مجبوره که انجامشون بده...

خب به سلامتی این فصل تابستون زیبا و دوست داشتنی و گند و مزخرف امروز دیگه روز اخرشه و قراره اگه خدا بخواد تموم بشه...

فردا هم اول مهره شروع پاییز خیلی دوست داشتنی و فقط بعضی موقع هاش خیلی دلگیر و گند...که ولی بازم بهتر از این تابستونه...

فردا دوباره خیلی چیزا شروع میشه و واسه خیلیا از جمله بچه مدرسه ایها خوب و خوشاینده و واسه بعضیاشونم خیلی چندش اور و بد...

که واسه خود منم همین جور بوده همیشه...از روز اول مهر خوشم نمیومده هیچ وقت از اینکه اختیار کارم دست خودم نیست از اینکه طبق ساعتهای خاص و از قبل تعیین شده باید مجبور بودم که برم سر کلاس مثلا یا بیام خونه بدم میومده...حالا بازم تو دانشگاه بهتر شد و از شدت این اجبار بودنش کمتر شد ولی بازم یه جور دیگه مجبور بودم ...

من همیشه روز اول مدرسه ها که میشه یاد روز اول مدرسه رفتن خودم میوفتم ... اولین روزی که میخواستم برم کلاس اول...درست یادمه سال ۱۳۶۹ بود ...

اونوقتا مثل الان نبود که رسانه ملی ما اینقد پیشرفت کرده باشه ۱۰۰۰ تا برنامه و گزارش واسه مدرسه رفتن بچه ها بسازه و روشنشون کنه که مدرسه چه خبره...که مدرسه اگه ادم تکالیفشو انجام نداد نمیزننش شایدم چون اونوقتا میزدن واقعا نمیشد گفت که مدرسه گله...مدرسه خوبه...مدرسه مهربون و دوست داشتنیه ولی الان میشه گفت...

اره دیگه منم...نه تنها من بلکه خیلی از بچه های هم سن و سال من واقعا از مدرسه رفتن وحشت داشتن ...

شاید واسه خیلی از شماها اینجور نبوده هرگز مدرسه تون و مدرسه رفتن و نمیتونین بفهمین من چی میگم و شایدم بخندین که چه ترسویی بودم من...ولی واقعیت اینجوری بود...

اره داشتم میگفتم تعدادی از بچه های فامیلمون پسر خاله ها و پسر عمو و ...... که هرکدوم نسبت به سنشون دو سه سالی بود که مدرسه رو تجربه کرده بودن به غیر از بد گفتن و وحشتناک جلوه دادن مدرسه که خیلیاش حقیقت بود و خیلیای دیگش خالی بندی اونا منو از مدرسه و درس خوندن بیزار کرده بودن و اصلا دوست نداشتم برم مدرسه و یخوردشم به دلیل وابستگیم به خوانوادم بود فک میکردم مدرسه اونا رو از من میگیره واسه همینم روز اول مدرسه که شد با هزار زور و زحمت از خواب بیدار شدمو بعد از کلی فیلم بازی کردن ناموفق برای مریض جلوه دادن خودم و تعریف کردن مامانم از مدرسه اجبارا با کوهی از غم راهیه مدرسه شدم و مامانمم چون که بابام گوش به حرف نکرد که منو بذاره مدرسه خودش همرام اومد ... بعد از حدود ۳ ساعت تو افتاب واستادن بلاخره مدیر و ناظم و دست اندر کاران مدرسه پیداشون شد و هرکدومم بسته به زوری که داشتن حرف زدن و بعد کلاسا رو مشخص کردن و من رفتم سر کلاس...همه بچه ها که مث من نبودن که کلاسو کرده بودن باغ وحش اصلا کلا راحت بودن با کلاسه و کاملا خونه دومشون که چه عرض از خونه خودشونم راحتتر بودن ...تا اینکه بعد از حدود یه ربع که رفته بودیم سر کلاس دیدم یه خانومه اومد سر کلاس و چند نفر از بچه درس خونی با تجربه که سال قبلم کلاس اولم تجربه کرده بودن خودشون خودشونو مبصر کرده بودنو گفتن که بر پا این خانوم معلمه...حالا بگم که تو تمام این مدتی که من سر کلاس نشسته بودم این مامان بیچاره من از بس که من گریه کرده بودم و بهش گفته بودم که بایداونم باهام باشه کنارم وایستاده بود (بچه ننه هم خودتونین)خوب اخه میترسیدم...و نمیدونمم از چی میترسیدم...فقط میترسیدم ...

خانوم معلمه که اومد تو کلاس یه نیگا به مامانم کرد و گفت شما اینجا چیکار میکنیناحتمالا تو اون لحظات مامانم میخواسته کله منو بکنهبعد خود خانوم معلمه فهمید که اوضاع از چه قراره...اومد پیش من نشست مامانمم از بس یه ساعت سر کلاس وایساده بود خانوم معلمه گفت خسته شدیین بشینین...

حالا رو این نمیکت کوچولوا که اندازه بچه ها بود مامانم به زور و به اسرار من نشست و خانوم معلمه هم اینورم نشست ...

خلاصه که بعد از کلی ی ا س ی ن خوندنه خانوم معلمه و یخورده هم مامانم بنده راضی شدم که تنهایی و بدون مامانم سر کلاس بشینم ...ولی خدایی خانوم معلمه واقعا مهربون بود و دلسوز و من هنوزم خوبیاش و مهربونیاش یادمه...

خلاصه اینا گذشت ...خیلی خانوم معلمه دوستم میداشت هوامو داشت ...کلاس اول خیلی خوب بود و با همه خوبیاش تموم شد (میگم خوب بود...به نسبت میگما اخه هنوز از اونایی که اون بالا گفتم بدم میومد)...کلاس دومم باز یه خانوم معلم داشتیم که اونم خیلی خوب بود ولی مث اولیه نبود...

کلاس سوم شاید بهترین دوران بچگی من بود بهترین دوران مدرسه رفتنم...و همه اینا هم فقط فقط مدیون یه نفرم و اون یه نفرم معلممون بود...یه مرد مهربون دلسوز و فداکار ...واقعا اقا بود...هرچی ازش بگم بازم کمه...حالا یه روز درست حسابی لز اونم میگم...

بعد از کلاس سومم که دیگه همینجور الکی به زور و اجبار میرفتم مدرسه ولی خوشم نمیومد...

نمیدونم چرا اینا رو گفتم فقط گفتم که هر وقت اول مهر میشه یادمو اینا میاد...

راستی یه بوهایی هم دارم من احساس میکنم حدود یه هفته اس...

اره بوی ماه رمضون دوست داشتنی...خیلی این ماهو دوست دارم ...حالا فردا یا پسفردا مینویسم دربارش که چقده این ماهو دوست دارم...

خوب دیگه برم که این کامی داره اعصاب منو خورد میکنه از بس تو این صفحه ای که دارم تایپ میکنم هی میره واسه خودش و بعد از کلی تایپ کردن وقتی نیگا به صفحه میکنم میبینم هیچی تایپ نشده اینجوری میشم...

خوش باشین همگی...منو هم اگه بیکار شدین دعا کنین

فعلا...بایتون

۲۷

سلاممممممممممممممممممممممم به همگی...

خوبین خوشین سالمین ایشالا...

من نمیدونم چرا اینجوری شدم یه ۷..۸ روزه...چه جوری؟ اهان...خیلی خوش خواب شدم تازگیا...

اول بگم که من هیچ وقت زودتر از ساعت ۳ شب خواب نمیرم چه نت باشم چه نباشم عادت کردم زودتر خواب نمیرم...

فقط یه تفاوتی کردم تو این ۷...۸ روزه و اونم اینه که صبحا به زور ساعت ۹....۹:۳۰ بیدار میشم...

اخه قبلنا هرچی هم دیر میخوابیدم دیگه ساعت ۸ صبح بیدار بودم و تابستونی هم که کلاس میرفتم که ساعت ۶:۳۰ ناچارا بیدار میشدم ...

ولی حالا اخیرا نمیدونم چم شده ...خواب الو شدم...

هرکی کفشش کرد به منم بگه تا یه جایزه گنده من بدم بهش...دروغم نمیگما...راسته راسته...امتحانش که ضرری نداره...

چون همچنان این اقای مهندس مسافرت تشریف دارن منم نشستم دارم یه گزارش کاری مینویسم همچین خفن...که هیچکی سر در نیاره چی به چیه...

امروزم رفتم یه چندتا عکس از درو دیوار این اپارتمنا بگیرم که واسه گزارش کاره اماده اش کنم که چشمتون روز بد نبینه از اولی که وارد کارگاه شدم تا اخرش همش دعوا بودو جر و بحث...اصلنم تخصیر من نبودا ...

رفتم دیدم این مسئول و سرپرستی که همیشه اونجا بوده از شانس من نیستش ...خیلی ریلکس و با ارامش تمام به اون احمقی که اونجا بود میگم میخوام برم از ساختمونا یه چندتا عکس بردارم واسه گزارش کار کار اموزی میخوام بی شعور برگشته میگه نمیشه ...

میگم اخه چرا من کار اموز اینجا هستم ...زبون نفهم حالیش نمیشد...

هرچی هم زور زدیم تو نیم ساعتی که اونجا بودیم به این دیوونه حالی کنیم که بابا اینجا که دیگه اورانیو غنی نمیکنن ...یه ساختمون معمولیه میخوام عکس بردارم ...نشد که نشد...همچین جو گیر شده بود...واقعا که فیلمی بود واسه خودش منم یهو یه حالتی به خودم گرفتم که مثلا بترسه گفتم اینه ها من الان تو رو درستت میکنم و این حرفا زنگ میزنم به مهندسو بی چارت میکنم و پشیمون میشی از این کارات و این جنغولک بازیا و همزمانم داشتم شماره مهندسه رو میگرفتم که دیدم ای بابا یا گوشی ورنمیداره یا رد تماس میده و منم بلکل ضایع شدم جلو این دیوونه  خلاصه که عجب لحظات نشاط اور و گندی بود  بعدشم که اومدم بیرون یه خورده همچین کلمات ناهنجار نثارش کردم و بعدم نشستم یه دل سیر بهش خندیدم اومدم......

ولی خودم که فکر میکنم عجب کار اموزیی شده این کار اموزیه هم خندم میگیره هم گریه ام  میگیره ......

حالا بذار این کار اموزی تموم بشه دیگه اگه یه خر خرم بیاد کلمو گاز بزنه من کار اموزی برو نیستم که نیستم......

امروز یه کار دیگه هم کردم که ضد حالای اون مرتیکه رو جبران کردم واسه خودم...

داشتم از اونجا برمیگشتم که یکی از فامیلامون که راننده هست و کلا بچه با حالیه رو تو راه دیدمش...

یه ۳...۴ سالی از من بزرگتر هست این بنده خدا ولی خیلی باهاش راحتم...باهاش که حرف میزنی کلا کر کر خنده هست و شوخی و مسخره بازی این بشر...

دیگه سوارش کردمو همینجور واسه خودمون میگفتیم و میخندیدیم که یهو چشمش افتاد به یه نمایشگاه که تا خر خره اش پر بود از انواع و اقسام ماشین...گفت وایسا بریم ماشینا رو ببینیم ...منم که عشق ماشین...سه سوت تو نمایشگاهه بودیم...

بیشترم ماشینای سنگین بود که من همچین دلم غیلی ویلی میره واسشون...چه کنم دست خودم که نیست ..ماشینو همه رقمه دوست دارم بزرگ کوچیک ....همه جوره...

بعد از حدود دو ساعت گشت و گذار تو این نمایشگاهه من راضی شدم که بیام بیرون...دیگه این دوستم به غلط کردن افتاده بود که منو اورده تو این نمایشگاه...

ولی خدایی خیلی حال کردم...

دیروزم که دانشگاه بودم از صبح تا ظهر و با هزار مکافات فایلمو که بسته بودن باز کردم ...

واقعا که ادمای جالبین این کارمندای دانشگاه ما...حالا اگه حال داشتم یه وقت قشنگ تعریف میکنم...

خوب دیگه خیلی اینجا رو گل بارون کردم...

خوب و خوش و سلامت باشین همگی...

فعلا...بایتون